اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

۸ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

گاهی هم بی‌دلیل یا با دلایل احمقانه، اژدهای درونت بیدار میشه و چونان یک شیر شرزه‌یِ به خون افراد نامعلومی تشنه به همه می‌توپی و میپری و خط و نشون می‌کشی.ولی خب عیب نداره چون این هم بگذرد...

  • ۳۰ دی ۱۴۰۱ ، ۱۶:۳۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

میگن خندت رو نخور! خندتو بخوری دل درد میشی! ولی من میگم این همه غم خوردم، مثل بادمجون بم هیچیم نشد! حالا بذار یکم خنده بخورم ببینم چی میشه!

یکماهی هست که کتاب "داستان بریده بریده" رو از کتابخونه به امانت گرفتم ولی برای خوندنش هی امروز و فردا میکردم. از دو سه روز پیش چون دیدم دیگه واقعا زشته مثل دو دفعه قبل بعضی کتابام رو الجو بلجو خونده بردم کتابخونه پس دادم، این کتاب رو هم نخونم. یکی از بچه‌های داروخونه خوره‌ی کتابه. گاهی درباره کتابا باهم حرف میزنیم. یکبار اسم کتاب "انسان۲۵۰ ساله"  رو بردم و از اینکه نصفه خوندمش حرف زدم. ازم پرسید چه کسی کتاب رو بهتون معرفی کرده و منم گفتم کسی که معرفی کرده، آدم خیلی اهل مطالعه‌ای هست و بعد توی ذهنم کامنت شاگرد بنا رو مرور کردم که این کتاب رو معرفی کرده بودن. یک روز همین جناب همکار ازم پرسید توی فلان کتابخونه عضو هستین؟ و من گفتم نه چون از خونمون خیلی دوره، کم پیش میاد به اونجا سر بزنم و درکل عضویتم تموم شده. گفت حیف شد! که یکی دیگه از بچه‌ها گفت: بگو نه نه! از بس کتاب امانت گرفته که دیگه بهش کتابی امانت نمیدن! تعجب کردم و خندیدم :| گفت: هیچکی دیگه ضامنم نمیشه اونجا." آخه برای ثبت نام باید یک ضامن هم داشته باشیم و چند وقت پیش یادمه با دوستم که رفته بودیم به دلیل نبودن ضامن(!) عضو نشدم. و این شد که نتونستم ثبت‌نام کنم و از خیرش گذشتم. دیدن آدمیوکه کتاب میخونه تو دنیای دور و برم واقعا برام جای تعجب داشت! آخه اونقدر آدمای محیط زندگی من درگیر زندگی و مشکلات و شاید بشه گفت بیهوده‌کاری هستن که دیدن آدم کتاب خون باعث تعجبم شد و خیلی هم خوشحال شدم راستش! البته منطورم این نیست که خودم خیلی از فرصت‌ها به خوبی استفاده میکنم و کتابای خوب میخونم و وقتم رو ارزشمند استفاده میکنم، نه! ولی در کل منظورم خودِ بحثِ کتابخوندن جدای چه کتابی و چه سبکی هست. وگرنه صِرف کتابخون بودن باعث خوب بودن آدم نیست و نمیشه به هیچ وقت. اینجا فقط بحثِ علاقه به کتابه.

