اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

۸ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

الان که با خودم فکر میکنم، به خودم میگم: دختر چقدر خوب که خیلی جاها خیلی احتیاط کردی.! درسته گاهی از این احتیاط و به گفته خودت، ترسو بودن خیلی عصبی شدی و خودت رو به باد فحش گرفتی ولی، منطقی فکر کن که همین احتیاطت که فکر میکنی بیش از حد بوده که نبوده، خیلی تورو مصون نگه داشته. احتیاط یک ابزار خوب برای حفظ کردن خودت و وارد نشدن به هرچیزی بوده که اگر واردش میشدی معلوم نبود تهش به خیر ختم بشه!. پس احتیاطت درست بوده. چرا؟! چون احتیاط شرط عقله.

  • ۲۹ دی ۰۰ ، ۱۳:۱۱
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

یه مِـه غلیظی الان اینجارو دربرگرفته که موقع برگشت، فاطمه گفت:اینقدر یه کاری عجیبی دلت میخواد توی این مه انجام بدی، مثلاً...

گفتم: مثلاً بری گُم شی!!!

بعد دوتایی زدیم زیر خنده و گفتیم: دقیقاً اااااا ...

  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

به عنوان توجهی نکنید!. البته نه اینکه بی اهمیت باشه، نه!. هیچ ربطی به پست نداره. فقط این مصرع دو روزه توی خواب و بیداری کلماتش هی توی مغزم رژه میره.

خیلی درس عقب مونده دارم اما نتونستم این هفته حتی یک صفحه درس بخونم. یک دفعه از برنامم بسرعت فاصله عظیمی گرفتم ولی استرس از من فاصله نگرفت، بلکه بیشرتر شد.

کتاب"سینوهه" رو میخونم و دارم به انتهاش نزدیکم. کتاب عجیبیه. اگه واقعا برگرفته از اسناد معتبر تاریخی باشه که خیلی خیلی جای تامل داره. این همه لاقید بودن تو روزگار باستان آدم رو به وحشت میندازه. روابط انسانی تو این کتاب که نقل شده، عجیب و ترسناکه. انگار آدمای روزگار باستان هیچ خط قرمز و حرمتی برای خودشون قائل نبودن. حیا و شرم و... که بماند. حین خوندن این کتاب با خودم فکر میکنم و میگم: دین و ادیان الهی واقعا انقلاب عظیم و پیشرفت خارق العاده و سفینه نجات بزرگی برای آدمیان روزگار باستان بوده. حالا نه فقط اسلام. ولی خب حالا میفهمم دین و مذهب عجب تحول عظیم و خوب و حیاتی بوده که انسان بی تمدن و رو از خیلی چیز ها مصون داشته. خلاصه که آدم چیزای عجیبی توی کتاب هایی منسوب به تاریخ میخونه. و حقیقتا جالب و شگفت انگیزه.

پینترست خیلی خوبه منتها خیلی مجذوب کنندست. بیشتر از اینیستاگرام. و البته صددرجه جذاب تر از اونه. از یک عکس تو رو پیوند میده به یه عکس دیگه. هر عکسی یه دنیای دیگه هست و تو وارد هزار کوچه و خیابون و مکان های مختلف میشی. این هم جالبه و دوست داشتنی. هم حسرت انگیز :(

ببینم شماهم وقتی دستی بر موهای سرتون میزنید و با دستای هنرمندتون یک جوری به موهاتون گند میزنید، بعد میگین خب اشکال نداره. حداقلش اینکه عروسی ای چیزی در پیش نیست، از قضا بعدش عروسی های مختلف پیش میاد؟! یا فقط من نگون بختم؟ :/

بدی پست آینده گذاشتن تو بیان اینکه من یه نامه کوچولو برای خودم نوشتم که مثلا بعدا یهویی منتشر بشه و غافلگیر بشم ولی هر دقیقه جلوی چشمه! :/

و در آخر هم یه شعر زیبا مهمان ما باشید :). البته مهمان جناب حافظ :)

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

تا بی خبر بمیرد* در درد خودپرستی

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم

با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی

سلطان من خدا را زلفت شکست ما را

تا کی کند سیاهی چندین درازدستی

در گوشه سلامت مستور چون توان بود

تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی

آن روز دیده بودم این فتنه ها که برخاست

کز سرکشی زمانی با ما نمی نشستی

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ

چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی

حافظ

* اینجای شعر خیلی خوبه. یه تاکید و از روی غصب گفتن:بمیردی حافظ نثار اون نگون بخت میکنه که بامزست.

