اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

۴۰ مطلب با موضوع «شوریدگی(!)» ثبت شده است

~هوالنور

یکی از مزیت‌های ورود به اجتماع و کار کردن تو محیط و گذروندن وقت با آدم‌های مختلف با فرهنگها و رفتارها و عقاید و سبک زندگی نسبتا متفاوت برای من حداقل اینطور هست که دیگه  نسبت به خریت‌هام [با عرض معذرت بابت بی‌ادبیم! باید صریح می‌نوشتم] دیگه اون احساس شرمساری قبل رو ندارم. مواجهه‌م با آدمای مختلف و دیدن اینکه خیلی از آدما، حتی اونایی که در ظاهر حالا رفتار یا ظاهر بیرونی یک سری باگ و نقص‌هایی دارن و دیدن اینکه همه‌ی آدم‌ها خریت‌های مختص به خودشون رو دارن، باعث شده که از اون حالت کمال‌گرایی در رفتار و کردار خارج شدم و دیگه بیش‌از حد خودم رو شماتت نمیکنم. اگر تا به دیروز نگران این بودم که با رفتار خامم دیگری دربارم چه فکری میکنه و چطور برداشت میکنه، یا باید طوری رفتار کنم گه بالغانه باشه چون اجتماع جای آدم‌هایی با اشتباهات مکرر نیست، الان تنها چیزی که برام اهمیت داره، درست بودن رفتارمه یا اگر اشتباه بود درس بگیرم، تصحیحش کنم، نه اینکه طرد بشم و خونه نشینی پیشه کنم تا به رفتار زشتم فکر کنم. مصداق بارز اینکه: انسان ممکن‌ الخطاست" و به جاده خاکی زدن، لازمه‌ی زندگی و پختگیه.

الان متوجه میشم وقتی قراره چیزی برام تجربه بشه به چشم یک تجربه‌ی خوب یا بد بهش نگاه کنم و تا اندازه‌ی خودش خودم رو به زحمت بندازم نه بیشتر! مسئله‌ی اصلی اینکه درس بگیرم و درست یا غلط بودن کارم رو بفهمم. قبوب دارم خیلی از اشتباهات خسارت جبران ناپذیری داره و به قول اون دیالوگه تو اون سریال که اسمش یادم نیست: انگار بعضی اشتباهات برای این به وجود میان که هیچ وقت جبران نشن!" اما مگه آدم بدون خریت وجود داره؟

خواستم دربرابر کسی که دوستش دارم بی‌نقص باشم ولی دیدم اون آدم هم بی‌نقص نیست. تصورم اینطور نبود از قبل که قطعا بی‌نقصه، نه! ولی من توقعم از خودم در مواجهه با اون فرد یا دیگران این بود که باید بی‌نقص در ظاهر و رفتار و باطن باشم، اما از یه جایی با دیدن رفتارای اشتباه یا بهتر بگم رفتارهای خام اون فرد یا گسانی دیگه، به فکر فرو رفتم که لازم به این همه اذیت و سخت‌گیری نیست. لازم نیست اینقدر سختگیری کنی گه بی‌نقص باشی. این اصل انکار ناشدنیه که انسان بخاطر همین نقص‌هاش تبعید شده به این دنیا. حالا اون نقص تو ایمان و اعتمادش به خداوند بوده که سیب خورد و هبوط کرد. اصل همین سرزنش نکردن‌ست. اصل پدیرفتن خامی و پخته شدنه. بالغانه درفتار کردن انتهای یه رفتار ازروی خامیه. اگر قرار باشه کسی تو رو بپذیره، همینطور که تو اون آدم رو یا دیگران رو با باگ‌ها و نقص‌هاشون پذیرفتی، اون‌هاهم باید تو رو با این نقص‌ها بپذیرن. حالا تلاش برای رفعش دیگه بحث جداست!

یاد گرفتم خودم رو همینجور دوست داشته باشم و دارم. کم برای خودم تلاش نکردم. الان که به زندگیم نگاه می‌کنم، میبینم نه! واقعا برای زندگی و اهدافم تلاش کردم. راهم اون راهی که اول شروع کردم نبود ولی بی‌راهه نرفتم. گاهی برای موفق شدن باید مسیر رو عوض کرد، نقشه رو تغییر داد. 

