دوست داشتم به عنوان کسی که داره دومین شب 22 سالگیش رو می‌گذرونه، حرفی برای نوشتن داشتم اما دریغ از چیز ارزشمندی! البته حرف برای نوشتن زیاد دارم منتها بیشتر خوره‌های ذهنیمه که از درون داره عذابم میده.

به این فکر میکردم که بزرگترین مسئله‌ی جوونای امروزی، فقدان معنا و هدف متعالیه. همش درگیر مسائل ظاهری و هدفای پوچ و الکی‌ایم. به همین خاطره که هیچی اون چیزی که میخوایم نیست. خوشحال نمیشیم با داشتن هرچی که بخوایم و هرچقدر بیشتر داشته باشیم این حال بدتر میشه که بهتر نمیشه. چون دقیقا نفهمیدیم که اصلا بخاطر چی به این دنیا اومدیم. اما خب من میدونم. راستش مرحله‌ی بعد فهمیدن اینکه چی واقعا حالم رو خوب میکنه و چی دقیقا اون چیزی هست که باید بخاطرش بدوئم و زندگی و تلاش کنم، این مرحله هست که وای عمرم تموم شد و نرسیدم به اون چیزی که باید! گفتن این حرفا فایده نداره.

یه چیزی که جدیدا فهمیدم و بهش باور دارم اینکه: کسی که بیشتر حرف میزنه، کمتر عمل میکنه!" درباره آدمای غرغرو و اینایی که دائم درحال ایراد گرفتن از بقیه و کار و هرچیز دیگه‌ای هستن، خودشون کمتر عمل میکنن. اگر من از شرایطی ناراضی‌ان، خب وقتی غرهام رو زدم، بهتر نیست وارد عمل بشم تا اینکه بخوام هم حال خودم رو با غر زدن بد کنم و اطرافیانم رو در عذاب بذارم که ازم فراری باشن؟!

راستش نوشتن این حرفاهم چیزی از آشوب درونم کم نمیکنه و اصلا اون چیزی که بخوام بنویسم تا حالم بهتر بشه نیست.

از حرفای شعاری هم خوشم نمیاد. خیلی وقته ننوشتم، فعلا از این حرفا شروع میکنم تا مغز و دستام گرم بشه.