اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

۲۴ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

~ هوالحافظ

بهار زیباتون مبارک و انشاءالله سال 403 به سرسبزی و زیبایی بهار باشه.🌱

یکی از اهداف سال جدید که اولین قدم برای تحققش میشه این پست، اینکه میخوام بیشتر بنویسم. فضای تلگرام و اینیستاگرام به خصوص اینیستاگرام هیچ وقت جای صمیمیت و حال خوب و نوستالژی‌ای که توی وبلاگ داشتم و دارم رو نمیگیره. حالا که سال جدید شروع شده وقتی به نوشته‌های سال 402 نگاه کردم و دیدم از اتفاقات چقدر کم نوشتم، وجودم حسرت شد از ننوشتن‌ها. خوندن نوشته‌های قدیمیم گرد و خاک رو مغزم رو میزنه کنار و حافظه‌م رو مجبور میکنه به راه کار کردن.

چیزی که ادم رو سرپا نگه میداره امید رسیدن به اهدافیه که تمام آینده‌ش رو در برگرفته. امروز بالاخره دست به کار شدم و چراغ ریسه‌ایا رو زدم به دیوار، اتاقم رو مرتب کردم، میزم رو مرتب کردم و یه سرو سامونی به قفسه‌ی کتابام دادم، اهدافم رو نوشتم و برنامه ریزی کردم برای سال پیش رو.

از زمانی که وقتم بجای گشتن توی وبلاگ، صرف گشت زدن توی اینیستا شد، احساس میکنم مغزم خالی از کلمه‌ست. اینیستاگرام ذهن رو کال میکنه. تصویر به خورد مغز میده بدون متن و قدرت خوندن و تفکر رو از آدم میگیره. شدم مثل یک نوآموز زبان فارسی که باید تک تک کلمه‌ها رو فرا بگیره و معنا کنه و به خاطر بسپره. نوشتن از زندگی و روزمرگی و احساساتم، باعث میشد مغزم ورزیده بشه برای حرف زدن و تامل اما به لطف اینیستاگرام طاقتم برای خوندن و تامل کم شده، در ثانی هیچ کجایی اونقدر که اینجا خودم بودن رو حفظ میکنم، این اجازه رو بهم نمیده.

خدایا مارو در رسیدن به اهدافمون کمک کن و نذار اهداف دنیا جای تلاش برای رسیدن به هدف اصلی زتدگی‌مون رو بگیره.

  • ۴نظر
  • ۰۲ فروردين ۱۴۰۳ ، ۱۷:۵۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

~هوالنور

هنوز باورم نمیشه که سال به اخر رسیده. چیزایی که قراره بنویسم شاید با چاشنی جملات کلیشه‌ای همراه باشه ولی برای من عمری بود که گذشت و بصورت کلمه به این شکل شد. اونقدر این یکسال اتفاقات بد و خوبی رو گذروندم که تا قبل از اون ذره‌ای از مغزم چنین اتفاقات و تجربیاتی نمیگذشت. تلفیق غم و شادی بود اما زور شادی‌ها و اتفاقای خوب از غم‌هام بیشتره! هرچند که یادآوری خاطره‌های خوب بغض میشه بیخ گلوم و میخواد خفه‌م کنه. دل تنگ میشم برای روزای خوبم، برای احساساتی که تجربه کردم، برای خنده‌هایی که عمیق بود و دیگه بعد اون تکرار نشد. حسرت چیز خوبی نیست که از گذشته مونده رو دلم. گاهی وقتا میگم کاش اینطور نمیشد! این جدایی و تلخی‌ها فقط برای این بود که تجربه بگیرم برای زندگی؟ پخته بشم که مبادا خام از دنیا نرم؟

هنوزم به احساساتی که تجربه کردم فکر میکنم. میدونید همه چیز مکمل هم بودن، دستاوردای جدید مستلزم از دست دادن یه سری چیزایست و اینو با گوشت و پوست و خونم لمس کردم. باید برای روزای خوبم یه مکمل از جنس روزای بد میبود تا خوشی نزنه زیر دلم که یهو مغرور بشم و از هدف اصلی زندگیم غافل!

