اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

۹ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

~هوالرحیم

همیشه برام سوال بود که آدمی چقدر میتونه حماقت کنه همچنان که طرفش در حقش ناحقی و نامردی می‌کنه و بی‌وفایی اولین و آخرین رفتارش در مقابل آدمیه ولی همچنان غرق اون علاقه‌ی مریض‌گونه و سمی باشه؟! الان که تو موقعیت قرار گرفتم با سلول سلول وجودم، اعتیاد به این ماده‌ی مخدر مزخرف و سمی رو درک میکنم. 

انگار خدا تا طعم تلخ چیزی رو تو دهنت نشونه، راضی نمیشه که از دور کسی رو درک کنی و احساسی رو بفهمی! حتما باید بسوزونه تا معنای آتیش رو بفهمی. اشکال نداره! از پس این سوختن و خاکستر شدنه که ققنوس وجودت متولد میشه.

صبح چشمم به این بیت شعر شهریار افتاد. کم و بیش توصیف حال من بود. توی سایت گنجور زدم که کاملش رو بخونم و البته نظرات و تفاسیر کاربران رو. همیشه از این کار خوشم میومد.

تو با اغیار پیش چشم من، می در سبو کردی

من از بیم شماتت، گریه پنهان در گلو کردم...

#شهریار

  • ۰نظر
  • ۱۶ آبان ۱۴۰۲ ، ۰۹:۴۵
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

کاش می‌تونستم حرفایی که توی دلم هست رو به آدما بزنم، کاش میتونستم احساسات واقعیم رو به آدما نشون بدم. هرچند که من تظاهر به رفتاری نمیکنم و تا الان خود واقعیم با احساسات واقعیم بودم.اگر چیزی بروز ندادم، به این معنی نبوده که تظاهر به رفتاری خلاف اون انجام دادم، نه! ولی خب الان فهمیدم نباید دیگه احساساتم رو نشون بدم. نباید خودم باشم و خودم رو نشون بدم. باید پنهان باشم، محافظه‌کار و مبهم! وقتی مبهم باشی برای دیکران جذاب و معما میشی. حالا اون دیگران میتونه هر کسی باشه. چه کسی که ازش خوشت میاد و دوستش داری یا دشمنت. باید راز باشی تا کشفت کنن و باز هم راز باشی. نباید آشکار شی وگرنه میشی جزو معمولی‌ترین‌ها یا بدردنخورها. جزو آدمایی که هیجکسی سراغشون رو نمیگیره. کسی یادشون نیست و برای کسی مهم نیست. سطحی و زردن. 

نمی‌دونم! فکر میکردم آدما بهتر از اون چیزی باشن که همه میگن ولی متاسفانه دیدم پنهان‌تر و تودارتر و مبهم‌تر از اونی هستن که نشون میدن.

  • ۱نظر
  • ۱۲ آبان ۱۴۰۲ ، ۲۳:۳۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

گاهی وقتا لازمه یه نگاه از بیرون به خودت بندازی، رفتارا و واکنش‌هات رو بسنجی که اگر نیاز به تغییر یا تحکیم بود، حتما اینکار رو انجام بدی. دوست خوب اونیه که بابت راه غلطی که میری، گوشت رو بپیچونه و سرزنشت کنه، نه اونی که وقتی میبینه داری میزنی جاده خاکی، بیشتر تشویقت کنه و تو هم به هوای بهترین کار اون کار رو باشدت پیش ببری.

الان که بازنگری میکنم میبینم واقعا تو جاده خاکی بودم! اعصابم بهم ریخته‌ست و دلم میخواد به گذشته برگردم و یه چیزایی رو تغییر بدم. فاطمه میگفت: هنوز برای تغییر دیر نیست. اگر الان سعی کنی، میتونی مثل اول اولت باشی." باید دوباره متولد بشم. تغییر در مرور زمان و جایگزین کردن نسخه‌ی آرمانیم بجای نسخه‌ی فعلی. خیلی اشتباها کردم. اعصابم خورد میشه با فکر کردن بهش.هر دفعه با یادآوری اشتباهاتم فقط دندون روی هم فشار میدم تا جایی که فکم درد میگیره. معدم تیر میکشه و رگ‌های اعصاب سرم، گز گز میکنه. میخوام سعی کنم برگردم به منِ واقعیم، نه این حالت کیکی!

