اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

۸ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

هوالعظیم

گاهی وقتا رفتار ما با خدا شبیه اون آدمی هست که یه کار خیلی فوری و مهم داشت و دنبال جا پارک برای ماشینش بود، رو کرد به خدا و گفت: اگه جا پارک برام پیدا شه قول میدم نمازامو سر وقت بخونم و آدم خوبی باشم و از این دست قول‌هایی که موقع گرفتاری برای برآورده شدن حاجت میگیم و خلاصه حین گفتن یه جا پارک پیدا می‌کنه و به خدا میگه: خدایا دیگه لازم نیست، خودم پیدا کردم!

منم خیلی وقتا رفتارم همینه. دستاوردها و چیزایی که به دست میارم میشه تلاش خودم ولی انجام نشدنشون رو میندازم گردن خدا.

پ.ن: این بود پند امشب. عنوان هم هیچ ربطی نداره. اون عکس هم کاملا بی ربط‌تر از عنوانه ولی خب امروز رفتم کتابخونه دیدم قشنگه ازش عکس گرفتم منتها اگر یه جمله با معناتر مینوشتن بهتر نبود؟

  • ۴نظر
  • ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ ، ۲۱:۰۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

هوالنور

چند وقته یه تک بیت شعر مثل کک افتاده به جون ذهنم و دائم تکرارش می‌کنم. وقتی حرفی هم ندارم می‌خوام یه چیزی بگم هم باز بلند تکرارش می‌کنم. مثلا میگم مامان: آنان که خاک را کیمیا کنند، آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟!" و همش این بیت تکرار میشه و تکرار میشه. هرچقدر سعی می‌کنم از ذهنم پاکش کنم نمیشه. یا اون دو بیتی معروف باباطاهر که میگه خوشا آنان که الله یارشان ... رو ورد زبونم شده. :/ حس می‌کنم دلم برای شعر خوندن تنگ شده. دلم کمی گرفته از روزگار و دنیا. مشکلی ندارم به اون صورت ولی همین دائم فکر کردن و برنامه ریختن و یه لحطه آسوده نبودن توی این دنیا و اتفاقا باعثغمگینی میشه.

دیروز سریال کیمیای روح رو تموم کردم و نفرین آمون به کارگردان و عوامل فیلم! نفرین آمون به خودم که سراغ سریالی رفتم که میدونستم فصل دوم داره و تو خماری آدم رو لِه میکنه و بله! تا دسامبر ما رو با یه آنچه در فصل دو خواهی دید گذاشت و رفت...

بابام چند وقت پیش رفته بود کرمانشاه و برامون نون برنجی و نون‌خرمایی آورد و الله الله از نون‌خرمایی! البته نون برنجی هم خوشمزست ولی در مقام دوم قرار میگیره. نون برنجی‌هارو دیدم یاد نرگس افتادم برای همین عنوان رو نون برنجی گذاشتم تا مگر خودی نشون بده :))

یه پستی رو پارسال قبل از عید برای خودم انتشار در آینده زدم که مثلا یهویی در تاریخی دقیقا یکشال بعد منتشر بشه تا شگفت‌زده بشم و اینا ولی هر وقت می‌خوام پست جدید بذارم اون با گوشی، دستم می‌خوره بهش و میره تو صفحه پست و اینگونه سوپرایزم دائم برام لو میره :/

مهمون داریم و امشب رو صددرصد موندگارن تا عصر فردا. خدا از فرداشب بخیر کنه چون این چند روز خیلی اعصابم درست درمون نیست و خستم و حوصله ندارم. دلم می‌خواد مثل بچه‌های دو ساله پا بکوبم به زمین‌و داد بزنم: از خونمون برید بیرون!" منتها ادب رو رعایت می‌کنم چون در اون صورت این منم که مامان از خونه بیرونم میکنه! و اینکه مهمون‌های خونگرم و خوبی داریم واقعا فقط من تاکید می‌کنم من خیلی عُنُقم مخصوصا اینکه یکم درس دارم و هیچی نخوندم و فردا هم کلاس دارم. :/

دلم شعر می‌خواد. یه تک بیت شعر مهمونم کنید :)

  • ۱۳نظر
  • ۲۷ شهریور ۱۴۰۱ ، ۲۲:۳۸
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