یاد یه چیز بامزه‌ای افتادم. چند روز پیش بحث کتابای انگیزشی پیش اومد که گفتم: من بهشون علاقه‌ای ندارم چون زرد و بی‌فایدن. یکسری حرفای تکراری با کلمات متفاوت رو همشون تکرار میکنن. و اینکه گویا یجورایی ترویج افکار مسیحیت و وجود جبر و اینکه زندگی همش دست کائناتِ بیشعوره! بیشعور چون یعنی وقتی تو داری به اتفاقای بد فکر میکنی اون کائنات اون رو به تو جذب میکنه و اگر افکارت خوب باشه باز هم همینطور. در کل یعنی شعوری برای فهمیدن اینکه اون تفکر برات خوبه یا نه نداره و فقط تو رو به سمتش سوق میده ولی خدا اینطور نیست. خدا فقط برای آدم حیر میفرسته. جناب همکار همینطور که سر تکون میداد گفت: آره انکار خدا تو این کتابا رو من حس میکنم". بعد گفتم یه کتابی بود دوست داشتم بخونمش و خیلی معروف بود ولی بعد خوندنش متوجه شدم یه کپی از باقی کتاباس با رنگ‌و لعاب مخصوص خودش. گفت چی؟. یا م نیومد و توی اینترنت جستجو کردم و چشمم خورد به اسم آرتور شو پنهاور! یاد این افتادم که وقتی اولین بار با این نویسنده آشنا شدم اسمش رو اینطور می‌خوندم "آرتورشو پَهناوَر"!!!! تا مدت‌ها هم سر خوندن اسمش مشکل داشتم! ولی خدا به دادم رسید و متوجه اشتباهم شدم :')

تابحال بوده شماهم اسم کتابی یا نویسنده‌ای یا هر چیز دیگه‌ای رو اشتباه خونده باشین؟

پ.ن: کتابی که ذکر کردم تو پست رو داشتم میخوندم. در محیطی سرد و بدون گاز و آب، با امکانات اولیه اینجوری زمستون رو سر میکنیم :/

  • ۶نظر
  • ۲۴ دی ۱۴۰۱ ، ۲۱:۳۰
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

هوالنور

حقیقتا دلم حسابی برای پست گذاشتن تنگ شده. مخصوصا وقتی تند تند صدای تق تق کلیدای کیبورد بلند میشه، ولی دستم به نوشتن با گوشی، روی این کلیدای لمسی و صفحه کوچیک نمیره. ولی خب این ننوشتنم ماهیت وبلاگم رو زیر سوال میبره!

چند روز پیش داشتم دنبال عکسی توی کانالم میگشتم که چشمم افتاد به یکی از پستام تو اوایل سال که مضمونش این بود: دوست دارم امسال تجربه‌های متفاوتی داشته باشم". مغزم سریع از آغاز سال تا همین الان رو کاووش کرد تا ببینه نتیجه تا الان، طبق انتظار بوده یا نه! دو سه روز پیش هم یه پستِ انتشار در آینده تو وبلاگم منتشر شد که به خودم نوشته بودم. دقیقا یکسال پیش! انگار اون دوتا پست به درجات متفاوت به وقوع پیوستن. تجربه کارهای متفاوت و دور از انتظارم ( تصورش رو نمیکردم در چنین موقعیت باشم) و اینکه توی پستی چند روز پیش خطابم به اون نرگسی بود که ناآروم و آشفته و درمونده‌ست. خسته بودم و حالم بد بود، مطمئن نبودم ولی امیدوار بودم که بالاخره از اون وضعیت اسفناک روحی نجات پیدا میکنم. و خب میدونید یکی از دلایل خوشحالیم اینکه از امیدوار بودنم نتیجه گرفتم و تصمیمم مبنی بر تجربه اتفاقای  متفاوت، عملی شد هرچند همه چیز برخلاف تصورم بود اما مهم خوب بودن تغییرات و اتفاقاته :)

