اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

۴۰ مطلب با موضوع «شوریدگی(!)» ثبت شده است

یه زمانی خوشحال بودم که هیچ گذشته‌ی غمناکی برام وجود نداره تا غصه بخورم و درگیرش باشم. وقتی میگفت: کاش هنوز بچه بودم! کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدم." میگفتم: غم گذشته رهات نمیکنه. چقدر درگیر گذشته‌ای رهاش کن بره. درگیر الان باش، درگیر آینده." چون خودش بخشی از حال و آینده‌ی قشنگی بود که من داشتم ولی الان، الان که هیچ کدوم ازون لحظه‌های قشنگ و خوب و خوشمزه موندگار نبودن و آینده‌ی قشنگ تصوراتم، ویران شد؛ الان منم درگیر گذشته‌م. گذشته رهام نمیکنه، لحظه‌های خوب، کودکی، بی خبری و تفکرات سبک سرانه‌ی کودکی، رویاهای قشنگی که داشتم و تصوراتم راجع به زندگی، عشق، آدما و آینده، همه و همه مثل یک طناب کِنِفی سفت که ریشه ریشه‌هاش از حسرت تک تک اتفاقای گذشته و خوشی‌های گذشته ساخته شده، رهام نمیکنه، با شدت منو به سمت عقب میکشه و از رفتن به جلو و رهایی دورم میکنه. الان بهتر درکش میکنم. حسرت خودنش برای کودکی برام بی معنی بود ولی الان میفهمم کودکی یک بیخیالی و حال خوب سوای این زندگی تلخ بزرگسالی داشت. چیزی که هیچ وقت تصورش رو نمیکردیم.

  • ۱نظر
  • ۲۰ بهمن ۱۴۰۲ ، ۱۶:۱۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

~ به نام تسکین دهنده‌ی قلب‌های شکسته

اتفاقی نوشته‌های پارسالم رو میخوندم. به وضوح امید و انگیزه رو توی نوشته‌هام میبینم. اون عشقی که نسبت به زندگی و آینده تو تک تک پستام رو به فزونی داشت و حال خوبی که اون روزا تجربه میکردم، اینقدر شیرین بودن برای من که هنوزم وقتی میخونمشون، نرگس خوشحال اون روزها رو میبینم، برق چشماش رو، تپیدن قلبش رو، لبخند رو لبش رو، انگیزه و هیجاناتش رو! الان که نسبتا به یک نقطه‌ی ثابت رسیدم بعد اون تلاش و بدو بدو، الان که مثل اون روزا تو بلاتکلیفی و سرگردونی دست و پا نمیزنم اما؛ خوشحال نیستم! آرامش دارم و قلبم آرومه به نسبت اون روزها که گاهی چنان استرس و دلشوره بهم غالب میشد ولی خوشحال نیستم. آرومم و بدون استرس، آرامش دارم و نگران نیستم اما خوشحال نیستم! امید چیزی هست که هیچ وقت ازش دست نکشیدم چون ایمانم به بودن خدا و اینکه منو رها نمیکنه، این اجازه رو بهم نداد تا ناامید بشم اما انگیزه اون چیزیه که جای خالیش شده یک حفره توی وجودم. به یه موفقیت‌های نسبی که قبلا تو رویا نمیدیدم ولی آرزوش میکردم رسیدم ولی چیه این آدمیزاد؟ چرا باز هم خوشحال نیستم؟

راستش میخوام یه اعترافی بکنم اینجا و میترسم خدا باهام قهر کنه بعد اینهمه بغل کردنم تو سختیا و بلند کردنم بعد هر زمین خوردن، میترسم ازم ناراحت بشه ولی چه کنم که این حقیقت احساسات آدمیه که خودش تو وجود نا آروم و کمال طلب این مخلوق ضعیف و رنجورش قرار داده؛ عشق!

همین واژه‌ی ژرف و دردسرساز باعث شده حالم چنین باشه؟ چون تجربه‌ی متفاوتی از هر نوع خوشی و بدی بود.