هوالغفور

یکی دو شب هست که عصر دم غروب، بعد از غروب خورشید، وقتی شب شده و هوا تاریکه، خیلی خیلی زیاد بوی پاییز و صدالبته بوی مدرسه میاد. اما جدای این بوی مدرسه و یادآوری اون دورانی که توی این زمان به فکر تهیه کیف و لباس مدرسه بودیم و چقدر ذوق داشتیم و حداقل من به شخصه به خودم قول میدادم که از پارسال بیشتر درس بخونم و تمرین‌های ریاضی رو کامل بنویسم و این حسِ مربوط به مدرسه و کودکی، یه حس عجیبی میاد سراغ آدم. امشب بیشتر احساسش کردم. ممکنه فردا شب بیشتر بشه و همینطور بیشتر و بیشتر. نمی‌دونم برای شما هم این حس وجود داره؟ حس غریبیه. حس عجیبیه. نمی‌تونم روش اسم بذارم ولی تنها کلمه‌‌ی نزدیکی که با فکر کردن به این احساس میاد توی ذهنم، دلتنگیه! حالا دلتنگ چی و کی نمیدونم! حس عجیب و غریب. همونی که هرسال این موقع میاد سراغ آدم. حس تنهایی؟! شبیه یه موسیقی پیانوِ مبهم زیبا. چیزی که هنوز علتش رو نفهمیدم. کمی شیرینه کمی غریب.

  • ۴نظر
  • ۲۰ شهریور ۱۴۰۱ ، ۲۳:۱۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

چند روز بود زانوی پای راستم خیلی درد می‌کرد. انگار با میخ میکوبیدن سر زانوم و هی میکشیدنش بیرون. دردش توی کل پام پخش می‌شد. یکشب با خودم گفتم: بذار ببینم پمادی، چیزی نیست که درد لعنتی ساکت بشه؟ خب معمولا پماد پیروکسیکام خوبه که هرچی گشتم نبود. به مامان گفتم تو ندیدیش؟ گفت که یکی از همسایه‌ها برده و نیاورده و بعد گفت از اون پمادِ گیاهی‌ای که بابا موقع درد کِتفِش از دارو گیاهی گرفته بزن. توی ذهنم بود که شکل ظرفش قوطی بود. رفتم تمام کابینت‌هارو گشتم نبود که آخر سر یه قوطی پماد پیدا کردم که روش یه آدم اسکلت مانند ایستاده بود و با نقاط قرمز سر زانوها و کتف و گردن و مچ دست هارو نشون کرده بودن که نقاطی هست که باید مصرف بشه، روشم نوشته بود برای درد مفاصل و استخوان. خلاصه من به مامانم گفتم: همیه؟ و گفت: اره. منم درِ قوطی رو باز کردم و به پام زدم. بوی خیلی تندی داشت اینقدر که ته دماغت می‌سوخت. همون موقع خواهرم گفت: این خوبه وقتی دماغتِ بسته شده و نمی‌تونی نفس بکشی، بوش کنی، سه سوته راه تنفسیت باز میشه. منم اعتنا نکردم و رفتم تا شبی دیگر. پام خیلی خوب شده بود و فقط یکم بهونه میگرفت، منم برای محکم کاری گفتم بذار یکم دیگه هم بزنم به پام. قوطی به دست بازش کردم بازم بوش همه جارو برداشت. بابا که شب قبلش نبود و نمیدونست قضیه چیه، مامان بهش گفت: این پماده که اینقدر بو نداشت که! بابام گفت: کدوم؟ قوطی رو نشونش دادم، گفت: این پمادِ خره! همونی که مامانبزرگ موقعی که کِتفِش شکسته برای درد آورده و بابامم بهش دست نزده گذاشته تو کمد! پماد عصاره خر:/ آره خلاصه... پماد خر شاید اسمش زیبا نباشه ولی اثرش عالیه. دردِ پام به سمت علفزارهای آمریکا فرار کرد! ممنون مادربزرگ :/ 

پ.ن: عنوان رو قرار بود بنوبسم "به بهانه روز وبلاگ نویسی" و نمیخواستم با خر مزین کنم ولی دیدم خر که فحش نیست، حیوانه! بعدم توی این برهه‌ای که همه به فکر حمایت از یه چی هستن، چرا من نیام و تابویِ توهین به این حیوان شریف و اسمش رو نشکنم؟ و آره این شد که شما رو هم به این #کمپین_خر_حیوان_نجیبی_است دعوت کنم :دی

پ.ن: انصافا این روز رو اول به خودم بعد به باقی وبلاگ نویسا و همه کسانی که این همه سال از شروع وبلاگ نویسی نوشتن و ادامه دادن و تا الان استوارن، تبریک میگم :)

  • ۱۲نظر
  • ۱۶ شهریور ۱۴۰۱ ، ۲۳:۴۱
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