از دوم آبان امسال پام به داروخونه به عنوان یه کارآموز باز شد. جایی که همون روز اول خیلی تردید داشتم برای  رفتن به اونجا به دلایل مختلفی از جمله اینکه محیط نسبتا مردونه بود، خجالتی بودم و... ولی پا به درونش گذاشتم. اون روزی که رفتم برای کلاسای آموزشی تکنسین ثبت نام کردم، همون لحظات اول بخاطر دور بودن از خونمون و یه سری مسائل کوچیک و بی‌اهمیت میخواستم انصراف بدم! اما چند دلیل مانعم شد؛ یکی حال بدی که میخواستم ازش فرار کنم. یکی تجربه کردن چیزای مختلف. یکی حمایت‌ها و حرفای خانوادم. یکی امیدی که ته دلم به خدا داشتم". یادمه وقتی کلاسارو میرفتم، چقدر خوشحال بودم و از هر جلسه چقدر لذت میبردم. یادگیری چیزایی که تابحال دربارشون نمیدونستی و تابحال باهاش ارتباطی نداشتی واقعا برام جذاب بود. یادمه روز اولی که میخواستم برم کارآموزی داروخونه، چقدر مردد بودم و هر لحظه میخواستم برگردم ولی باز همون دلایل قبلی مانعم شد. روزای اول لحظه شماری میکردم که کِی ساعت به اون زمان رفتنم برسه. گاهی میخواستم قید رفتن رو بزنم و اینکار رو بذارم کنار. خجالتی بودن یکی از پر رنگ ترین دلایلم بود. حس ترس از محیطی که اکثر کارکنانش مرد هستن. غریبه بودن بین چندین نفر. خجالتی بودن و تجربه نداشتن، اعتماد به نفس پایین، باعث میشد عصبانی بشم، ناراحت باشم، غمگین باشم. اما هر لحظه که میخواستم کم بیارم به این فکر میکردم که شروع همیشه سخته! به خودم قوت قلب میدادم. خودم خودم رو نوید میدادم که اولش سخته و تو اگه صبر کنی درست میشه. بعدش لذت میبری. بعدش به خودت و صبر و بردباری و کوششت احسنت میگی و خودت رو تحسین میکنی و شد همینی که به خودم میگفتم :) یادمه حتی روز اولی که رفتم با دکتر صحبت کنم وقتی چشمم به تکنسین‌ها افتاد که دیدم آقا هستن، و یه دونه خانم اونجاست ترسیدم اما خب وقتی پا به درونش گذاشتم متوجه شدم تصوراتم با اونچه که واقعیت هست چقدرر متفاوت و بد بود! بچه‌های داروخونه‌ای که من میرم کارآموزی و البته دارم تبدیل میشم به تکنسینش (انشاءالله) واقعا آدمای خوب و خوش قلب و با اخلاقی‌ان. بهم اعتماد داشتن. بهم کار سپردن. بهم مسئولیت دادن و باعث شد اعتماد به نفس بگیرم. برخورد با آدمای متفاوت، دوست شدن با دختری که هم سن و سال خودمه، آشنا شدن با آدمای جدید، حرف زدن درباره مسائل مختلف یکی از تجربه‌های متفاوت و خوبی بود که برام اتفاق افتاد. یکی از مسئله‌های مهم برخورد من با آقایون بود. من تا قبل از ورود به این محیط، بشدت فراری بودن از آقایون و خجالتی و بی‌اعتماد به نفس بودم ولی خب فهمیدم که با رعایت خط قرمزام و ادنچه که بهش اعتقاد دارم، میتونم معاشرت کنم. حتی با یکی از بچه‌های داروخونه از کتابایی که میخونیم و فیلم‌ها صحبت میکنیم. تصورم این بود که آدما خط قرمز ندارن ولی واقعا تصورم احمقانه و مسخره بود! من در حفط موازین شرعی خیلی محتاطم و متوجه شدم، یک سری رفتارام واقعا حجالتی و بیش از حد سختگیرانه بود. آشنا شدن با آدمای خوب این رو بهم ثابت کرد.

الان که یه تازه‌کارِ اولی مسیرم، و همچنان صد درصد کارم جور نیست، ولی خوشحالم از تجربه جدیدی که داشتم و دارم، از کار کردن، از سرو کله زدن با مردم، از بودن بینِ قفسه‌های دارویی، حرف زدن دربارشون، یاد گرفتن چیزای مفید جدید، اینکه من رشته تحصیلیم اشتراکی با کارم نداره، از همکار شدن با آدمای خوب، و این تغییراتی که توی این دو سه ماهه گذروندم، لذت میبرم و بابتش خدارو هزاران بار شاکرم. من اولِ مسیرِ تلاش برای ساختنِ آیندمم. هنوز دارم قدمای اول رو برمیدارم ولی از اینکه خدای مهربونم من رو تا اینجا اورده واقعا خوشحال و قدردانم. چون هیچ کدوم از این اتفاقای خوب در تصورم نبود و من فقط به صورت مبهم انتظارشون رو میکشیدم.