از وقتی یادم میاد شاید مثلا بعد آخرین باری که خونه بالشتی ساختم یا آخرین باری که با دوستم لباس شبیه لباسای سنتی سریال‌های کره‌ای درست میکردیم و خودمون رو جای شخصیت فیلم‌ها جا میزدیم، شاید بعد آخرین باری که تاب بازی کردیم و ذوق لباس عیدمون رو داشتیم، نمیدونم یک جا بالاخره یک جا میون همین آخرین دفعه‌ی خوشی‌های کودکی وقتی به اینده فکر کردم و ترس آینده برم داشت و کَکِ رویای چطور ساختنش افتاد به جون مغزم، تا همین لحظه تمام زندگیم منتظر آینده بودم. آینده‌ای که قراره یک روز بیاد و زمان همونجا متوقف بشه. بدون فکر به آینده‌ی دیگه‌ای، بدون برنامه ریزی براش بعدها،همیشه منتظر اون خوشیِ از ته دل بودم، اون لحظه‌ی پر ارامشی که کل زندگیم منتظرش بودم و نمیدونستم چی هست، همیشه تو رویاهام یه تصویر مبهم از یه روز خوش که نتیجه‌ی پایان تمام انتظارا و بدو بدوهاست، بودم تا اینکه مزه‌ی عشق رو اولین بار چشیدم. اون لحظه‌ای که یه گفتگوی ساده در حد سلام بود، اون موقعیتی که حتی بوی عطر کسی که دوستش داشتم زیر دماغم میپیچید اون خنده از سر یه اتفاق ساده، اون لحظه‌ها همونجایی بود که منتظرش بودم. زمان همونجا متوقف میشد. توی همون ثانیه لبخند توی همون چند دقیقه‌ی بودن کنارش. انگار آینده گذشته و حال همین لحظه بود. گویا رسیده بودم به نقطه‌ی اوج! وای امان که نمیتونم توصیف کنم اونچه که بهم میگذشت رو! من تمام خوشی‌های از ته قلبم، تمام اونج شادی و ارامش و محبت خدارو اون لحظه حس میکردم. نمیتونم اونطور که باید توصیفش کنم چون فکر کردن درباره این احساس بقدر کافی سخت هست چه برسه به توصیفش! حالا بعد سقوط از اون قله‌ی مرتفع، تمام خوشی‌ها مثل فتح یه تپه‌ست. نمیدونم ولی امیدوارم دوباره تجربه کنم اون اوج و صعود رو. فقط خدا حال دلشکسته‌های عاشق رو میفهمه میدونه همونطور که حلاوتش بهشتیه، تلخیش چه زهر جانسوزیه.

امیدوارم یک روز به این حرفا بخندم و بگم دیدی بهتر از اون لحظه‌هارو تجربه کردی!

  • ۲نظر
  • ۰۵ بهمن ۱۴۰۲ ، ۲۲:۵۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

~ هوالنور

یک ماهی از نوشتن آخرین پست وبلاگم میگذره و تو این یک ماه اتفاقات عجیب و دردناک و حتی خوبی افتاد. اتفاقاتی که فکرشم نمیکردم چه اون دلیل لبخندم یا اتفاقی که باعث اشکم شد.