این روزای آخر سال،این ماه‌های آخر جز رخوت و خستگی روحی ناشی از غم از دست دادن یه سری چیزا، احساس دیگه‌ای نداشتم. به اهدافی رسیدم که تا پارسال حتی تصور رویا دیدنش رو هم نداشتم چه برسه به رسیدن و لمس کردنش، اما چیه این آدمیزاد؟ ناسپاس و ناشکر و زیاده خواه! زیاده‌خواهی من زبونزده تو خانواده. به خاطر این اخلاقم هر دم شرمنده خدام. با تمام وجود بابت موفقیت‌هام ازش سپاس گذارم و شرمندم که به هیچ وجه بنده‌ی خوبی براش نبودم.

آرامش رویایی بود که دنبالش بودم. من به آرامش رسیدم، از اون آشوب و تشویشی که زندگیم رو بهم ریخته بود جدا شدم و الان کنار دیوار آرامش سایه گرفتم. اتفاقات خوب زندگیم به معجزه شبیه بود و من باید سپاسگذار این معجزه باشم.

یه زمانی میخواستم عنوان وبلاگ رو به "سرندیپیتی" تغییر بدم چون معنای این کلمه برام الهام بخش بود. سرندیپیتی‌های کوچیک و بزرگ برام اتفاق افتاد و میخوام اسم سالی که گذشت رو این بذارم.

 از تکرار این کلمه خسته‌م ولی چه میشه کرد جز برای بیان حرفام؟ کلمه‌ی احساس و احساسات شده پر تکرار ترین واژه‌ی نوشته‌هام اما باید ازش گفت.

احساساتم رو نمیفهمم. درک نمیکنم که دقیقا چمه؟ نمیدونم احساس در قبال اون فرد در چه حالتیه و اصلا باید چه اسمی روش بذارم؟ تنفر؟ خشم؟ دلتنگی؟ عشق؟ وابستگی، دلبستگی، حسادت؟ تلفیق تمام اینا به علاوه‌ی یک دنیا دلخوری. گاهی وقتا فکر میکنم دلتنگشم ولی با این وجود نمیتونم بپذیرمش. بی اعتنام ولی پیگیر. گاهی عصبی و متنفر.

یکی از تجربیاتم شد بی‌اعتمادی نسبت به همه. همکار و دوست و غیره و غیره فقط همون دور خوبن. من حامی‌های اصلی زندگیم رو دیدم. حمایت خانواده، آغوش خدا، دست اهل بیت(ع). چقدر خوشحالم ازین بابت. چقدر خوشحالم که حمایت چنین کسایی رو دارم. یک دیالوگی بود از حسن معجونی که دقیقا نمیدونم مال کدوم فیلم بود ولی خیلی قشنگ میگفت (نقل به مضمون): همه‌ی آدما یه روزی میخورن زمین، ولی فقط اونی میتونه دوباره سرپا شه که کلک تو کارش نباشه." سعی میکنم کلک تو کارم نباشه که اگر زمین خوردم بتونم پاشمغ بتونم حمایت حامیان بزرگم رو داشته باشم.

الان خستم. خسته‌ی آخر سالی یه آدمی که یکسال پر زحمت و هیجان‌انگیزی رو پشت سر گذاشته و باید تا قبل سال تحویل همه‌ی اینارو بذاره تو دفتر 1402 و این دفتر رو ببنده.

بریم برای برنامه‌های جدید و هدفای دور :))

ذوق دارم برای شروع جدید، برای اتفاقات خوبی که قرار برام بیوفته. من یک انسان امیدوارم حتی اگر انگیزه‌م به درجه‌ی صفر برسه چون امیدم به خداست، تنها کسی که با وجود بی‌وفایی‌های این عبد نا عبدش، همچنان عاشقانه به آغوشش کشیده.