  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

کتاب دعبل و زلفا نوشته مظفر سالاری، یک داستان عاشقانه در دل تاریخ، زمان حکومت و ظلم و جور عباسیان و اوج مظلومیتِ اهل بیت پیامبر(ص) هست. این کتاب در زمان زندگانی امام موسی کاظم و زندگانی امام رضا(ع) هست.

خب نظرم راجع به کتاب رو میخوام بنویسم. اسپویل نشده داستان چون با دید کلی ازش نوشتم.

اول باید بگم شخصیت اصلی شخصی به اسم دعبل خزائی،شاعر محب اهل بیت(ع) هست که در مزمت و هجوه ظلمتِ خلافه عباسی بر اهل پیامبر(ص) شعر های بسیار تند و گزنده در دوران خودش داره. دعبل برای دیدن امام موسی کاظم(ع) راهی بغداد میشه و در مسیر راه دیدار امام(ع) جریانات زیادی رو زیر سرمیگذرونه و داستانی عاشقانه هم که داستان اصلی کتاب هست به وجود میاد.و درآخر هم موفق به ملاقات امام رضا(ع) و سرودن شعری مخصوص برای ایشون میشه. و شخصیت بعدی هم که دختر ماجراست به اسم زلفا که دختری بشدت معتقد و محب ولایت هست.

خب بعد تموم کردن کتاب رفقم و درباره این شاعر توی اینترنت چیزهایی خوندم. دعبل خزائی کسی هست که به سختی به دیدار امام رضا(ع) مشرف میشه و قصیده بسیار طولانی ای که بسیار معروفه به نام "تائیه" برای اهل بیت (ع) سروده رو نخستین بار برای شخصِ امام رضا(ع) میخونه و دراین بین هم دو بیت رو امام خودشون، به شعر دعبل اضافه میکنند. و البته در پایان شعر، دعبل اشاره به امام زمان(عج) میکنه و اینکه ظلم و ظلمت روزی به پایان خواهد رسید و منجی خواهد امد و... که درباره این قسمت شعر امام رضا(ع) به دعبل میگن : این بخش رو روح القدوس به زبان تو جاری کرده.

نقطه عطف این کتاب که درواقع مثل کتاب رویای نیمه شبِ کتاب قبلی مظفرسالاری برای حداقل من وجود داشت حضور شخصیت امام موسی کاظم (ع) و و همچنین امام رضا (ع) و صدالبته معجزه های این بزرگوار هست. کتاب رویای نیمه شب گرچه آنچنان که انتظار می رفت و تبلیغ شد جذاب نبود ولی بخاطر حضور امام زمان(عج) و معجزه ایشون من کتاب رو خیلی دوست داشتم، همینطور که این کتاب رو بخاطر حضور امام (ع) دوست دارم. داستان عاشقانه کتاب برای من که آنچنان جذاب و خیره کننده نبود، اگرچه عاشقانه خوبی بود ولی من چون عاشقانه دوست ندارم و به یمن حضور امام کاظم وامام رضا (ع) این کتاب رو خوندم. ولی بشدت از نوع گفتار دعبل لذت میبردم. این تند زبانیش نشون از سرنترس داشتن دربرابر ظالمان عباسی برای من ستودنی بود. گاهی میگفتم الا هست که زبان دعبل رو از وسط با شمشیر دو نیم کنن. نیش زبانش اون هم در اون دوران خفقان خیلی خوب بود.

نکات جالب این کتاب برای من:

حضور اهل بیت(ع) و بیان برخی معجزه های ایشون مثل کتاب رویای نیمه شب

نحوه گفتار دعبل و تند زبانیش، حق گوییش دربرابر حکومت ظالم عباسی

اینکه از یه داستان عاشقانه برای بیانِ یک بخش از تاریخ استفاده کردن هم خوب بود.

جملات قشنگ کتاب :)

ساده و روان بودن کتاب.

توصیفات جالب از مکان ها

نکاتی که دوست نداشتم:

داستان از اواسط برای مثل ابتدا کشش نداشت و یک سیر نزولی پیش گرفت بنظرم.

و عاشقانه بیش از حدش!

چرا همش دختره بسیار زیبا و دلفریب بود؟! :/ مگه ما زشتا چمونه؟ :( :دی

در کل کتاب رو بخاطر حضور اهل بیت(ع) دوست داشتم. پیشنهاد میکنم دست کم یکبار بخونیدش.

جملات زیبای کتاب که دوستشون داشتم:

کسی که تجربه تلخی را دوباره تجربه کند،
قابل سرزنش است!

جمله ای از امام همانند کیمیا،
مس وجود انسان های مستعد را به طلا نزدیک می کند.


همیسه غبطه خورده ام
به کسانی که عزت نفس خود را
قربانی هوا و هوس نکرده اند!

چیزی که از حق نشانی در خود ندارد، حتی اگر سر به آسمان بساید
و ابر قدرت زمانه باشد، نابود شدنی ست.

پ.ن:عکس از اینترنت

پ.ن:اگر کتاب رو خوندین نظرتون رو بیان کنید :)

  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

مامان صدیقه جواد میگه: سعی نکن از جایی که هستی فرار کنی. سعی کن همون جایی که هستی رو آباد کنی. به جای بهتری تبدیل کنی." خواستم بگم: مامان صدیقه جواد، یک دست صدا نداره! یه وقتایی هرچقدرم تلاش میکنی تهش زورت نمی رسه که نمی رسه!.

  • ۰۷ دی ۰۰ ، ۱۵:۲۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

دیشب به این فکر میکردم کاش میتونستم خودم رو بردارم بپرم وسط یه کتاب. یا فرستاده بشم به یک دنیای دیگه. با دغدغه ها و ویژگی های خاص دیگه. شرایط متفاوت و آدمای متفاوت، جایگاه متفاوت. مثلا دلم میخواست خودم رو بردارم بپرم وسط شاهنامه.کاش میتونستم واقعا سفر کنم به دل شاهنامه میون ماجراها و قصه های جذاب و هیجان انگیز قشنگش. بشم یکی از شخصیت ها.
کاش گردآفرید بودم دختر گُژدهم.

چو آگاه میشدم من، دختر گژدهم

که سالارِ آن انجمن گشت کم

 زنی بودم بر سانِ گُردی سوار

همیشه جنگ اندرون، نامدار

لباس رزم میپوشیدم. اسب رو زین میکردم و‌ به تاخت میرفتم وسط‌ِ کارزار با سهراب به جنگ نبرد میکردم بعدم وقتی میدیدم سهراب داره بهم چیره میشه؛


چوآمد خروشان به تنگ اندرم
بجنبید و برداشتم خُود از سرم
رهاشه ز بند زره موی من
درفشان چو خورشید شه، روی من...
بدانست که سهراب که من دخترام
سروموی من از در افسراست...


بعدم سهراب که میبینه من دخترم شروع میکنه و میگه؛


از ایران سپاه چنین دختر آید به آوردگاه؟!


و با حیرت ادامه میده؛


کز من رهایی مجوی
چرا جنگ جویی، تو ای ماه روی؟!


من تو دلم بگم ماه روی عمته پدر صلواتی! اگه رستم پدرت نبود، یه ماه رویی بهت نشون میدادم که اون سرش ناپیدا. تا تو باشی به دختر مردم و شاهزاده ایران نگی ماه روی!
و بعد زبونم رو گاز بگیرم و بخاطر منافع کشور و قلعه و پدرم، سرشو با پنبه ببرم و بگم:


ای دلیر میان دلیران به کردار شیر،
دولشکر، نظاره برین جنگ ما
برین گرز و شمشیر و آهنگ ما!


بعد با یه پوزخند از روی بدجنسی ادامه بدم:


کنون من گشایم چنین روی و موی
سپاه تو گردد پُر از گفت‌وگوی
که بادختری او به دشت نبرد
بدین سان به ابر اندر آورد گرد...


و با یه لبخند خبیثانه که بخوام سهراب رو رام کنم بگم:


کنون لشکر و دژ به فرمان توست
نباید براین آتشی جنگ جُست.»


بعدم عنان اسب رو بپیچم، سمند سرافرازم رو بر دژ بکشم برم وارد قعله بشم درو بکوبم بهم.
و سهراب بمونه تو کف ...
:)))

  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

توی بهشت مامانا هیچ وقت پیر نمیشند...

  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

صبح دارم محتویات کیفم رو میگردم. هرچقدر اینور و اونور رو نگام میکنم پیداش نمیکنم. لای کتابا، جیب های کیفم. کیف پولم. به ساعت نگاه میکنم که دیرم شده، تند و هراسون بدو بدو رفتم پیش مامانم نگاهم میکنه یعنی چی شده؟ گیج و ویج نگاهش میکنم میگم: مامان کارت پایان خدمتم گُم شده .... :)))))

  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