محل کارم رو عوض کردم. با چنتا از همکارام به مشکل برخوردم بخاطر یه مسئله‌ی ساده‌ی کاری. مشکلی که قبل از حضور من تو اون داروخونه بود و به قول یکی از بچه‌ها از مشکلات ثابت یک داروخونه‌ی شبانه روزی هست و خواهد بود. اما خب آدمایی که یکسال و نیم باهاشون نصف روزم رو گذروندم و مورد اعتمادم بودنٍ و لحظه‌های خیلی خوبی رو کنار هم تجربه کرده بودیم سر این اتفاق کوچیک که دست من نبود رفتارای خیلی بدی نشون دادن. حالا بگذریم که با چه حال بدی ازونجا اومدم بیرون و چقدر این مدت گریه کردم و حالم بد بود و حتی الان که یادآوریش میکنم بغض مزخرفی میاد میشینه بیخ گلوم. بگذریم که همه‌شون متوجه رفتارشون شده بودن و عذاب وجدان رهاشون نمیکرد! بگذریم از اتفاقاتی که سرمنشائش از حرفا و رفتارای کسی بود که دوستش داشتم و خیلی پنهانی عاشقش بودم. بیرون اومدن من از اون داروخونه نه فقط ترک محل کاری که باهاش یه عالمه حس و تجربه‌ی جدید رو چشیده بودم و چیزای خفن و خوبی یادگرفته بودم، با ادمای خوبی آشنا شده بودم و درسای خوبی گرفتم، بود بلکه رو شدن ذات واقعی کسی که دوستش داشتم و شکستن عمیق قلبم از اون فرد بود. محبتی که سرد شد و شاید تنفر جای اون رو گرفت. ازحق نگذریم چنتا از همکارای خوبم هنوز که هنوزه باهاشون در ارتباطم و چون این داروخونه و اون داروخونه نداریم و هردو متعلق به یک نفره، بهم سرمیزنن و از احوالم هم جویاییم. معرفتی که این سه نفر نشون دادن و حمایت‌های دکتر از من و اینکه درک میکرد چقدر اذیت شدم و اینکه هنوز اذهان داره، من خیلی نیروی خوبی براش بودم و کاش برگردم، باعث میشه حالم خوب بشه. محل کار جدیدم یک چهار راه با داروخونه‌ی قبلی فاصله داره. اینجا چهار نفریم. یه سری تفاوت‌های بزرگی با اونجا داره. یکسری خوبی‌هایی اونجا داشت یکسری خوبی اینجا. من هنوزم دلتنگ اونجام. هنوزم یاد آوری خاطرات خوبم چشام رو اشکی میکنه، هنوزم قلبم برای اونجا فشرده میشه و وقتی به ته این فیلم میرسم و اتفاقای که افتاد سر یه مسئله‌ی ساده و بی‌اهمیت باورش برام سخته اونچه که گذشت. دوست ندارم بگم چیه و وارد جزئیات بشم. به هرحال که گذشت. همه‌ی اینا باعث شد درسای بزرگی از زندگی بگیرم. اعتماد نکردن به آدما و بی تجربه بودن در شناخت آدمها ازون یادگیری های دردناک زندگیم بود.

و البته عوض شدن محل کارم باعث شد سختیم دو چندان بشه. روزی چهاربار در رفت و امد بودم به سرکار و نبود وسیله‌ی رفت و آمد و یه سری چیزای دیگه باعث شد هر دفعه بغض کنم. چقدر اعصاب خوردی و حال بد تجربه کردم که کم و بیش هنوز هست. فقط خدا از همه چیز خبر داره و همه چیز رو به خودش سپردم چه داوری بین من و اون آدما و چه سختی‌هایی که کشیدم.

اتفاق دوم خریدن ماشین بود. با پس اندازهام و کمک‌های مامانم تونستم ماشین بگیرم. نه خیلی مدل بالا و فلان و بیسار ولی یه وسیله مناسب شرایطم. شاید اگر از اونجا بیرون نمیاومدم حالا حالاها کار داشت که ماشین بخرم و بتونم از اسنب و پول تاکسی و غیره خلاص بشم. این اتفاق باعث شد به یکی از اهداف کمی دورم برسم. اتفاقای خوب و بودن کنار آدمای خوب نتیجه‌ی اومدن به اینجا بود. اما دلتنگی اون چیزیه که منو رها نمیکنه. گاهی فکر میکنم عشق اون فرد هنوز آتیشش خاموش نشده. توقعی که از اون فرد تو ذهنم ایجاد شده بود و کارهایی که کرد قلبم رو عمیق درهم شکست. حس میکنم درباره این موضوع باید یه پست جداگانه‌ای بنویسم. خیلی طولانی و حوصله سر بر.

و اما چالش‌های رانندگی که به عنوان یک تازه‌کار باهاشون روبروام!😅

 کوبیدن ماشین به در و دیوار! و دغدغه‌ی جا پارک ماشین داشتن. خودتون بهتر میدونید که جلو داروخونه‌ها همیشه جا پارک نیست!