یادتونه گفتم خدا انگار کنار اون هدف اصلی‌ای که مارو بخاطرش آفریده و داره هدایتمون می‌کنه سمتش، یه چیزی هم می‌خواد یادمون بده؟! البته نمیگم فقط یک چیز بلکه هزاران چیز، هزاران صفت و هزاران خصلت خوب و چیزهایی در همین محدوده. بعد هم گفتم انگار خدا میخواد بهم صبر کردن رو یاد بده چون آدم عجولی‌ام! نمی‌دونم توی اون پست گفتم یا نه ولی مامانم گاهی بخاطر این بی‌قراری و ناشکیبایی من میگه دلیلش اینه که هفت ماهه به دنیا اومدی و خب منم قبول کردم که ذاتا آدم عجولی‌ام و صبر برای من انگار تعریف نشدنست، آره خلاصه از حرف اصلیم دور  نشم و بگم که من باید صبر رو یاد بگیرم. حس می‌کنم جواب اینهمه سخت گذشتن و صبر کردن در عین ناکشیبایی و البته میشه گفت تحمل این صبر اجباری، کم کم داره روزنه امید و انجام و کمی تا حدی رسیدن رو برام باز میکنه. البته نه رسیدن کامل! فقط و فقط رسیدن به نقطه شروع و من اینو دوست دارم. از نشستن و صبر کردن خوشم نمیاد و دلم میخواد برم تو دل ماجرا. خدایا شکرت که اون روی ناشکیبم رو تحمل کردی هم تو و هم خانواده و داری نادیده میگیری بدرفتاری‌هام رو. انگار حتی بیان هم یکم جون گرفته :) فقط کاش یکی یکی گره کورهای هر کدوم از ما که گره متفاوتی داره باز بشه و حالمون بهتر شه.

  • ۵نظر
  • ۱۱ شهریور ۱۴۰۱ ، ۱۷:۵۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

سلام.

علیک سلام!

این پست حاوی مقادیر زیادی خشمه.

میشه بگید چتون شده؟ البته خودمم میدونم چون توی همون حالم ولی این فضای سرد و تاریک و خاموش تو بیان غیرقابل تحمله! چند روز پیش پستای قبلی وبلاگم رو بالا پایین می‌کردم. اون حجم کامنت و حرفای زیادی که باهم میزدیم، نظرای مختلفی که میدادیم و حتی دعواهایا اون استیکرهای قلب، گل و همزاد پنداری‌ها یا نظرات طولانی کجاست واقعا؟ قبلا فعال‌تر بودیم. شادتر بودیم. الان انگار گرد مرگ پاشیده شده تو بیان. دوست ندارم این فضای خفه کننده و طرد کننده بیان رو. بیاین برگردیم به دوران قبل. نمیدونم این قبل دقیقا به چه زمانی برمی‌گرده، شاید به قبل کرونا، قبل98 یا 97 یا 96 یا... ولی بیاید برگردیم. بیاین بنویسیم، کامنت بذاریم و حرف بزنیم. دلم برای مشارک‌ها و رونق گذشته بلاگ تنگ شده. اصلا بیاید دعوا کنید ولی نذارید بلاگ بمیره. این بیان، این وبلاگ نویسی داره نفس‌های آخرش رو می‌کشه بیاین دستشو بگریم از تنهایی و افسردگی نجاتش بدیم  تا قبل از اینکه دق مرگ بشه! میدونید که بیماری روحی زودتر آدم رو از پا درمیاره. دلم برای غلط املایی هام و توصیه‌های شما تنگ شده :(

  • ۲۶نظر
  • ۰۸ شهریور ۱۴۰۱ ، ۱۳:۴۳
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

ولی حقیقت این هست که رویاهاهم تاریخ انقضا دارن. حتی خودشون نه ولی شوق و ذوقی که نسبت بهشون داری همینطورن. هر رویایی زمانی داره. درسته نرسیدن بهشون مثل یک محدودیت هست و رسیدن بهش رو نیاز داری ولی وقتی از زمانش بگذره حتی با وجود نیاز، دیگه اون احساس شادی قبل رو نسبت به قبل بهش نداری چون جاش رو با رویاها و هدفها و حتی سرشکستگی پر کرده.

  • ۲نظر
  • ۰۷ شهریور ۱۴۰۱ ، ۱۰:۵۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

https://bayanbox.ir/view/6933887405275221290/photo-%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B2-%DB%B0%DB%B8-%DB%B2%DB%B3-%DB%B1%DB%B1-%DB%B5%DB%B8-%DB%B3%DB%B2.jpg