به هرحال اشتباه و خریت‌های بقیه، بهم اعتماد به نفس داد که برای هر اشتباهم افسوس زیاد نخورم و دنیارو تموم شده فرض نکنم. هرچند که به قول آقا مصطفا[همون آقا مصطفای معروف تلگرام] آدم عاقل به نفسش اعتماد نمیکنه، به خدا اعتماد میکنه و عزت نفسش رو زیاد میکنه. آره خلاصه... جان کلامم این بود بعد این همه صغری کبری چیدن " سخت‌نگرفتن به خودم و تامل درباره رفتاره. پذیرفتن و قبول اینکه آدم‌ها باید تو رو با نقص‌هات بپذیرن چون هیچکس اونقدر کامل نیست که به تو خرده بگیره."

  • ۶نظر
  • ۳۰ شهریور ۱۴۰۲ ، ۰۰:۱۸
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

حس می‌کردم دل سنگ شدم. این محرم بدتر از سال‌های قبل شدم. هنوزم این حس رو دارم کم و بیش. الان خیلی یهویی دلم میخواست می‌تونستم برم کربلا. وجودم تمام وجودم میل داره به سمت کربلا. می‌خوام برم پیش امام حسین(ع). میخوام روحم رو شبک کنم. میخوام برم گریه کنم. میخوام برم همه چیزو دوباره مو به مو بگم به امام حسین(ع) و دوباره ازشون بخوام درست بشه همه چیز. چیزی خراب نیست، فقط یه آرامشی میخوام که بین این همه درستی نادرستی، داشته باشم. آدم وقتی دلش میگیره میره پیش کسی که سنگ صبوره و به درد دل گوش میده، همدردس میکنه و آخر دست مهریونی که به سرت میکشه، انگار نور و آرامش رو به سمتت سرازیر میکنه. 

امام حسین(ع) عزیزم؛ شما که همه چیو میدونید، حتی میدونم تا اینجا همون چیزی بوده که شما میخواستین، از اینجا به بعدشم مطمئنم دست خودتونه، رهام نمیکنید. 

من با ایمان قلبی به شما و خواسته‌تون تا اینجا پیش اومدم، میدونم نتیجه خوبی برام رقم میزنید.

  • ۲نظر
  • ۰۳ شهریور ۱۴۰۲ ، ۱۷:۰۴
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

.

گفتم که‌ با فراق مدارا کنم، نشد
یک روز را بدون تو فردا کنم، نشد

در شعر شاعران‌ همه گشتم که مصرعی
در شأن چشمهای‌ تو پیدا کنم، نشد

گفتند عاشق که‌ شدی؟ گریه‌ام گرفت
میخواستم بخندم‌ و حاشا کنم، نشد

بیزارم از رقیب که‌ تا آمدم‌ تو را
از دور چند لحظه‌ تماشا کنم، نشد

شاعر شدم که با‌ قلم ساحرانه‌ام
در قاب شعر، عشق تو را جا کنم، نشد

- سجاد سامانی

  • ۱نظر
  • ۳۰ مرداد ۱۴۰۲ ، ۲۱:۳۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

بعضی احساسات که درون آدم شکل میگیره و یه مدت درگیرش میشی، گویا اصلا قبل از اون احساس وجود نداشتی!
احساس غم و مشکلات که پیش میاد، دائم برمیگردی به گذشته‌ی قبل از اون درد و با یاد روزای خوب، روزات رو سر میکنی. فکر میکنی که بالاخره این غم تموم میشه مثل روزایی که نبود اما! اما احساس عشق و ورود کسی به زندگیت و قلبت اصلا اینطور نیست. انگار قبل از تو بوده و پوست و گوشت و خونت با این عشق و علاقه و وجود، عجین شده. مثل قلبت که از بدو تولد همراهته و نبودش مساوی با مرگه. مثل پدر یا مادر که حضورشون از اولین لحظات پا گذاشتنت به این دنیا حتی تو شکم مادرت، حس میشه.
آره عشق و علاقه همینه. دوست داشتن. دارم دوست داشتن تنها رو توصیف نمیکنم. دوست داشتن انواع خاص خودش رو داره. دارم علاقه به کسی که تاحالا نبوده ولی یهو میاد و دنیات رو زیر و رو میکنه رو توضیح میدم. برای خودم! دارم احساسم رو نسبت به این احساس بیان میکنم. عجیبه چون هرچقدر به این موصوع فکر میکنم انگار چیزی قبلش یادم نمیاد. به قول حضرت امیر(ع): عشق؛ نوعی قرابت و خویشی‌ست".
درسته درسته! انگار این فال حال منه. تویی که انگار بودی قبل از من. حتی اگر این احساس اشتباه باشه یا تهش نتیجه خوبی نده. حتی اگه مسخره باشه. من دارم چیزای جدیدی رو احساس میکنم. تجربه‌ی احساست خاص. نمی‌تونم کلمه‌ای دیگه جز احساس بکار ببرم چون این احساسه. یک چیز غیر عینی و درونی. یه مسئله‌ی غیرقابل مشاهده ولی اگر خوب ببینی، دیده میشه. 