و این یه توضیح کلی از اتفاقاتی بود که این یکماه برام افتاد.

  • ۴نظر
  • ۲۹ دی ۱۴۰۲ ، ۲۰:۴۵
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

آدم سخت گیری‌ام اما نه توی یه سری مسائل مهم. ولی درک نمیکنم این رفتار ادم‌هارو. سخت گرفتن برای عشق ورزیدن و دوست داشتن. البته الان درک میکنم که سخته! واقعا سخته چون ادما خودخواه شدن. بعد مدتی که ساده و بی‌ریا رفتار کنی میفهمی چقدر ضربه میخوری. منم تو چنین موقعیتی هستم.

چند وقته هیچی خوشحالم نمیکنه. حقوقم افزایش پیدا کرد، ولی بازم خوشحالم نکرد. تو کارم روز به روز دارم پیشرفت میکنم ولی بازم خوشحالم نکرد. خوشحالی‌های سطحی! راستش میدونم جریان چیه. چند وقتیه بعد از اون داستان متوجه شدم دنیا برام خاکستری رنگه. مزه‌ی هیچی رو نمیفهمم و توی دریای استرس و فکر و نگرانی و بی‌حسی دارم با بدبختی دست و پا میزنم. اینکه هیچی غمیقا خوشحالم نمیکنه رو وقتی فهمیدم که امروز وقتی هوس قرمه سبزی داشتم و اومدم خونه دیدم قرمه سبزی داریم، بی‌تفاوت نسبت به موقعیت‌های قبل رد شدم! اگه منو خیلی وقت دنبال کرده بودین از عشق بی‌پایانم نسبت به قرمه سبزی اطلاع داشتین و الان حالم رو درک میکردین.

امروز برای گرفتن چنتا پاکت نامه که الان کاربردش برای پول هدیه دادنه، رفتم کتابفروشی کنار محل کارم. اونجا بود که انگار از یه تلویزیون سیاه سفید بی رنگ و بدون روح، وارد سرزمین عجایب و رنگها شدم! یک ان فقط یک آن تپیدن قلبم و جرقه زدن آتیش ذوق رو توی چشمام حس کردم. اون آتیش کوچیک رویای کتابفروشی داشتن که زیر خاکستر دغدغه‌ها و امیان بدرد نخور و مسائل به وجود اومده‌ی دنیای آدم بزرگا که از وقتی پا به درون دنیای سرد گذاشتن، یهو جرقه‌ش زبونه کشید! حس کردم روح به بدنم برگشت. دلم رویاهای ساده و قشنگ نوجوونیم رو میخواد.

"م" دخترخاله‌ی خانم"ت" چند وقتی هست برای کارآموزی میاد. یه دختر 19 ساله با ذوق و شوق و هیجانی. ساده و کاملا غرق تو دنیای نوجوونی و همون هیجانات 18 و 19 سالگیه. تا قبل دیدنش و وقت گذروندن باهاش و دیدن رفتاراش وقتی میگفتن چند سالته میگفتم: از نظر روحی و عقلی همون 19! ولی با بررشی رفترارهای "م" دیدم چقدر ازون زمان فاصله گرفتم و روحیاتم دگرگون شده. یجورایی انگار اون شور و سعف رو ندارم هرچند که شور و شوقی در وجودم حس میکنم در مقایسه به باقی همکارام مخصوصا خانم"ت". من عاقل‌تر از اون دخترم! برام عجیب و شگفت انگیزه. گاهی رفتارای خامش روی مخم میره. منم آدم کم‌صبر و بی طاقتی‌ام. حرصم میگیره از خام بودناش و ساده بودنش. یجورایی اخلاقاش شبیه خودمه. البته بد هم نشد چون باعث میشه نهیب بخورم! یک ان به خودم بیام و خودم رو ارزیابی کنم. مثل همین چند وقت پیش که ارزیابیم باعث تغییر تو یه سری رفتارا و اخلاقام شد. من آدمی‌ام که دائم خودکنترلی و خودسرزنش‌گری میکنم. ثانیه به ثانیه خودم رو ارزیابی و نقد میکنم و خب راستش حقیقتش رو بگم، خیلی جاها این ترمز پام میبُره و با سرعت میرم جلو. اعصابم از دست این رفتراری خام خودم خورد میشه.