عیدتون مبارک و سال جدیدتون پر از اتفاقات سرندیپیتی‌وار :)🌱

  • ۰نظر
  • ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ ، ۲۲:۴۴
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

فکر میکنم بهتر باشه کتابای کتابخونه رو در اولین فرصت مثل فردا پس بدم و چشام رو روی قفسه‌ی پیشنهادی ببندم و بیام ببیرون بدون به امانت گرفتن کتاب جدیدی. بعد هم بشینم کتاب‌های نصفه نصفه‌م رو تموم کنم.

فقط یه مادره که بعد اینکه تماس گرفت باهات بدونه کجایی؟ رسیدی یا نه، و تو بی‌حوصله و شلوغ جوابش رو میدی بعد هم برای عذرخواهی داستانِ چرا بداخلاق بودی رو تعریف می‌کنی در جواب میگه: من فقط برام مهم بوده که تو سالم رسیده باشی و بگی سالم رسیدی! حتی اگر فحشم بدی.

امید و انگیزم بالا رفته. حالم خوبه. آرامش دارم و قلبم آرومه. حس می‌کنم این همون آرامش بعد از طوفانه.

  • ۱نظر
  • ۲۷ بهمن ۱۴۰۲ ، ۱۷:۳۰
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

~هوالنور

بعد از چند وقت منفعل بودن نسبت به یادگیری، بالاخره رفتم سراغ یکی از اهدافی که قبلا جزو آرزوهای خرده پام بود. نمیگم چیست و کیست و چگونه تا زمان نتیجه! اما محرک اصلی من "پنج نقطه"* بود. شاید  حسادت چاشنی ویژگیِ باید بهترین باشیِ وجودم شد که موتور انگیزه‌م رو روشن کرد. اما خب خوشحالم که میتونم به سمت اهدافم بهتر قدمای بهتری بردارم.

حالم خوب نبود. دیروز زنگ زده بود بعد مدتها. جویای احوالش شدم که چرا جواب تلفن‌هام رو نمیداد و گفت گرتار این ویروس جدید پاییزی شده. جویای حالم شد و گفتم که چیزی بر وقف مراد نیست! اون چیزی که فکر میکردیم داره مسیر پیشرفت رو طی میکنه، یهو خورد به دور برگردون و سر از یه جاده‌ی خاکی بی آب و علف در آورد. یکم حرف زدیم و گذشت که امروز با زنگ زد. گفت نتونستم طاقت بیارم. حس کردم خیلی رو به راه نیستی." راست میگفت. یکم از سفره دلم رو باز کردم. گفت دیدی نگرانیم بی علت نبوده؟!

چند بار ازم تعریف کردن. سر در جیب فرو برده و با خجالت گفتم: من همه رو مدیون آموزش‌های استادان بزرگی چون شما هستم." خندیدیم ولی شوخی نبود هرچند با طنز همراه بود. من بهشون میگم شیفت یادگیری. همه چیز رو تو این شیفت یاد میگیرم. کارم سخت‌تره و حجم کاری که انجام میدم با شیفت دیگه قابل مقایسه نیست ولی خوشحالم که بهم جرئت و جسارت اشتباه رو میدن. هیچ وقت منو نادیده نگرفتن و بهم اجازه دادن اشتباه کنم. ولی امان از شیفت دیگه! اونی که فکر میکنه استادیه برای خودش جز طبل تو خالی هیچی نیست. شایدم حرصش میگیره که هیچ وقت برای کمک و یادگیری روش حسابی باز نکردم و همین بیشتر عصبیش میکنه! از آدمای خودخواه و خودشیفته خوشم نمیاد! راستش دارم فکر میکنم شاید علت این رفتاراش صراحتم در گفتن خصوصیات بدش بوده. آخه با خودم میگفتم: چطور این آدم اجازه میده با شوخی یا جدی اخلاقای بد آدم رو به روش بیاره ولی کسی انتقادی ازش نکنه؟! وقتی که خودش معتقده خیلی هم انتقاد پذیره؟!