دوست دارم بیشتر از تجربه جدیدم و محیط کاری ای که دارم بنویسم ولی خب من هنوز قدمام ثابت نشده، هرچند که گاهی از اتفاقات مینویسم تو کانالم.

دارم به سال بعدی فکر میکنم. میخوام باز هم خودم رو بسپارم به دست اتفاقای خوبی که قراره برام بیوفته و من نمیدونم چی هستن. 

  • ۲نظر
  • ۲۳ دی ۱۴۰۱ ، ۲۲:۴۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

امروز چون زِ حال خود برون بودم و دلم جای دیگری بود، از ایستگاه اتوبوس که پیاده شدم، جای تاکسی گرفتن، پیاده و هندفری به گوش و خواجه‌امیری اند معتمدی اند اشرف‌زاده و باقی خواننده‌های محبوب شِنو تا داروخونه قدم زنان رفتم.
این مسیر شده یکی از جذاب‌ترین مسیرهایی که در عمرم طی نمودم و تو خاطرم و زندگیم ثبت میشه که این مسیر با هر صدم مترش چه غوغایی تو دلم ثبت کرد و ته این خیابون چه احساساتِ متفاوتی رو چشیدم و لحطه‌هایی رو زندگی کردم. غم‌و شادیایی که به نوبه خودش تجربه متفاوتی بود توی زندگیم. نمی‌گم با اشتیاق ولی با دل آروم اتفاقای غیر منتظره‌ی خوب و شاد زندگی رو که بعدها قراره برام بیوفته با آغوش باز می‌پذیرم. 

  • ۳نظر
  • ۱۵ دی ۱۴۰۱ ، ۲۱:۴۳
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

نمی‌دونم دل باختم یا نه! ولی این احساسات دلیلش چیه؟

همش از این می‌ترسم که به احساسم پرو بال بدم. مثل تموم این مدت که جلوی فورانش رو گرفتم، الان هم دارم لای درزِ بروزش رو گل می‌گیرم ولی می‌ترسم... می‌ترسم بر خلافِ تلاشم زیاد باشه و یهو مثل بمب منفجر شه! 

چقدر دل کارش سخته. چقدر اذیت میکنه آدم رو. اگه این دوست داشتنه؟ پس چرا پس میزنی؟ پس چرا با خودت روراست نمیشی حرف بزنی؟

  • ۱۴ دی ۱۴۰۱ ، ۱۷:۱۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

میگه: آبجی... سردار سلیمانی قبل شهادتش کجا بود؟ چرا هیچ وقت تو تلویزیون ندیدیمش؟ ولی بازم همه دوستش دارن و بخاطر شهادتش غصه میخورن؟!

میگم: اینکه سردار شد عزیز دل یک ملت با هر عقیده و نظری، بخاطر اینکه بود که هیچ وقت پشت میز نشین نبود. هیچ وقت گَردو خاکِ میدون از لباسش پاک نشد. عزیز دل خدا شد با راهی که رفت. بخاطر همین عزیز دل ما بود.

خاورمیانه بعد از تو،
باقی عمرش را
زمستان است...