  • ۴نظر
  • ۲۹ خرداد ۱۴۰۲ ، ۲۲:۲۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

اینقدر که درون ریزی دارم، همه چیز، تمام حرف و درد دلام سنگ شده گیر کرده رو قفسه‌ی سینم. وسط تارای صوتیم. تو گلوم. مثل عوض کردن موج رادیو که هر موجی یه صدایی داره، ذهن منم همینطوره. از این موج می‌پره به اون موج.

از دوست داشتن یکطرفه احساس حماقت میکنم. میدونید چرا؟ چون وقت و احساس و انرژیم و حتی ممکنه موقعیت‌های خوب رو تلف کنم بخاطر کسی که نه‌تنها هیچ احساسی نسبت بهم نداره بلکه حتی یه ثانیه هم بهم فکر نمیکنه. این دوست داشتن ضعف میاره. دوست داشتن کلا ضعفه. اینی که دارم نشون میدم به بقیه، من واقعی نیست. دائم گند میزنم. دوست ندارم خودم رو ولی دلم به حال خودِ طفلکی‌ام میسوزه. گناه دارم. تو این شرایط که نباید تنها باشم و هیچ کسیو ندارم، خودم باید حداقل مراقب خودم باشم ولی بیشتر از همه چیز و همه کسی سرزنش میکنم خودم، خودم رو.

این یک هفته‌ای که گذشت مثل عذاب بود. کم اورده بودم. دلتنگ و خسته و افسرده و عصبی. انگار دنیا به پایان رسیده بود. گفتم دیگه همین باعث ضعفه. وجود کسی که برای تو اینقدر حساس و حیاتیه ولی اون براش فاقد اهمیته. 

این مسئله تقصیر کیه؟ 

چقدر خوبه کسی اینقدر دوستت داشته باشه. 

میگم نکنه باعث شدم باورهاشون فرو بریزه ازم؟ رفتارم نکنه اشتباه بود باشه! دائم خودم رو اذیت میکنم. نمی‌دونم کی میخوام دست بردارم از عذاب دادن خودم وقتی تقصیر من نیست اون چیزایی که به وجود اومدنشون دست من نبوده و تغییرشم دست من نیست!

  • ۴نظر
  • ۲۱ خرداد ۱۴۰۲ ، ۰۱:۱۱
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

دلم میخواد حداقل خودم، خودم رو بغل کنم و بگم: درکت میکنم عزیزم.
ولی حتی خودم، خودم رو طرد میکنم.

  • ۲۱ خرداد ۱۴۰۲ ، ۰۰:۵۴
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

یه موقع‌هایی از همه چیز و همه کَس خسته میشی، حتی اونی که خیلی دوستش داری و علاقه‌ت نسبت بهش تازه و اکلیلیه. امروز یک‌آن این احساس رو داشتم. این نوساناتی که تو احساساتم رخ میده‌ و این هیجانات عجیب‌ غریبی که میاد سراغم، نگرانم کرده بخاطر تصمیمیاتی که باید بگیرم و نگیرم. منو می‌ترسونه که نکنه اشتباه قضاوت کنم و بر اساس اون قضاوت، اشتباه تصمیم بگیرم. یکبار با خودم میگم: خب مگه چیه؟ خیلی از آدما اینقدر هم سخت نگرفتن و خیلی هم خوشبختن. همینقدر ساده و مفید" باز برگشت میدم به همون فکرای هطارتوی خودم که؛ چرا مردم اینقدر سطحی رفتار میکنند و تصمیم میگیرن. چرا اینقدر ظاهری و بی‌فکر عمل میکنن. هرچند که خودم خیلی جاها بی‌فکر و شتاب‌زده تصمیمیای مسخره‌ای میگیرم. 

فکر کنم منم دارم ناخواسته چالش هر روز نوشتنِ فاطمه رو انجام میدم. هر چی که هست، دوست ندارم دیگه ننویسم. 