دو روز مرخصی اجباری فرصتی شد که بشینم یک فیلم سینمایی بدون از هوش رفتن از شدت خستگی وسط فیلمف نگاه کنم. اونم چه فیلمی؟ "اوپنهایمر". درباره فیلم حرفی ندارم. راستش خیلی وقته که فیلم ندیدم و کتاب نخوندم اونطوری که بیام و با آب و تاب ازش حرف بزنم! اما حسابی بعد مدتها بهم چسبید.

این همه توجه که نشون میده، یعنی از روی کینه بود و هست؟

خلاصه که... سینه مالامال درد است، ای دریغا! مرهمی...

*انار بهش میگه پنج نقطه. از اون روز اسم مستعارش رو این گذاشتم.

پ.ن: یعنی اینجا هنوز خواننده داره؟ دقت کردین عکسای هدر وبلاگ، همش مال خودمه؟  :)

  • ۲نظر
  • ۲۲ آذر ۱۴۰۲ ، ۲۱:۵۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

من از اون دسته آدمای حرصی و زود جوشی‌ام که تا یه ذره هیجان بهش وارد میشه، زودی اسید معدم مثل مواد مذاب کوه اتشفشان فوران میکنه. درد معده یکی از بدترین درداییه که گویا قراره همیشه همراهم باشه تا وقتی که نتونم به اعصاب و هیجاناتم مسلط باشم. چند وقته سعی میکنم به تغذیه‌م سروسامونی بدم و یه سری چیزارو رعایت کنم. الان هم یکی اون غول مرحله اول و آخر کم‌تر کردن مصرف چایی و به حداقل رسوندن خوردن ترشیجاته! اگه توی زندگیم فقط یه تفریح و لذت داشتم اونم این دوتا بزرگوار بودن که گویا دست سرنوشت خشن‌تر از این حرفاست و من باید از این دو عزیز دوری گزینم! چایی خوردن برام مثل نوشیدن ارامشه. حالم رو خوب میکنه، اعصابم رو اروم میکنه، خستگیم رو در میکنه. میدونید تا به الان هر دکتری که رفتم و هرکسی که متوجه این مشکلم شده، بی برو برگرد گفته اینقدر حرص نخور و جوش نزن! همه میدونن آدم ریلکسی نیستم. نمیتونم بی‌تفاوت زندگی کنم و یه حرف کوچولو چقدر سریع بهمم میریزه و ناراحتم میکنه. حالا اون مسئله میتونه یه چیز بین من و خواهرم باشه یا یه مسئله‌ی بزرگ جهانی. مهم اینکه کنترل ندارم روی هیجان و احساسم و خیلی زود بهم میریزم. زودرنجم و نازک دل. خیلی راحت ادما میتونن با یه حرف کوچیک منو برنجونن که تا مدتها بهش فکر کنم و خودخوری کنم. این نشخوار فکری هم جدیدا بیماری بدی شده که گرفتارش شدم. فکرمداوم و نداشتن تمرکز از نتایج نشخوار و فکر زیاده. کاش میتونستم به کسایی که با یه حرف کوچیک بهمم میریزن، بگم: شما نه تنها حال روحیم رو بهم میریزید بلکه باعث آسیب به جسمم میشین. چرا اذیتم میکنید؟" راستش این شرایط درد عصبی معده و بی اشتهایی و حال بد اینقدر وحشتناکه که قسم خوردم آدمایی که باعث رنجشم میشن رو نبخشم. اما خب کینه‌ای نیستم. خیلی وقته حوصله‌ی کینه داشتن و انقام و این مسائل رو ندارم. حوصله‌ی قهر ندارم. دوست ندارم درگیر مسائلی بشم که هیچ اهمیتی نداره. از قهر و رفتار بد خوشم نمیاد. دوستدار صلح و اشتی‌م و دلم میخود کدورت ها دور ریخته بشه. چون عمر کوتاه ما اونقدر کشش نداره که درگیر مسائل بی‌اهیمت بشه. اصلا رسالت زندگی ما قهر و کینه نیست. اما کاش میتونستم واقعا به کسانی که اذیتم میکنن این حرفارو بزنم. توقع دارم وقتی میدونن چقدر راحت بهمم میریزن و دیدن چطور اذیت میشم، دیگه دست به کار سابق نزنن! اما گاهی فکر میکنم اون ارزش  و احترام و علاقه‌ای که برای طرفم قائلم، قد یه ارزن اهیمت نداره. فکر میکنم واقعا آدما دل سنگن  و هیچ ارزشی برای کسی ندارم. من خودم گاهی باعث رنج بقیه میشم ولی هیچ وقت قصدی نداشتم. سعی کردم عذرخواهی کنم و جبران کنم ولی نمیدونم چرا خیلی از آدما با من چنین رفتار میکنن؟! این رفتار باعث میشه ارزشی که قائل شدم و توقعی که تو ذهنم ایجاد کردم از بین بره و دیگه هیچ کسی برام ارزشمند نباشه. درد معده وضعیت وحشتناکیه. کاش هیچکس تجربه‌ش نکنه چون من خیلی از مواقع اذیت شدم و میشم.