  • ۲نظر
  • ۰۹ آبان ۱۴۰۲ ، ۱۷:۴۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

من از اون دسته آدمای حرصی و زود جوشی‌ام که تا یه ذره هیجان بهش وارد میشه، زودی اسید معدم مثل مواد مذاب کوه اتشفشان فوران میکنه. درد معده یکی از بدترین درداییه که گویا قراره همیشه همراهم باشه تا وقتی که نتونم به اعصاب و هیجاناتم مسلط باشم. چند وقته سعی میکنم به تغذیه‌م سروسامونی بدم و یه سری چیزارو رعایت کنم. الان هم یکی اون غول مرحله اول و آخر کم‌تر کردن مصرف چایی و به حداقل رسوندن خوردن ترشیجاته! اگه توی زندگیم فقط یه تفریح و لذت داشتم اونم این دوتا بزرگوار بودن که گویا دست سرنوشت خشن‌تر از این حرفاست و من باید از این دو عزیز دوری گزینم! چایی خوردن برام مثل نوشیدن ارامشه. حالم رو خوب میکنه، اعصابم رو اروم میکنه، خستگیم رو در میکنه. میدونید تا به الان هر دکتری که رفتم و هرکسی که متوجه این مشکلم شده، بی برو برگرد گفته اینقدر حرص نخور و جوش نزن! همه میدونن آدم ریلکسی نیستم. نمیتونم بی‌تفاوت زندگی کنم و یه حرف کوچولو چقدر سریع بهمم میریزه و ناراحتم میکنه. حالا اون مسئله میتونه یه چیز بین من و خواهرم باشه یا یه مسئله‌ی بزرگ جهانی. مهم اینکه کنترل ندارم روی هیجان و احساسم و خیلی زود بهم میریزم. زودرنجم و نازک دل. خیلی راحت ادما میتونن با یه حرف کوچیک منو برنجونن که تا مدتها بهش فکر کنم و خودخوری کنم. این نشخوار فکری هم جدیدا بیماری بدی شده که گرفتارش شدم. فکرمداوم و نداشتن تمرکز از نتایج نشخوار و فکر زیاده. کاش میتونستم به کسایی که با یه حرف کوچیک بهمم میریزن، بگم: شما نه تنها حال روحیم رو بهم میریزید بلکه باعث آسیب به جسمم میشین. چرا اذیتم میکنید؟" راستش این شرایط درد عصبی معده و بی اشتهایی و حال بد اینقدر وحشتناکه که قسم خوردم آدمایی که باعث رنجشم میشن رو نبخشم. اما خب کینه‌ای نیستم. خیلی وقته حوصله‌ی کینه داشتن و انقام و این مسائل رو ندارم. حوصله‌ی قهر ندارم. دوست ندارم درگیر مسائلی بشم که هیچ اهمیتی نداره. از قهر و رفتار بد خوشم نمیاد. دوستدار صلح و اشتی‌م و دلم میخود کدورت ها دور ریخته بشه. چون عمر کوتاه ما اونقدر کشش نداره که درگیر مسائل بی‌اهیمت بشه. اصلا رسالت زندگی ما قهر و کینه نیست. اما کاش میتونستم واقعا به کسانی که اذیتم میکنن این حرفارو بزنم. توقع دارم وقتی میدونن چقدر راحت بهمم میریزن و دیدن چطور اذیت میشم، دیگه دست به کار سابق نزنن! اما گاهی فکر میکنم اون ارزش  و احترام و علاقه‌ای که برای طرفم قائلم، قد یه ارزن اهیمت نداره. فکر میکنم واقعا آدما دل سنگن  و هیچ ارزشی برای کسی ندارم. من خودم گاهی باعث رنج بقیه میشم ولی هیچ وقت قصدی نداشتم. سعی کردم عذرخواهی کنم و جبران کنم ولی نمیدونم چرا خیلی از آدما با من چنین رفتار میکنن؟! این رفتار باعث میشه ارزشی که قائل شدم و توقعی که تو ذهنم ایجاد کردم از بین بره و دیگه هیچ کسی برام ارزشمند نباشه. درد معده وضعیت وحشتناکیه. کاش هیچکس تجربه‌ش نکنه چون من خیلی از مواقع اذیت شدم و میشم.

معذرت خواهی نه تنها از ارزش آدم کم نمیکنه بلکه بنظرم شخصیت  فرد رو حداقل برای من بالا میبره چون یک انسان باشعور اشتباهش رو میپذیره و نشون میده که هم براش ارزش قائلی هم اینکه طوء قصدی از رفتارش نداشته.