"عشق" یک چالش جدید و عجیب، هیجان‌انگیز، متفاوت، شیرین، مزه‌ی زهرمار بِدِه‌ی جالبی بود که تونستم تو این یکسال تجربه‌ش کنم. وارد دنیای دیگه شدن، علاقه به تشکیل خانواده، حس استقلال توی زندگی و ساختن یه زندگی مشترک با کسی که از نظر خیلی موقعیت‌ها با تو در تفاوته، اینا چیزایی بود که با تجربه‌ی عشق توی افکارم و اهدافم، جهت گرفتن ولی دنیا به همون شیرینی نمیذاره، پیش بری.دارم تجربه‌ی دردناکی رو تحمل میکنم. از هر سو چنگ میزنم به کسایی که تا الان نگه دارم بودن. عقلم نمیتونه حریف قلبم بشه. احساسات واقعا حماقته. عشق حماقت محضه. درسته معتقدم عشق اگر درست و پاک و بی‌ریا باشه، به عشق الهی و هدف نهایی منتهی میشه ولی خب"در عشق کسی قدم نهد کش جان نیست..."

البته که من در حدی نیستم که بخوام برای توصیف حالم چنین شعری رو برای حالم تشبیه کنم ولی در مثل جای مناقشه نیست.

"در عشق کسی قدم نهد کش جان نیست

با جان بودن بعشق در سامان نیست

درماندۀ عشق را از آن درمان نیست

کانگشت بهرچه بر نهی عشق آن نیست"

تمهیدات، عین القضات همدانی

  • ۴نظر
  • ۱۱ آذر ۱۴۰۲ ، ۲۲:۳۸
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

کاش می‌تونستم حرفایی که توی دلم هست رو به آدما بزنم، کاش میتونستم احساسات واقعیم رو به آدما نشون بدم. هرچند که من تظاهر به رفتاری نمیکنم و تا الان خود واقعیم با احساسات واقعیم بودم.اگر چیزی بروز ندادم، به این معنی نبوده که تظاهر به رفتاری خلاف اون انجام دادم، نه! ولی خب الان فهمیدم نباید دیگه احساساتم رو نشون بدم. نباید خودم باشم و خودم رو نشون بدم. باید پنهان باشم، محافظه‌کار و مبهم! وقتی مبهم باشی برای دیکران جذاب و معما میشی. حالا اون دیگران میتونه هر کسی باشه. چه کسی که ازش خوشت میاد و دوستش داری یا دشمنت. باید راز باشی تا کشفت کنن و باز هم راز باشی. نباید آشکار شی وگرنه میشی جزو معمولی‌ترین‌ها یا بدردنخورها. جزو آدمایی که هیجکسی سراغشون رو نمیگیره. کسی یادشون نیست و برای کسی مهم نیست. سطحی و زردن. 

نمی‌دونم! فکر میکردم آدما بهتر از اون چیزی باشن که همه میگن ولی متاسفانه دیدم پنهان‌تر و تودارتر و مبهم‌تر از اونی هستن که نشون میدن.

  • ۱نظر
  • ۱۲ آبان ۱۴۰۲ ، ۲۳:۳۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

گاهی وقتا لازمه یه نگاه از بیرون به خودت بندازی، رفتارا و واکنش‌هات رو بسنجی که اگر نیاز به تغییر یا تحکیم بود، حتما اینکار رو انجام بدی. دوست خوب اونیه که بابت راه غلطی که میری، گوشت رو بپیچونه و سرزنشت کنه، نه اونی که وقتی میبینه داری میزنی جاده خاکی، بیشتر تشویقت کنه و تو هم به هوای بهترین کار اون کار رو باشدت پیش ببری.

