دوست دارم دلم رو از بند یک سری تعلقات و خاطرهها خلاص کنم. بودنشون کمی آزاردهندهست چون سنگ میشند جلو پای قلب و عقلم برای حرکت کردن به سمت راههای جدید.
- ۰نظر
- ۲۴ فروردين ۱۴۰۳ ، ۱۳:۲۲
دوست دارم دلم رو از بند یک سری تعلقات و خاطرهها خلاص کنم. بودنشون کمی آزاردهندهست چون سنگ میشند جلو پای قلب و عقلم برای حرکت کردن به سمت راههای جدید.
~هو الحافظ
چند وقتیه که دچار فراموشیهای مکرر میشم. نمیدونم بخاطر عدم توجه کاملم به موضوع هست یا چیز دیگهای؟! چند بار اتفاق افتاده موضوعی که میخواستم به کسی بگم یا کاری انجام بدم یا حتی چیزی رو به کسی یادآوری کنم اما کاملا از یادم رفته و بعد از چندین روز به یادم اومده. این مسئله داره اذیتم میکنه. یکبار یکی از همکارام به شوخی گفت: یکم نروزان بخور، جینکورایی بخور تا حافظهت تقویت شه". و من وقتی دچار فراموشی میشم یاد این حرف همکارم میافتم و میخوام خودسر قرص تقویتی حافظه مصرف کنم که خب الحمد الله خوب یا بد همونم یادم میره! :/
رمز ورود وبلاگ قبلی بیان رو یادم رفته. من همهی پسوردهام رو جایی یادداشت میکنم یا حتی یک فایل فشرده از اسکرین پسوردها و نام کاربریهام توی کامپیوتر و گوشیم دارم اما چند وقت پیش که میخواستم وارد وبلاگ قبلی بیانم بشم، میزد رمز اشتباه. هرچقدر فراموشی رمز عبور زدم و ایمیل فرستادم و انواع رمزهای عبوری که به ذهنم میرسید رو زدم باز هم نشد که نشد! عجیبه چون با گوشیم وارد پنل کاربری وبلاگ قبلیم شده بودم و رمزش ذخیره بود و هیچ وقت عوضش نکردم اما الان با گوشی هم که وارد میشد میزنه اشتباه! حسابی ناراحتم از این موضوع و نگران نوشتههای قبلیم.
دو سه هفته پیش که همین ماجرای رمز عبور و وبلاگ قبلیم اتفاق افتاد قبلش به وبلاگ ارشیو بلاگفام سر زدم. شروع کردم به خوندن پستای دورهی نوجوونیم و چقدر یادش بخیر بود که میگفتم. خوشحالم. چون وقتی اون نوشته هارو مینوشتم به این روزا فکر میکردم. به روزایی که قراره بعد از چند سال نوشته های قدیمیم رو بخونم و بگم دیدی شد؟! دیدی چقدر تغییر خوب داشتی؟! حتی الان هم برای آینده مینویسم. برای آیندهی خوبی که قراره این نوشتهها رو بخونه و لبخند به لبش بیاد.
~ هوالحافظ
بهار زیباتون مبارک و انشاءالله سال 403 به سرسبزی و زیبایی بهار باشه.🌱
یکی از اهداف سال جدید که اولین قدم برای تحققش میشه این پست، اینکه میخوام بیشتر بنویسم. فضای تلگرام و اینیستاگرام به خصوص اینیستاگرام هیچ وقت جای صمیمیت و حال خوب و نوستالژیای که توی وبلاگ داشتم و دارم رو نمیگیره. حالا که سال جدید شروع شده وقتی به نوشتههای سال 402 نگاه کردم و دیدم از اتفاقات چقدر کم نوشتم، وجودم حسرت شد از ننوشتنها. خوندن نوشتههای قدیمیم گرد و خاک رو مغزم رو میزنه کنار و حافظهم رو مجبور میکنه به راه کار کردن.