کاش یکم مهربون‌تر باشیم. کاش...

  • ۷نظر
  • ۰۶ آبان ۱۴۰۲ ، ۲۲:۱۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

دست و پام سرد میشه قلبم تند تند میزنه و صورتم از شدت داغی گُر میگیره. دست و پام رو گم میکنم. استرس میگیرم و عجله میکنم. احساس گرما میاد سراغم و هوش و حواسم پرت میشه به یه دنیای دیگه. تمرکزم رو از دست میدم و تند تند اشتباه میکنم. کلمات رو اشتباه تلفظ میکنم و اشتباه لفظیم خیلی فاحش میشه. اعتماد به نفسم افت شدیدی میکنه که روحم میره به کما. یه دو به علاوه دو رو اشتباه میزنم چه برسه به تایید نسخه و نشستن پشت سیسم! اونم کی؟ من! کسی که با خودش میگه حالا تو هرچیزی بی مهارت باشم حداقل برای پشت سیستم نشستن بی عرضه نیستم. دلم میخواد گریه کنم. سعی میکنم بی اهمیت باشم ولی نمیشه. خیلی سعی کردم که با منطق حل کنم قضیه رو ولی نمیشه. از دست این رفتار خودم خستم. من در مقابل تو چقدر بی عرضه شدم! من چقدر ناتوان شدم.

  • ۰۶ آبان ۱۴۰۲ ، ۱۷:۱۲
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

بعد سریال وینچنزو یه مدت که گذشت منتظر بودم باز اون سریالی که قراره خیلی به دلم بشینه رو یهویی پیدا کنم. کیمیای روح رو خیلی دوست داشتم البته فصل اولش. درباره فصل دومش حرفی ندارم چون به دلم ننشست هرچند که کیفیت کار بهتر بود اما بازیگرای فصل یک و بازی مودوک چیزی بود که منو ترغیب میکرد پای سریال بشینم. اما قبل از دیدن فصل دوم کیمیای روح، یکی از قشنگترین سریال‌های کره‌ای عمرم رو دیدم با ژانر متفاوت! سریال "موش". واقعا واقعا به دلم نشست. از لحاظ دور از کلیشه بودن، از لحاظ بازی و فیلمنامه، از لحاظ بازی، واقعا به دلم نشست. خیلی برام هیجان انگیز و قشنگ بود. یهویی یادش افتادم و دلم خواست یه سریال در اون حد ببینم.

آخرین کتابی که خوندم هم کتاب "آبنبات هل دار" بود. خیلی دوستش داشتم. طنز ماجرا برام دوست داشتنی بود. باقی جلدهای کتاب رو هم خوندم و یا نصفه رها کردم اما اون جلد اول یه چیز دیگه بود. کتاب دزیره رو تا نیمه خوندم با وجود علاقه‌ای که داشتم بهش ولی نصفه رها کردم. دلم برای دورانی که کتاب‌های سبک کلاسیک میخوندم تنگ شده. نمی‌دونم چرا اصلا حوصله و ترمکز فیلم دیدن و کتاب خوندن ندارم. :(

چند وقته عکسای خوبی از در و دیوار میگیرم ولی تا میومدم جایی منتشر کنم، هیچ جایی نداشتم. توی اینیستا میذاشتم گاهی و بعضی وقتا توی کانالم ولی نوشتن و به اشتراک گذاشتن عکسا توی وبلاگم یه حس دیگه‌ای داشت.

  • ۳نظر
  • ۰۵ آبان ۱۴۰۲ ، ۲۱:۱۴
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

سلام.

خیلی وقته که وبلاگ‌ها رو نخوندم و از همه‌تون بی‌خبر بودم. انگار اصلا ارتباطم با دنیای وبلاگ و ادماش قطع بود. الان که برگشتم دوست دارم ببینم چکار میکنید و درچه حالید. شاید شما هم به واسطه گرفتاری و کارهاتون کمتر از هم خبرداشته باشین پس بیخیال همه چیز بیاید حال و احوال کنیم و بگیم دیگه چه خبر؟

  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

دوست داشتم به عنوان کسی که داره دومین شب 22 سالگیش رو می‌گذرونه، حرفی برای نوشتن داشتم اما دریغ از چیز ارزشمندی! البته حرف برای نوشتن زیاد دارم منتها بیشتر خوره‌های ذهنیمه که از درون داره عذابم میده.