ای جان فدای اسلام... جانم فدای راهت

#جان_فدا

  • ۱۳ دی ۱۴۰۱ ، ۲۲:۱۳
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
فقط اون لحظه‌ای که داری حماقت‌های گذشته نه چندان دور و نزدیکت رو مرور میکنی و برای ماست مالی کردنِ خجالت کشیدنت، به کارات میخندی!
  • ۵نظر
  • ۱۱ دی ۱۴۰۱ ، ۲۳:۱۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

اون روزی که استارت تغییر زندگیم و کشیده شدنم از حال بدِ پُر آشوبِ وحشتناکم خورده شد، صبح خیلی زود مثل هر روز دیگه‌ای با قلب شکسته و پر از درد بیدار شده بودم تو رخت خواب رغبت بلند شدن نداشتم، این مداحی* رو هزاربار گوش دادم و هزار بار بغضم شکست و گریه کردم‌ و گریه کردم و گریه کردم. اون زمان با هر قطره اشکم تمنا میکردم به دامنِ امام حسین(ع). شاید حرفی نمیزدم اما دل شکسته و چشم گریونم هزار حرف ، هزار خواهش و تما داشت. خریدار دل شکستم شدن خودشون. همون روز، همون روزی که شبشم از حال بد هی به ای مداحی که یهویی و بدون اینکه قصد گوش دادنش رو داشته باشم، پلی شد و من چندین بار گوشش دادم و صبح هم باز تکرارش توی گوشم و گریه و گریه کردم! 

بعد از اون شروع باز توسل جُستم به خودشون، به حضرت زهرای مرضیه(س) هزار بار التماس و خواهش کردم. با این دل سیاهِ چرکینم بدون رودروایسی بابتِ وجه خراب شدم جلوشون چون هیچ وقت بنده‌ی خوبی نه برای خدا بودم، نه شیعه‌ی درست و رو آبروداری برای حضرت مادر! اما با این وجود، با تکرار همه این حرفا که درست که من بدم ولی شما خوبی. با گفتنِ اینکه ببخشید که مادر خطابتون میکنم، ببخشید که باز دست تزرع به سمتتون دراز میکنم، ببخشید که دائم مثل گدای آواره مدام بابِ کرمتون رو می‌کوبم، ببخشید که همیشه بدون توجه به بد بودنم ازتون درحال خواهشم! چون... چون فقیر منم. نیازمندِ لطف و عنایت شما منم. شما بزرگواری شما بی‌نیازی! چاره‌ی من نیازمند درب و داغون شمایی. اصلا اون چراغِ نیم سوز منم محتاج وصل شدن به چشمه نور شمام! بازم کمکم کردن. دستم رو گرفتن از اون باتلاقِ سیاهِ پر لجن نجاتم دادن. هنوزم هنوزم که یه ذره دارم پرو بال میگیرم میبینم دست غیبِ پر محبتی رو که روی سرمه. گفتم بگم من حواسم هستا! حواس پرتم و فراموشکار ولی حضرت مادر من هرچی دارم از شماست. الهی قربونتون برم که حواستون بهم هست حتی اگر نگم. دوست دارم خوشحالتون کنم. میدونم چطور و نمیدونم چطور! ولی همه زندگیم رو مدیونتونم. همه چیزم رو. دلم میخواد به دست شما عاقبت بخیر بشم.

خیلی وقتا این بخش از آهنگِ علی فانی تو گوشم میپیچه که دنیا به خسرانِ عقبی نیارزد... به دوری ز اولاد زهرا(س) نیارزد" این بخش دلم رو میلرزونه. پس بازم میخوام التماستون کنم مواظبم باشید که دور نشم ازتون هرچند که اونقدر نزدیک نیستم ولی این رایحه و این محبتی که ازتون به دلمه، بزرگترین نعمت و توفیقی هست که نصیبم شده توی زندگی.

دست محبتتون رو سر تمام دخترای سرزمینم. رو سر تمام پسرای سرزمینم. 

* اون مداحی اینه. هرچند که مرتبط با ایام ماه محرمه ولی چیزی از خوب بودنش کم نمیکنه.

متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.

الحق که مداحی‌های حاج مهدی رسولی عالیه مخصوصاً برای فاطمیه. من این مداحی رو خیلی دوست دارم.

  • ۳نظر
  • ۰۳ دی ۱۴۰۱ ، ۲۳:۴۵
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