چیزی که ادم رو سرپا نگه میداره امید رسیدن به اهدافیه که تمام آیندهش رو در برگرفته. امروز بالاخره دست به کار شدم و چراغ ریسهایا رو زدم به دیوار، اتاقم رو مرتب کردم، میزم رو مرتب کردم و یه سرو سامونی به قفسهی کتابام دادم، اهدافم رو نوشتم و برنامه ریزی کردم برای سال پیش رو.
از زمانی که وقتم بجای گشتن توی وبلاگ، صرف گشت زدن توی اینیستا شد، احساس میکنم مغزم خالی از کلمهست. اینیستاگرام ذهن رو کال میکنه. تصویر به خورد مغز میده بدون متن و قدرت خوندن و تفکر رو از آدم میگیره. شدم مثل یک نوآموز زبان فارسی که باید تک تک کلمهها رو فرا بگیره و معنا کنه و به خاطر بسپره. نوشتن از زندگی و روزمرگی و احساساتم، باعث میشد مغزم ورزیده بشه برای حرف زدن و تامل اما به لطف اینیستاگرام طاقتم برای خوندن و تامل کم شده، در ثانی هیچ کجایی اونقدر که اینجا خودم بودن رو حفظ میکنم، این اجازه رو بهم نمیده.
خدایا مارو در رسیدن به اهدافمون کمک کن و نذار اهداف دنیا جای تلاش برای رسیدن به هدف اصلی زتدگیمون رو بگیره.
~هوالنور
هنوز باورم نمیشه که سال به اخر رسیده. چیزایی که قراره بنویسم شاید با چاشنی جملات کلیشهای همراه باشه ولی برای من عمری بود که گذشت و بصورت کلمه به این شکل شد. اونقدر این یکسال اتفاقات بد و خوبی رو گذروندم که تا قبل از اون ذرهای از مغزم چنین اتفاقات و تجربیاتی نمیگذشت. تلفیق غم و شادی بود اما زور شادیها و اتفاقای خوب از غمهام بیشتره! هرچند که یادآوری خاطرههای خوب بغض میشه بیخ گلوم و میخواد خفهم کنه. دل تنگ میشم برای روزای خوبم، برای احساساتی که تجربه کردم، برای خندههایی که عمیق بود و دیگه بعد اون تکرار نشد. حسرت چیز خوبی نیست که از گذشته مونده رو دلم. گاهی وقتا میگم کاش اینطور نمیشد! این جدایی و تلخیها فقط برای این بود که تجربه بگیرم برای زندگی؟ پخته بشم که مبادا خام از دنیا نرم؟
هنوزم به احساساتی که تجربه کردم فکر میکنم. میدونید همه چیز مکمل هم بودن، دستاوردای جدید مستلزم از دست دادن یه سری چیزایست و اینو با گوشت و پوست و خونم لمس کردم. باید برای روزای خوبم یه مکمل از جنس روزای بد میبود تا خوشی نزنه زیر دلم که یهو مغرور بشم و از هدف اصلی زندگیم غافل!
این روزای آخر سال،این ماههای آخر جز رخوت و خستگی روحی ناشی از غم از دست دادن یه سری چیزا، احساس دیگهای نداشتم. به اهدافی رسیدم که تا پارسال حتی تصور رویا دیدنش رو هم نداشتم چه برسه به رسیدن و لمس کردنش، اما چیه این آدمیزاد؟ ناسپاس و ناشکر و زیاده خواه! زیادهخواهی من زبونزده تو خانواده. به خاطر این اخلاقم هر دم شرمنده خدام. با تمام وجود بابت موفقیتهام ازش سپاس گذارم و شرمندم که به هیچ وجه بندهی خوبی براش نبودم.