به این فکر میکردم که بزرگترین مسئله‌ی جوونای امروزی، فقدان معنا و هدف متعالیه. همش درگیر مسائل ظاهری و هدفای پوچ و الکی‌ایم. به همین خاطره که هیچی اون چیزی که میخوایم نیست. خوشحال نمیشیم با داشتن هرچی که بخوایم و هرچقدر بیشتر داشته باشیم این حال بدتر میشه که بهتر نمیشه. چون دقیقا نفهمیدیم که اصلا بخاطر چی به این دنیا اومدیم. اما خب من میدونم. راستش مرحله‌ی بعد فهمیدن اینکه چی واقعا حالم رو خوب میکنه و چی دقیقا اون چیزی هست که باید بخاطرش بدوئم و زندگی و تلاش کنم، این مرحله هست که وای عمرم تموم شد و نرسیدم به اون چیزی که باید! گفتن این حرفا فایده نداره.

یه چیزی که جدیدا فهمیدم و بهش باور دارم اینکه: کسی که بیشتر حرف میزنه، کمتر عمل میکنه!" درباره آدمای غرغرو و اینایی که دائم درحال ایراد گرفتن از بقیه و کار و هرچیز دیگه‌ای هستن، خودشون کمتر عمل میکنن. اگر من از شرایطی ناراضی‌ان، خب وقتی غرهام رو زدم، بهتر نیست وارد عمل بشم تا اینکه بخوام هم حال خودم رو با غر زدن بد کنم و اطرافیانم رو در عذاب بذارم که ازم فراری باشن؟!

راستش نوشتن این حرفاهم چیزی از آشوب درونم کم نمیکنه و اصلا اون چیزی که بخوام بنویسم تا حالم بهتر بشه نیست.

از حرفای شعاری هم خوشم نمیاد. خیلی وقته ننوشتم، فعلا از این حرفا شروع میکنم تا مغز و دستام گرم بشه.

  • ۱نظر
  • ۰۴ آبان ۱۴۰۲ ، ۲۱:۰۸
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

~ به نام خدای قلب‌های شکسته

حقیقت اینکه هرچقدر از اون روز سعی کردم خودم رو بیخیال نشون بدم و به خودم بقبولونم که آره چندان اهمیت نداشت و دیدی چه زود مهارش کردی و تموم شد؟" ولی همش کشک بود! تا با خودم تنها میشم و میرم تو فکر، مثل خوره مغزم رو میخوره. کافیه یه ثانیه سکوت و تنهایی برام پیش بیاد، اونوقت قلبم شروع به حرف زدن میکنه. اون موقع صدای شیشه‌ خورده‌های قلبم رو می‌شنوم! صدای درهم شکستنش رو هربار بدون ذره‌ای کم شدن از شدتش. عشق و علاقه چیز ترسناکیه. هرچقدر که شیرین و رویایی و غیرقابل وصفه، تلخی مختص به خودش رو داره که به اندازه‌ی خودش مزش تا مدتها تو رو دلزده از هر تجربه‌ی شیرین دیگه‌ای میکنه.

نمی‌دونم این نتیجه همون دعاها و التماسایی بود که کردم تا تکلیفم با دلم و زندگی روشن بشه؟ یعنی ته ماجرا این بود؟ یعنی واقعا اون همه احساس فقط و فقط یکطرفه بود؟ قلبم درهم میکشنه. مسئله اینکه دیگه نمی‌تونم خودم رو گول بزنم که آره! دیدی میتونی کنار بیای و چندان هم مهم نبود؟! اما گفتم که! هنوز هم وقتی بهش فکر میکنم، یه چیزی درونم میشکنه.

یاد اون قسمت از نامه‌ی جودی ابوت می‌افتم که میگه:

بابا لنگ دراز عزیزم! تمام دلخوشی دنیای من این است که ندانی و دوستت بدارم... وقتی می‌فهمی و میرانی‌ام چیزی درون دلم فرو می‌ریزد... چیزی شبیه غرور...
#جودی‌ابوت

متقاعد کردن قلب کار سختیه اونم وقتی که میدونه داره اشتابه میکنه. دلم بحال قلبم میسوزه بخاطر احساسات پاکش. دلم برای عقلم میسوزه بخاطر تلاش‌های نافرجامش در قبال متقاعد کردن دل.

  • ۰۱ آبان ۱۴۰۲ ، ۲۲:۳۳
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