الان که بازنگری میکنم میبینم واقعا تو جاده خاکی بودم! اعصابم بهم ریخته‌ست و دلم میخواد به گذشته برگردم و یه چیزایی رو تغییر بدم. فاطمه میگفت: هنوز برای تغییر دیر نیست. اگر الان سعی کنی، میتونی مثل اول اولت باشی." باید دوباره متولد بشم. تغییر در مرور زمان و جایگزین کردن نسخه‌ی آرمانیم بجای نسخه‌ی فعلی. خیلی اشتباها کردم. اعصابم خورد میشه با فکر کردن بهش.هر دفعه با یادآوری اشتباهاتم فقط دندون روی هم فشار میدم تا جایی که فکم درد میگیره. معدم تیر میکشه و رگ‌های اعصاب سرم، گز گز میکنه. میخوام سعی کنم برگردم به منِ واقعیم، نه این حالت کیکی!

  • ۲نظر
  • ۰۹ آبان ۱۴۰۲ ، ۱۷:۴۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

دست و پام سرد میشه قلبم تند تند میزنه و صورتم از شدت داغی گُر میگیره. دست و پام رو گم میکنم. استرس میگیرم و عجله میکنم. احساس گرما میاد سراغم و هوش و حواسم پرت میشه به یه دنیای دیگه. تمرکزم رو از دست میدم و تند تند اشتباه میکنم. کلمات رو اشتباه تلفظ میکنم و اشتباه لفظیم خیلی فاحش میشه. اعتماد به نفسم افت شدیدی میکنه که روحم میره به کما. یه دو به علاوه دو رو اشتباه میزنم چه برسه به تایید نسخه و نشستن پشت سیسم! اونم کی؟ من! کسی که با خودش میگه حالا تو هرچیزی بی مهارت باشم حداقل برای پشت سیستم نشستن بی عرضه نیستم. دلم میخواد گریه کنم. سعی میکنم بی اهمیت باشم ولی نمیشه. خیلی سعی کردم که با منطق حل کنم قضیه رو ولی نمیشه. از دست این رفتار خودم خستم. من در مقابل تو چقدر بی عرضه شدم! من چقدر ناتوان شدم.

  • ۰۶ آبان ۱۴۰۲ ، ۱۷:۱۲
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

دوست داشتم به عنوان کسی که داره دومین شب 22 سالگیش رو می‌گذرونه، حرفی برای نوشتن داشتم اما دریغ از چیز ارزشمندی! البته حرف برای نوشتن زیاد دارم منتها بیشتر خوره‌های ذهنیمه که از درون داره عذابم میده.

به این فکر میکردم که بزرگترین مسئله‌ی جوونای امروزی، فقدان معنا و هدف متعالیه. همش درگیر مسائل ظاهری و هدفای پوچ و الکی‌ایم. به همین خاطره که هیچی اون چیزی که میخوایم نیست. خوشحال نمیشیم با داشتن هرچی که بخوایم و هرچقدر بیشتر داشته باشیم این حال بدتر میشه که بهتر نمیشه. چون دقیقا نفهمیدیم که اصلا بخاطر چی به این دنیا اومدیم. اما خب من میدونم. راستش مرحله‌ی بعد فهمیدن اینکه چی واقعا حالم رو خوب میکنه و چی دقیقا اون چیزی هست که باید بخاطرش بدوئم و زندگی و تلاش کنم، این مرحله هست که وای عمرم تموم شد و نرسیدم به اون چیزی که باید! گفتن این حرفا فایده نداره.

یه چیزی که جدیدا فهمیدم و بهش باور دارم اینکه: کسی که بیشتر حرف میزنه، کمتر عمل میکنه!" درباره آدمای غرغرو و اینایی که دائم درحال ایراد گرفتن از بقیه و کار و هرچیز دیگه‌ای هستن، خودشون کمتر عمل میکنن. اگر من از شرایطی ناراضی‌ان، خب وقتی غرهام رو زدم، بهتر نیست وارد عمل بشم تا اینکه بخوام هم حال خودم رو با غر زدن بد کنم و اطرافیانم رو در عذاب بذارم که ازم فراری باشن؟!

راستش نوشتن این حرفاهم چیزی از آشوب درونم کم نمیکنه و اصلا اون چیزی که بخوام بنویسم تا حالم بهتر بشه نیست.

