اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

همینطور که خیره بودم به کتابم، چشام غرق کلمات بود اما ذهنم غرق اقیانوس فکر و خیال و استرس و اضطراب. با خودم حرف میزدم‌. گشنمم شده بود. نرگس آرومِ درونم گفت: یکم آروم باش! بهتره استرس و ترس رو بندازی دور. بسپار به خدا حل میشه. چه خوبه الان دوتا گوجه سرخ کنی کنارشم یه دونه تخم مرغ. خودم از پیشنهاد خودم خوشم اومد! رفتم آشپزخونه. همینطور با خودم حرف میزدم: آفرین! چی بهتر از اینکه به فکر خودت باشی! گوجه هارو ریز کردم. دستمریزاد! گذاشتم سرخ شد. دیگه به هیچی فکر نکن! همینطور که تخم مرغ رو از یخچال برداشتم گفتم: املت‌ها نه ها! تخم‌مرغ پخته شده کنارشم دوتا گوجه سرخ شده. گوجه هارو بزنی کنار تخم مرغ رو بشکنی! . به به! خیلی هم خوشمزه. همونطور که مامان میپزه. در همین حال تخم مرغ رو وسط گوجه‌ها شکوندم. با قاشق تخم مرغ‌‌ و گوجه هارو هم زدم. اصلا همین که بیخیال خورد و خوراکت شدی باعث شده به این روز بیفتی! به خودم یادآوری کردم که واسه املت زردچوبه زیاد میریزن. واسه این یکم فلفل تنها با نمک. دست بردم سمت زردچوبه. قوطی زردچوبه و فلفل قرمز شبیه همه. برداشتم و ریختم توی غذا. گفتم فلفل باید بیشتر باشه. چشام به ماهیتابه بود و گرم دیدن و شنیدن صدای جلزو ولز محتوایت غذا. فلفل هم ریختم. زیر گاز رو خاموش کردم و از فکر اومدم بیرون. چشم دوختم به ماهیتابه. به املت‌های پخته شده پر از فلفل و زردچوبه!

دستام رو زدم به کمرم. ابروهامو دادم بالا. با خودم گفتم: آشپزی کردنت برای صدسال اخیر بسه دیگه!

  • ۶نظر
  • ۲۸ خرداد ۱۴۰۱ ، ۲۳:۱۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

اینکه ته دلم باز‌هم امید به معجزه دارم، کلافم میکنه!

  • ۲۵ خرداد ۱۴۰۱ ، ۲۱:۰۳
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

ساعتِ ۰۰:۵۸ دقیقه نیمه شب تو راه برگشت از سفر یکروزه مشهد، همه مسافرای اتوبوس خوابند بجز من و البته راننده! دارم بعد مدتها آهنگ گوش میدم و همچنان پلکهام قصد بسته شدن نداره! یکم میترسم اما از ترسیدن خسته شدم. از هشدارهای مغز نیمه‌هوشیارم که جز حال بد و اضطراب، ثمر دیگه ای برام نداشته، تا بازداری از انجام هرکاری! 

به هرحال الان نسبتاً خوبم. خداروشکر. ولی سبک نشدم! سنگین‌تر از همیشه‌ام و این برمیگرده به خودِ درونیم که با دعا و طلب کمک از خدا و توسل به امام رضای رئوف و تلاش بسیارم شاید حل بشه که من دومی رو ندارم!

من عاشق جاده‌ام. یعنی بیشتر از خود سفر، از مسیر سفر لذت میبرم. عاشق رانندگی شباهنگامم. سفر در شب دوست داشتنیه، شب رمز آلود و هراس انگیز و هیجان انگیزه. آره و من عاشق مسیر سفر با ماشینم شایدم قطار :) هواپیما؟ اینو هنوز نمیدونم! 

ولی دوست داشتنیه.

و اینکه باید یک چیز رو قبول کنم. گرچه قبول کردم ولی بطور رسمی باید ابرازش کنم. اون هم اینکه من بشدت بد مسافرتم و اینو با ارزیابی تمام سفرهایی که رفتم به دست آوردم. نتایج حیرت‌انگیز و مشمئزکننده بود! من بد مسافرتم! سفر رو به بقیه زهر میکنم! متاسفم برای خودم چون مشکل از منه! : همین. 

پ.ن: دوست دارم از سفر یکروزه با مامان به مشهد بنویسم؟! نمیدونم! یکم ابعاد تلخ داشت به همین خاطر دوست ندارم بیان کنم. باید گذاشت برای بعد!

پ.ن۲: نابرده رنج آیا قدیمی میشه؟!

پ.ن۳: ببخشید که یادم رفت سلام کنم =) خیلی وقته پنل رو باز میکنم بنوبسم ولی امان از حرفی! اما امشب از این حال طاقت نیاوردم ننویسم:)

  • ۷نظر
  • ۲۲ خرداد ۱۴۰۱ ، ۰۱:۱۰
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