  • ۳نظر
  • ۰۸ خرداد ۱۴۰۲ ، ۲۱:۵۰
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

تو بی‌رویایی مطلق دست‌و پا میزنم. نمی‌دونم مشکل کجاست! من هرچقدر فکر می‌کنم نمی‌تونم بیشتر از یک‌هفته‌ی پیش رو رو تصور کنم. نمی‌تونم رویا ببافم. هدف ندارم. میل بافتنی‌هام رو گُم کردم، نمی‌تونم رویا ببافم. این وضعیت خیلی آزاردهندست. اینکه جز پیش روت رو نتونی ببینی. من کی اینجوری شدم؟ دچار مرگ رویا شدم. من هدفی ندارم. هرچقدر که سعی می‌کنم، تلاشام بی‌فایدست! نمی‌تونم رویا ببافم. نمی‌تونم هدف داشته باشم. انگار هیچی دیگه به وجد نمیاره منو. هیچی اونقدر برام لذت بخش‌و جذاب نیست که بهش فکر کنم برای رسیدن. من میل بافتنی‌هام رو گم کردم، نمی‌تونم رویا ببافم.

  • ۰۶ خرداد ۱۴۰۲ ، ۲۲:۳۲
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
فرقِ بینِ وابستگی و دلبستگی چیه؟
اصلاً مرزِ بین وابستگی و دلبستگی کجاست؟
چند وقته درگیر این موضوعم. می‌خوام بفهمم این دوتا رو تا احساسم رو از بلاتکلیفی دربیارم.
  • ۴نظر
  • ۲۲ فروردين ۱۴۰۲ ، ۱۸:۴۱
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
در آستانه سال جدید، همین الان که داشتم ظرف می‌شُستم و با خودم و خدا غُر میزدم و آرزو میکردم‌و دعا میکردم، یهو به این نتیجه رسیدم که آرزوهام چقدر متفاوت شدن! شاید ربطی به در آستانه سال جدید نداشته باشه ولی احساس میکنم استارت تغییراتم از در آستانه سال جدیدِ سال قبل خورده شد. شاید هم از چندین ماه پیش. شاید پس از اون همه گریه بعد نتایج کنکور! به هرحال. الان حس کردم دلم چیزایی رو می‌خواد که قبلاً ازشون فراری بودم. این نرگس رو دوستش دارم. کمی بالغ‌تر شده نسبت به قبلش. این تغییراتِ درونی و سلیقه‌ای برام لذت بخشه. من یک درس گرفتم اون هم اینکه هیچ وقت با اطمینان کامل درباره چیزی که در حال دوستش دارم و یا خواهانشم یا ازش متنفرم یا فراری، نظر ندم. تغییر ذائقه و سلیقه توی ورود به دهه‌های مختلف زندگی این رو بهم نشون داده.
حس میکنم اگرچه ۱۸/۱۹ و ۲۰ سال من نبود ولی ۲۱ شروع اتفاقاتِ متفاوت و خوب یا معمولی هست برام.
این دگرگونی احساساتم و بالا پایین شدن عقیده‌هام، برام لذت بخشه.
دارم به دهه ۳۰ زندگی فکر میکنم. یا نه! بعد از ۲۵ سالگی! الان از چی فراری‌ام؟ چی برام بی‌اهمیته؟ شاید تو ۲۵ سالگی حکم مرگ و زندگی رو برام داشته باشه!
کتاب ویولون زن روی پل رو امشب تموم کردم. این کتاب نمی‌تونم بگم زیاد، بگم ۱۰۰درصد ولی یک بینش جدید رو در من ایجاد کرد. یک پنجره از یک زاویه‌ی دیگه به مسئله اعتیاد. نمی‌دونم دربارش خواهم نوشت یا نه! این مدت که کامپیوترم در واپسین لحظات زندگی خودش قرار داره و تقریباً مرگ مغزی شده، من دستم مونده تو گل. حوصله‌ی نوشتن با کیبورد گوشی هم در من نیست و البته خستگی هم بی‌تاثیر نیست. اما چه میشه کرد؟
سکوت و صبر :))
سکوت و صبر :))
یک قسمتی از این کتاب یکی از شخصیت‌ها این آیه از قران رو بیان کرد: " به راستی آن‌هایی که گفتند پروردگار ما الله است و در این راه استقامت ورزیدند، بر آن‌ها فرشتگانی نازل خواهد شد تا نترسند و محزون نباشند و..."
قسمت استقامتش رو دوست داشتم. شخصیت‌ توی کتاب از این حرف زد که خدا نگفته افرادی که باهوش‌ترن یا ثروتمندترن یا زیباترند! بلکه گفته کشانی که استقامت ورزیده‌اند! پس رمز موفقیت دو چیزه؛ یکی ایمان و یکی استقامت در راه ایمان."
من جون گرفتم از این حرف. از این آیه. :)))
  • ۳نظر
  • ۰۹ اسفند ۱۴۰۱ ، ۲۲:۵۰
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