آرامش رویایی بود که دنبالش بودم. من به آرامش رسیدم، از اون آشوب و تشویشی که زندگیم رو بهم ریخته بود جدا شدم و الان کنار دیوار آرامش سایه گرفتم. اتفاقات خوب زندگیم به معجزه شبیه بود و من باید سپاسگذار این معجزه باشم.
یه زمانی میخواستم عنوان وبلاگ رو به "سرندیپیتی" تغییر بدم چون معنای این کلمه برام الهام بخش بود. سرندیپیتیهای کوچیک و بزرگ برام اتفاق افتاد و میخوام اسم سالی که گذشت رو این بذارم.
از تکرار این کلمه خستهم ولی چه میشه کرد جز برای بیان حرفام؟ کلمهی احساس و احساسات شده پر تکرار ترین واژهی نوشتههام اما باید ازش گفت.
احساساتم رو نمیفهمم. درک نمیکنم که دقیقا چمه؟ نمیدونم احساس در قبال اون فرد در چه حالتیه و اصلا باید چه اسمی روش بذارم؟ تنفر؟ خشم؟ دلتنگی؟ عشق؟ وابستگی، دلبستگی، حسادت؟ تلفیق تمام اینا به علاوهی یک دنیا دلخوری. گاهی وقتا فکر میکنم دلتنگشم ولی با این وجود نمیتونم بپذیرمش. بی اعتنام ولی پیگیر. گاهی عصبی و متنفر.
یکی از تجربیاتم شد بیاعتمادی نسبت به همه. همکار و دوست و غیره و غیره فقط همون دور خوبن. من حامیهای اصلی زندگیم رو دیدم. حمایت خانواده، آغوش خدا، دست اهل بیت(ع). چقدر خوشحالم ازین بابت. چقدر خوشحالم که حمایت چنین کسایی رو دارم. یک دیالوگی بود از حسن معجونی که دقیقا نمیدونم مال کدوم فیلم بود ولی خیلی قشنگ میگفت (نقل به مضمون): همهی آدما یه روزی میخورن زمین، ولی فقط اونی میتونه دوباره سرپا شه که کلک تو کارش نباشه." سعی میکنم کلک تو کارم نباشه که اگر زمین خوردم بتونم پاشمغ بتونم حمایت حامیان بزرگم رو داشته باشم.
الان خستم. خستهی آخر سالی یه آدمی که یکسال پر زحمت و هیجانانگیزی رو پشت سر گذاشته و باید تا قبل سال تحویل همهی اینارو بذاره تو دفتر 1402 و این دفتر رو ببنده.
بریم برای برنامههای جدید و هدفای دور :))
ذوق دارم برای شروع جدید، برای اتفاقات خوبی که قرار برام بیوفته. من یک انسان امیدوارم حتی اگر انگیزهم به درجهی صفر برسه چون امیدم به خداست، تنها کسی که با وجود بیوفاییهای این عبد نا عبدش، همچنان عاشقانه به آغوشش کشیده.
عیدتون مبارک و سال جدیدتون پر از اتفاقات سرندیپیتیوار :)🌱
فکر میکنم بهتر باشه کتابای کتابخونه رو در اولین فرصت مثل فردا پس بدم و چشام رو روی قفسهی پیشنهادی ببندم و بیام ببیرون بدون به امانت گرفتن کتاب جدیدی. بعد هم بشینم کتابهای نصفه نصفهم رو تموم کنم.
فقط یه مادره که بعد اینکه تماس گرفت باهات بدونه کجایی؟ رسیدی یا نه، و تو بیحوصله و شلوغ جوابش رو میدی بعد هم برای عذرخواهی داستانِ چرا بداخلاق بودی رو تعریف میکنی در جواب میگه: من فقط برام مهم بوده که تو سالم رسیده باشی و بگی سالم رسیدی! حتی اگر فحشم بدی.
امید و انگیزم بالا رفته. حالم خوبه. آرامش دارم و قلبم آرومه. حس میکنم این همون آرامش بعد از طوفانه.