معذرت خواهی نه تنها از ارزش آدم کم نمیکنه بلکه بنظرم شخصیت  فرد رو حداقل برای من بالا میبره چون یک انسان باشعور اشتباهش رو میپذیره و نشون میده که هم براش ارزش قائلی هم اینکه طوء قصدی از رفتارش نداشته.

کاش یکم مهربون‌تر باشیم. کاش...

  • ۷نظر
  • ۰۶ آبان ۱۴۰۲ ، ۲۲:۱۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

بعد سریال وینچنزو یه مدت که گذشت منتظر بودم باز اون سریالی که قراره خیلی به دلم بشینه رو یهویی پیدا کنم. کیمیای روح رو خیلی دوست داشتم البته فصل اولش. درباره فصل دومش حرفی ندارم چون به دلم ننشست هرچند که کیفیت کار بهتر بود اما بازیگرای فصل یک و بازی مودوک چیزی بود که منو ترغیب میکرد پای سریال بشینم. اما قبل از دیدن فصل دوم کیمیای روح، یکی از قشنگترین سریال‌های کره‌ای عمرم رو دیدم با ژانر متفاوت! سریال "موش". واقعا واقعا به دلم نشست. از لحاظ دور از کلیشه بودن، از لحاظ بازی و فیلمنامه، از لحاظ بازی، واقعا به دلم نشست. خیلی برام هیجان انگیز و قشنگ بود. یهویی یادش افتادم و دلم خواست یه سریال در اون حد ببینم.

آخرین کتابی که خوندم هم کتاب "آبنبات هل دار" بود. خیلی دوستش داشتم. طنز ماجرا برام دوست داشتنی بود. باقی جلدهای کتاب رو هم خوندم و یا نصفه رها کردم اما اون جلد اول یه چیز دیگه بود. کتاب دزیره رو تا نیمه خوندم با وجود علاقه‌ای که داشتم بهش ولی نصفه رها کردم. دلم برای دورانی که کتاب‌های سبک کلاسیک میخوندم تنگ شده. نمی‌دونم چرا اصلا حوصله و ترمکز فیلم دیدن و کتاب خوندن ندارم. :(

چند وقته عکسای خوبی از در و دیوار میگیرم ولی تا میومدم جایی منتشر کنم، هیچ جایی نداشتم. توی اینیستا میذاشتم گاهی و بعضی وقتا توی کانالم ولی نوشتن و به اشتراک گذاشتن عکسا توی وبلاگم یه حس دیگه‌ای داشت.

  • ۳نظر
  • ۰۵ آبان ۱۴۰۲ ، ۲۱:۱۴
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

