اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

۱ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

~هوالنور

هنوز باورم نمیشه که سال به اخر رسیده. چیزایی که قراره بنویسم شاید با چاشنی جملات کلیشه‌ای همراه باشه ولی برای من عمری بود که گذشت و بصورت کلمه به این شکل شد. اونقدر این یکسال اتفاقات بد و خوبی رو گذروندم که تا قبل از اون ذره‌ای از مغزم چنین اتفاقات و تجربیاتی نمیگذشت. تلفیق غم و شادی بود اما زور شادی‌ها و اتفاقای خوب از غم‌هام بیشتره! هرچند که یادآوری خاطره‌های خوب بغض میشه بیخ گلوم و میخواد خفه‌م کنه. دل تنگ میشم برای روزای خوبم، برای احساساتی که تجربه کردم، برای خنده‌هایی که عمیق بود و دیگه بعد اون تکرار نشد. حسرت چیز خوبی نیست که از گذشته مونده رو دلم. گاهی وقتا میگم کاش اینطور نمیشد! این جدایی و تلخی‌ها فقط برای این بود که تجربه بگیرم برای زندگی؟ پخته بشم که مبادا خام از دنیا نرم؟

هنوزم به احساساتی که تجربه کردم فکر میکنم. میدونید همه چیز مکمل هم بودن، دستاوردای جدید مستلزم از دست دادن یه سری چیزایست و اینو با گوشت و پوست و خونم لمس کردم. باید برای روزای خوبم یه مکمل از جنس روزای بد میبود تا خوشی نزنه زیر دلم که یهو مغرور بشم و از هدف اصلی زندگیم غافل!

این روزای آخر سال،این ماه‌های آخر جز رخوت و خستگی روحی ناشی از غم از دست دادن یه سری چیزا، احساس دیگه‌ای نداشتم. به اهدافی رسیدم که تا پارسال حتی تصور رویا دیدنش رو هم نداشتم چه برسه به رسیدن و لمس کردنش، اما چیه این آدمیزاد؟ ناسپاس و ناشکر و زیاده خواه! زیاده‌خواهی من زبونزده تو خانواده. به خاطر این اخلاقم هر دم شرمنده خدام. با تمام وجود بابت موفقیت‌هام ازش سپاس گذارم و شرمندم که به هیچ وجه بنده‌ی خوبی براش نبودم.

آرامش رویایی بود که دنبالش بودم. من به آرامش رسیدم، از اون آشوب و تشویشی که زندگیم رو بهم ریخته بود جدا شدم و الان کنار دیوار آرامش سایه گرفتم. اتفاقات خوب زندگیم به معجزه شبیه بود و من باید سپاسگذار این معجزه باشم.

یه زمانی میخواستم عنوان وبلاگ رو به "سرندیپیتی" تغییر بدم چون معنای این کلمه برام الهام بخش بود. سرندیپیتی‌های کوچیک و بزرگ برام اتفاق افتاد و میخوام اسم سالی که گذشت رو این بذارم.

 از تکرار این کلمه خسته‌م ولی چه میشه کرد جز برای بیان حرفام؟ کلمه‌ی احساس و احساسات شده پر تکرار ترین واژه‌ی نوشته‌هام اما باید ازش گفت.

احساساتم رو نمیفهمم. درک نمیکنم که دقیقا چمه؟ نمیدونم احساس در قبال اون فرد در چه حالتیه و اصلا باید چه اسمی روش بذارم؟ تنفر؟ خشم؟ دلتنگی؟ عشق؟ وابستگی، دلبستگی، حسادت؟ تلفیق تمام اینا به علاوه‌ی یک دنیا دلخوری. گاهی وقتا فکر میکنم دلتنگشم ولی با این وجود نمیتونم بپذیرمش. بی اعتنام ولی پیگیر. گاهی عصبی و متنفر.

یکی از تجربیاتم شد بی‌اعتمادی نسبت به همه. همکار و دوست و غیره و غیره فقط همون دور خوبن. من حامی‌های اصلی زندگیم رو دیدم. حمایت خانواده، آغوش خدا، دست اهل بیت(ع). چقدر خوشحالم ازین بابت. چقدر خوشحالم که حمایت چنین کسایی رو دارم. یک دیالوگی بود از حسن معجونی که دقیقا نمیدونم مال کدوم فیلم بود ولی خیلی قشنگ میگفت (نقل به مضمون): همه‌ی آدما یه روزی میخورن زمین، ولی فقط اونی میتونه دوباره سرپا شه که کلک تو کارش نباشه." سعی میکنم کلک تو کارم نباشه که اگر زمین خوردم بتونم پاشمغ بتونم حمایت حامیان بزرگم رو داشته باشم.

الان خستم. خسته‌ی آخر سالی یه آدمی که یکسال پر زحمت و هیجان‌انگیزی رو پشت سر گذاشته و باید تا قبل سال تحویل همه‌ی اینارو بذاره تو دفتر 1402 و این دفتر رو ببنده.

بریم برای برنامه‌های جدید و هدفای دور :))

ذوق دارم برای شروع جدید، برای اتفاقات خوبی که قرار برام بیوفته. من یک انسان امیدوارم حتی اگر انگیزه‌م به درجه‌ی صفر برسه چون امیدم به خداست، تنها کسی که با وجود بی‌وفایی‌های این عبد نا عبدش، همچنان عاشقانه به آغوشش کشیده.

عیدتون مبارک و سال جدیدتون پر از اتفاقات سرندیپیتی‌وار :)🌱

  • ۰نظر
  • ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ ، ۲۲:۴۴
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