از حرفای شعاری هم خوشم نمیاد. خیلی وقته ننوشتم، فعلا از این حرفا شروع میکنم تا مغز و دستام گرم بشه.

  • ۱نظر
  • ۰۴ آبان ۱۴۰۲ ، ۲۱:۰۸
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

~ به نام خدای قلب‌های شکسته

حقیقت اینکه هرچقدر از اون روز سعی کردم خودم رو بیخیال نشون بدم و به خودم بقبولونم که آره چندان اهمیت نداشت و دیدی چه زود مهارش کردی و تموم شد؟" ولی همش کشک بود! تا با خودم تنها میشم و میرم تو فکر، مثل خوره مغزم رو میخوره. کافیه یه ثانیه سکوت و تنهایی برام پیش بیاد، اونوقت قلبم شروع به حرف زدن میکنه. اون موقع صدای شیشه‌ خورده‌های قلبم رو می‌شنوم! صدای درهم شکستنش رو هربار بدون ذره‌ای کم شدن از شدتش. عشق و علاقه چیز ترسناکیه. هرچقدر که شیرین و رویایی و غیرقابل وصفه، تلخی مختص به خودش رو داره که به اندازه‌ی خودش مزش تا مدتها تو رو دلزده از هر تجربه‌ی شیرین دیگه‌ای میکنه.

نمی‌دونم این نتیجه همون دعاها و التماسایی بود که کردم تا تکلیفم با دلم و زندگی روشن بشه؟ یعنی ته ماجرا این بود؟ یعنی واقعا اون همه احساس فقط و فقط یکطرفه بود؟ قلبم درهم میکشنه. مسئله اینکه دیگه نمی‌تونم خودم رو گول بزنم که آره! دیدی میتونی کنار بیای و چندان هم مهم نبود؟! اما گفتم که! هنوز هم وقتی بهش فکر میکنم، یه چیزی درونم میشکنه.

یاد اون قسمت از نامه‌ی جودی ابوت می‌افتم که میگه:

بابا لنگ دراز عزیزم! تمام دلخوشی دنیای من این است که ندانی و دوستت بدارم... وقتی می‌فهمی و میرانی‌ام چیزی درون دلم فرو می‌ریزد... چیزی شبیه غرور...
#جودی‌ابوت

متقاعد کردن قلب کار سختیه اونم وقتی که میدونه داره اشتابه میکنه. دلم بحال قلبم میسوزه بخاطر احساسات پاکش. دلم برای عقلم میسوزه بخاطر تلاش‌های نافرجامش در قبال متقاعد کردن دل.

  • ۰۱ آبان ۱۴۰۲ ، ۲۲:۳۳
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

~هوالنور

این روزا حس میکنم خیلی آدم سطحی‌ای شدم. روزمرگی منو تو خودش حل کرده و اصلا معنا و رویا انگار برام فراموش شدست. اذیت می‌شم از سطحی بودن. از درگیر ظواهر شدن. در گیر ظاهر زندگی روزمره و بی‌معنای دوروبرم شدن. زندگی‌ آدم بزرگا همینه دیگه. قبلا رویا می‌بافتم، هدف داشتم، تو دنیای دیگه‌ای زندگی می‌کردم. اما الان انگار زندگی خسته کننده‌ی کار و کار و جنگیدن برای ساخت یه زندگی معمولی مادی، منو از اون احساس معنویِ عمیق و نگاه معناداری که به دنیا داشتم، دور کرده.

الان خیلی خستم. روحم خسته‌ست. چند وقته نه کتاب میتونم بخونم، نه تحمل فیلم دیدن دارم. صبرم صفر شده. انگار کودک بیش‌فعال درونم بیدار شده و نمی‌ذاره رو چیزی که میخوام تمرکز کنم. افکار سادهوو سطحی منو درنوردیده. غرق شدم تو زندگی روزمره. این "من" رو دوست ندارم. انگار چیزی برای ارائه ندارم. خودِ واقعیم کو؟!

  • ۳نظر
  • ۰۵ مهر ۱۴۰۲ ، ۲۲:۱۱
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