~هوالنور

جدیدا یک رفتار عجیبی سراغم اومده که زیاد هم ازش ناراضی نیستم.
قبلا وقتی جوری رفتار میکردم که درست نبود یا رفتارم اشتباه بود، خیلی زیاد زیاد خودسرزنش‌گری می‌کردم و اذیت می‌کردم خودم رو، ولی الان اینقدر که با اخلاقای متفاوت روبروام و میبینم آدم‌ها بررفتار اشتباه خودشون اصرار می‌ورزن، دیگه مثل قبل خودم رو شماتت نمی‌کنم. وقتی میبینم خیلی راحتِ راحت دل می‌شکونن و حرفی میزنن یا رفتاری میکنن که خوب نیست، با خودم میگم: فلان کارم اشتباه بود؟! باشه ولی چرا اینقدر خودم رو سرزنش کنم بخاطر آدم‌هایی که همون رفتار اشتباه رو تکرار می‌کنن؟
سعی میکنم رفتارم رو درست کنم ولی دیگه سرزنش کردن خودم مثل قبل نیست. این حس بی‌زحمی که حسش میکنم اصلا خوب نیست. وجدان آدم‌ها همینطوری ذره ذره خاموش میشه؟ 

  • ۲نظر
  • ۲۸ مرداد ۱۴۰۲ ، ۲۱:۰۲
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

ذهنم مشغوله. مشغول به اینکه منو با چی بشناسن. من چی دوست دارم؟ فرشته عاشق لباس‌و کیف‌و‌کفش‌‌و انواع روتین‌های پوستیه. عاشق خودمراقبتی‌و زیباپوش بودن. من ولی اینطور نیستم. آراستگی رو دوست دارم اما نه اونقدر تو فکرشم که از خواب‌و خوراک بیفتم، نه اونقدر رهاش کردم که ژولیده باشم. به هرحال هرکسی علایقی داره. داشتم فکر می‌کردم غیر از چیپس‌ سرکه‌ای‌و قرمه‌سبزی مامان‌و چه‌چه، دیگه چیارو دوست دارم. صبح یاد وبلاگم افتادم. یاد اون بخشِ "درباره‌ی من" که قبلاً نوشته بودم که من چی‌ام. بازش کردم‌و خوندم. دیدم من یادم رفته بود که چقدر عاشق وبلاگ‌نویسی‌ام. عاشق اینجام. عاشق نوشتن. عاشق حتی سطحی نوشتن. عاشق وبلاگم.
خدایا شکرت.

پ.ن: بسته بودن کامتت‌ها رو حمل بربی‌ادبی نذارید. این مدت دچار بحران‌و آشفتگیِ روحی‌ام. درست بشم. با جان‌و دل پذیرای حرفای قشنگتون هستم. :)

  • ۰۷ خرداد ۱۴۰۲ ، ۰۷:۲۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

~هو النور

دیروز یا شاید هم پریروز حرف از جهان‌گردی زدم. گفتم دوست دارم جهان‌گرد بشم و کل دنیارو بگردم. میم گفت: اسم جهانگردی آوردی، میدونستین اولین جهانگردای ایرانی کی بودن؟"

ته ذهنم رفت سراغ پستای سفرنامه نویسی خانم آرامش. یاد خلاصه‌های سفرنامه‌ی برادران امیدوار افتادم ولی چیزی نگفتم تا اینکه میم گفت: برادران امیدوار. اولین جهانگردای ایرانی بودن." با ذوق خاصی گفتم اره میشناسم‌شون. قبلاً وبلاگی بود که خلاصه‌ی هر بخش رو می‌نوشت و من چقدر اون پست‌هارو دوست داشتم.

میم گفت که کتابش رو سفارش داده و به زودی به دستش می‌رسه. امروز باز دوباره ازم پرسید که کجا با برادران امیدوار آشناش دم و دوباره اسم وبلاگ رو آوردم. برام تعجب برانگیز بود که برخلاف باقی آدم‌هایی که اسم وبلاگ رو می‌آوردم و می‌پرسیدن وبلاگ چیه؟ میم نپرسید! این سوال برام به وجود اومده که می‌دونه وبلاگ چیه؟ ممکنه حتی وبلاگ بخونه؟ کاش من این دفعه پیش دستی می‌کردم و می‌پرسیدم و این فکر که نکنه اون هم تو این فصاست، آزارم نده. گذشته از اینها بهم قول داد بعد از خوندنش بده من بخونم. من حرفی مبنی بر اینکه کتابت رو قرض بده نگفتم ولی خودش بحث رو پیش کشید و خودش قراره بده بخونم. راستش چند وقت قبل دلم هوای سفرنامه خوندن کرد. حس کردم مثل اون خواسته‌های از ته قلبِ کوچیکی هست که یهویی به زبان میاد و یهویی خدا برآورده‌شون می‌کنه و متاسفانه اون جمله‌ی کاش از خدا یه چیز بهتر می‌خواستم رو ابراز می‌کنیم! اما من این جمله رو نگفتم. هرچند که کاش اون چیزای بزرگی که از ته قلبم شوقش رو دارم هم برآورده بشه.

