اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

۶ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

بعضی احساسات که درون آدم شکل میگیره و یه مدت درگیرش میشی، گویا اصلا قبل از اون احساس وجود نداشتی!
احساس غم و مشکلات که پیش میاد، دائم برمیگردی به گذشته‌ی قبل از اون درد و با یاد روزای خوب، روزات رو سر میکنی. فکر میکنی که بالاخره این غم تموم میشه مثل روزایی که نبود اما! اما احساس عشق و ورود کسی به زندگیت و قلبت اصلا اینطور نیست. انگار قبل از تو بوده و پوست و گوشت و خونت با این عشق و علاقه و وجود، عجین شده. مثل قلبت که از بدو تولد همراهته و نبودش مساوی با مرگه. مثل پدر یا مادر که حضورشون از اولین لحظات پا گذاشتنت به این دنیا حتی تو شکم مادرت، حس میشه.
آره عشق و علاقه همینه. دوست داشتن. دارم دوست داشتن تنها رو توصیف نمیکنم. دوست داشتن انواع خاص خودش رو داره. دارم علاقه به کسی که تاحالا نبوده ولی یهو میاد و دنیات رو زیر و رو میکنه رو توضیح میدم. برای خودم! دارم احساسم رو نسبت به این احساس بیان میکنم. عجیبه چون هرچقدر به این موصوع فکر میکنم انگار چیزی قبلش یادم نمیاد. به قول حضرت امیر(ع): عشق؛ نوعی قرابت و خویشی‌ست".
درسته درسته! انگار این فال حال منه. تویی که انگار بودی قبل از من. حتی اگر این احساس اشتباه باشه یا تهش نتیجه خوبی نده. حتی اگه مسخره باشه. من دارم چیزای جدیدی رو احساس میکنم. تجربه‌ی احساست خاص. نمی‌تونم کلمه‌ای دیگه جز احساس بکار ببرم چون این احساسه. یک چیز غیر عینی و درونی. یه مسئله‌ی غیرقابل مشاهده ولی اگر خوب ببینی، دیده میشه. 

  • ۴نظر
  • ۲۹ خرداد ۱۴۰۲ ، ۲۲:۲۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

اینقدر که درون ریزی دارم، همه چیز، تمام حرف و درد دلام سنگ شده گیر کرده رو قفسه‌ی سینم. وسط تارای صوتیم. تو گلوم. مثل عوض کردن موج رادیو که هر موجی یه صدایی داره، ذهن منم همینطوره. از این موج می‌پره به اون موج.

از دوست داشتن یکطرفه احساس حماقت میکنم. میدونید چرا؟ چون وقت و احساس و انرژیم و حتی ممکنه موقعیت‌های خوب رو تلف کنم بخاطر کسی که نه‌تنها هیچ احساسی نسبت بهم نداره بلکه حتی یه ثانیه هم بهم فکر نمیکنه. این دوست داشتن ضعف میاره. دوست داشتن کلا ضعفه. اینی که دارم نشون میدم به بقیه، من واقعی نیست. دائم گند میزنم. دوست ندارم خودم رو ولی دلم به حال خودِ طفلکی‌ام میسوزه. گناه دارم. تو این شرایط که نباید تنها باشم و هیچ کسیو ندارم، خودم باید حداقل مراقب خودم باشم ولی بیشتر از همه چیز و همه کسی سرزنش میکنم خودم، خودم رو.

این یک هفته‌ای که گذشت مثل عذاب بود. کم اورده بودم. دلتنگ و خسته و افسرده و عصبی. انگار دنیا به پایان رسیده بود. گفتم دیگه همین باعث ضعفه. وجود کسی که برای تو اینقدر حساس و حیاتیه ولی اون براش فاقد اهمیته. 

این مسئله تقصیر کیه؟ 

چقدر خوبه کسی اینقدر دوستت داشته باشه. 

میگم نکنه باعث شدم باورهاشون فرو بریزه ازم؟ رفتارم نکنه اشتباه بود باشه! دائم خودم رو اذیت میکنم. نمی‌دونم کی میخوام دست بردارم از عذاب دادن خودم وقتی تقصیر من نیست اون چیزایی که به وجود اومدنشون دست من نبوده و تغییرشم دست من نیست!

  • ۴نظر
  • ۲۱ خرداد ۱۴۰۲ ، ۰۱:۱۱
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

دلم میخواد حداقل خودم، خودم رو بغل کنم و بگم: درکت میکنم عزیزم.
ولی حتی خودم، خودم رو طرد میکنم.

  • ۲۱ خرداد ۱۴۰۲ ، ۰۰:۵۴
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

یه موقع‌هایی از همه چیز و همه کَس خسته میشی، حتی اونی که خیلی دوستش داری و علاقه‌ت نسبت بهش تازه و اکلیلیه. امروز یک‌آن این احساس رو داشتم. این نوساناتی که تو احساساتم رخ میده‌ و این هیجانات عجیب‌ غریبی که میاد سراغم، نگرانم کرده بخاطر تصمیمیاتی که باید بگیرم و نگیرم. منو می‌ترسونه که نکنه اشتباه قضاوت کنم و بر اساس اون قضاوت، اشتباه تصمیم بگیرم. یکبار با خودم میگم: خب مگه چیه؟ خیلی از آدما اینقدر هم سخت نگرفتن و خیلی هم خوشبختن. همینقدر ساده و مفید" باز برگشت میدم به همون فکرای هطارتوی خودم که؛ چرا مردم اینقدر سطحی رفتار میکنند و تصمیم میگیرن. چرا اینقدر ظاهری و بی‌فکر عمل میکنن. هرچند که خودم خیلی جاها بی‌فکر و شتاب‌زده تصمیمیای مسخره‌ای میگیرم. 

فکر کنم منم دارم ناخواسته چالش هر روز نوشتنِ فاطمه رو انجام میدم. هر چی که هست، دوست ندارم دیگه ننویسم. 

  • ۳نظر
  • ۰۸ خرداد ۱۴۰۲ ، ۲۱:۵۰
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

ذهنم مشغوله. مشغول به اینکه منو با چی بشناسن. من چی دوست دارم؟ فرشته عاشق لباس‌و کیف‌و‌کفش‌‌و انواع روتین‌های پوستیه. عاشق خودمراقبتی‌و زیباپوش بودن. من ولی اینطور نیستم. آراستگی رو دوست دارم اما نه اونقدر تو فکرشم که از خواب‌و خوراک بیفتم، نه اونقدر رهاش کردم که ژولیده باشم. به هرحال هرکسی علایقی داره. داشتم فکر می‌کردم غیر از چیپس‌ سرکه‌ای‌و قرمه‌سبزی مامان‌و چه‌چه، دیگه چیارو دوست دارم. صبح یاد وبلاگم افتادم. یاد اون بخشِ "درباره‌ی من" که قبلاً نوشته بودم که من چی‌ام. بازش کردم‌و خوندم. دیدم من یادم رفته بود که چقدر عاشق وبلاگ‌نویسی‌ام. عاشق اینجام. عاشق نوشتن. عاشق حتی سطحی نوشتن. عاشق وبلاگم.
خدایا شکرت.

پ.ن: بسته بودن کامتت‌ها رو حمل بربی‌ادبی نذارید. این مدت دچار بحران‌و آشفتگیِ روحی‌ام. درست بشم. با جان‌و دل پذیرای حرفای قشنگتون هستم. :)

  • ۰۷ خرداد ۱۴۰۲ ، ۰۷:۲۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

تو بی‌رویایی مطلق دست‌و پا میزنم. نمی‌دونم مشکل کجاست! من هرچقدر فکر می‌کنم نمی‌تونم بیشتر از یک‌هفته‌ی پیش رو رو تصور کنم. نمی‌تونم رویا ببافم. هدف ندارم. میل بافتنی‌هام رو گُم کردم، نمی‌تونم رویا ببافم. این وضعیت خیلی آزاردهندست. اینکه جز پیش روت رو نتونی ببینی. من کی اینجوری شدم؟ دچار مرگ رویا شدم. من هدفی ندارم. هرچقدر که سعی می‌کنم، تلاشام بی‌فایدست! نمی‌تونم رویا ببافم. نمی‌تونم هدف داشته باشم. انگار هیچی دیگه به وجد نمیاره منو. هیچی اونقدر برام لذت بخش‌و جذاب نیست که بهش فکر کنم برای رسیدن. من میل بافتنی‌هام رو گم کردم، نمی‌تونم رویا ببافم.

  • ۰۶ خرداد ۱۴۰۲ ، ۲۲:۳۲
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