جانستان کابلستان/ رضا امیرخانی

روایت سفر کوتاه رضا امیرخانی به همراه خانوادش به کشور افغانستان. من تابحال سفرنامه نخوندم و این اولین مواجهه‌ام با کتاب سفرنامه بود و البته اولین کتابی که تونستم از این نویسنده باهاش ارتباط بگیرم و بخونمش. با توجه به دوتا تجربه ناکام از خوندن دو کتاب از این نویسنده. یکی کتاب "منِ‌او" که نتونستم باهاش ارتباط بگیرم و یکی "ارمیا" که نسخه ناقص بود! اما این کتاب، خب روایت جالب و خوبی بود. افغانستان برای من خیلی ناشناخته‌ست و در حد اطلاع کلی و خلاصه از اوضاع سیاسی-اجتماعی آشوب‌وارش، توی اخبار و... درباره این کشور میدونستم اما این کتاب کمی دید تازه‌ای در من از این کشور و مردمش باز کرد. مشکلات سیاسی و دینی و قومی داخل کشور چییزی هست که از نگاه نویسنده مانع از اتحاد مردم این کشور و تبدیل شدن اون به یک کشور مقتدر و متحد و رو به پیشرف چه در فرهنگ چه در اقتصاد و سیاست، میشه.  روایت جذاب و خوندنی و تا جایی شیربن و حتی تلخی که قلم نویسنده به خوبی بیان کرده. خط فکری سیاسی نویسنده در این کتاب دخیله تا جایی که یک فصل از کتاب رو به شرحِ انتخابات این کشور میپردازه. ولی من بشخصه کتاب رو دوست داشتم و لذت بردم. پاراگراف قسمت آخر کتاب و دید نویسنده رو هم برام جالب بود:

هربار وقتی از سفری به ایران برمی‌گردم، دوست دارم سر فروبیافکنم و بر خاک سرزمینم بوسه‌ای بیافشانم. این اولین بار بود که چنین حسی نداشتم. برعکس، پاره‌ای از تنم را جا گذاشته بودم پشت خطوط مرزی، خطوط بی‌راه و بی‌روح مرزی. خطوط "مید این بریتانیای کبیر"! پاره‌ای از نگاه من، مانده بود در نگاه دختر هشت ماهه... بلاکش هندوکش...

زخم داوود / سوزان ابوالهوی

داستان زندگی پر مصاحب و سختی یک دختر مهاجر فلسطینی و سرنوشت تلخ خانوادش و دوستان و هم وطنانش رو از زبان خودِ این دختر روایت می‌کنه. داستان تلخی که هرچند ممکنه که افراد داخل کتاب شخصیت‌های واقعی نباشند ولی بی‌شک این جنایاتی در واقعیت درحال وقوعه و نویسنده با الهام از این اتفاقات کتاب رو نوشته. خوندن یک کتاب درباره فلسطین و داستان زندگی اونها که توسط یک کشور اروپایی چاپ شده جالب بود. اینکه بالاخره این ظلم و جنایت رو که درحق مردمی که فقط گناهشون زندگی توی کشور و وطن خودشونه رو نوشتن قابل تامل هست. هرچند که نویسنده از موضع مشخص اروپا و آمریکا رو درباره مسئله فلسطین و دفاع آشکارش از صهیونیست و البته کمک‌های بیشمارش به صهیون هیچ حرفی نزده بود و یک جاهایی مثل قسمت هایی که مربوط به موشه هست خواسته تطهیر کنه و ازش بگذره و من فکر میکنم این با نیت بوده چون توی کشوری مثل فرانسه اجازه چاپ چنین کتابی قطعا منوط به شروطی هست! به هرحال این جنایت به دست صهیونیست حتما حامیان بزرگی داره که همچنان در حال انجامه و حقیقت اینکه همچنان این فجایع در حال وقوع هست و سازمان‌های بین المللی مثلا حمایت از حقوق بشر جز سکوت کاری نمیکنن. اما خوندن کتاب خالی از لطف نیست و روایت خوبی داره از زندگی پرتنش فلسطینی ها.

لبخند مسیح / سارا عرفانی

داستان درباره یک مترجم مدرس زبان انگلیسی هست که با آدمایی دست و پنجه نرم میکنه و در همون حین ماجرایی از یک دوست خارجی براش پیش میاد که دنبال حقیقت و دونستن درباره اسلام هست. ایده اصلی خوب بود ولی انگار به دست یه نویسنده تازه وارد حتی میشه گفت دبیرستانی سپردن داستان رو تا بنویستش. انتظار چیز بیستری داشتم ولی خیلی توی ذوقم خورد! به هرحال اگر کمی بسط میداد به داستان و پربارتر و غنی‌تر می‌نوشت، رمان خوبی توی این موضوع میشد.  اما واقعا کتاب که تموم شد گفتم خب که چی؟! و این بنظرم بی محتواترین کتابی بود که امسال تا الان خوندم البته اگر کتاب شب صورتی رو لحاظ نکنم! کاش نویسنده  از روی حوصله و تمرکز برای کتاب وقت میذاشت.

  • ۱نظر
  • ۰۱ شهریور ۱۴۰۱ ، ۱۳:۴۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