دوست دارم مثل قبل کامپیوترم راه بیوفته و پست بذارم. دائم قالب عوص کنم و قالب ویرایش کنم. یادتون میاد چقدر قالب عوض می‌کردم؟ اما الان هر بار که این قالب رو میبینم، بیشتر می‌خوام ثابت باشه رو وبلاگم. از چینش قالب و هماهنگی‌ای که با عکس درباره وبلاگ هست خیلی لذت می‌برم. برای شما هم همینطوره؟ 

به راستی که وقتی اینیستاگرام رو، این دجال دیو صفتِ بی‌ادبِ شیطان صفت رو چند روزی غیرفعال می‌کنم، چه راحت به کارهام می‌رسم!

باورتون میشه آدمی که برای امتحان‌های مدرسه از استرس می‌مرد و زنده میشد، روز امتحان آیین‌نامه حتی یادش رفته بود که امتحان داره و ساعت هفت و نیم صبح خوش و خرم مثل همیشه آماده‌ی رفتن به سرکار بود؟ به راستی که دنیا و اتفاقاتش چه تغییراتی که توی آدم‌ها ایجاد نمی‌کنه!

همین حین که دارم این هارو می‌نویسم، برادر جان اومد و فالم رو گرفت. اذهان داشت که می‌تونه پیش‌بینی کنه تعداد بچه‌های آینده‌ام رو! گفت: کف دستت رو بیار. مشت کن." و بعد مچ دستم رو فشار داد و گفت: یه بچه، فقط یک بچه داری! 

یادِ بازی‌مون تو داروخانه افتادم. میم گفت: اگر قرار باشه اسم بچه‌هاتون رو از بین اسم داروها انتخاب کنید چیه؟" خودش اسم دوتا داروی گیاهی رو اورد که با گُل شروع میشد. از من پرسید. گفتم: اسم دخترم یاسمین. گفت: پسر؟" راستش چیزی به ذهنم نرسید! آخر گفت: ولی اسم یاسمین از همه قشنگتر بود.

روی دیوار نزدیک چهارراهی که ته خیابان اصلیش به فاصله‌ی دو خیابان می‌خوره به داروخانه‌، تابلوهای خیلی قشنگی زدن. یک بیت شعر عاشقانه و عارفانه. قشنگترینش همون " از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر" بود. مخصوصا اونجا که خودم رو توی عاشقِ آیینه‌کار شده دیدم :))

وبه راستی که آدم با رویا بافی زنده‌ست! و من با رویای چیزایی که عاشقانه در انتظارشونم زنده‌ام. حتی با وجود اینکه میدونم شاید رسیدن بهشون محال باشه یا به ضررم.

  • ۵نظر
  • ۲۹ فروردين ۱۴۰۲ ، ۲۲:۱۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

یکی از دوستانم نوشته بود: ما بردیم." این واکنشش به بردن جایزه گرمیِ شروین اون هم از دست زن رئیس جمهور آمریکا(!) بود.
نمی‌دونم با چه منطقی جایزه گرفتن از دست دشمنی که خیلی از مشکلات‌مون اساساً با دخالت مستقیم اون هست، می‌تونه برد تلقی بشه؟! مگر اینکه هدف در اصل جایزه گرفتن از همون دشمن بوده باشه!

اینجاست که خودِ واژه‌ی تناقض هم دچار گُسست میشه.

  • ۲نظر
  • ۲۶ بهمن ۱۴۰۱ ، ۲۲:۴۳
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