اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

۳ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

بعضی موزیک بیکلام ها یا باکلام ها منو میبره تو یه حالت خلسه. یه خلأ عجیبی! وسط یه دنیای خاکستری و تیره رنگ پر از دود و مه معلق ایستادم و هجوم احساسات غریبی که نمیدونم چیه ولی حس میکنم با وجود غریب بودنشون برام آشنان.

مثل کسی که سال ها توی کما بوده و بعد از اون که به هوش میاد، هرچی خاطره داشته از حافظش پاک میشه و هی هجوم خاطرات عجیبی که میخوان به یادش بیان اما نمیتونن به قدرت سابق پررنگ و شفاف تصور بشند و میمونه آدم تو درماندگی و ناچاری و تلخی تلاش نافرجام برای بازنمایی احساس و فهمیدن اونچه توی ذهن آدم که سعی میکنه به یاد بیاد اما صد حیف که فقط همون احساس مبهم باقی میمونه. فکر کنم همه ما چنین حالت هایی رو تجربه کردیم. مثلا گذشتن از یه کوچه یا دیدن در خونه ای که ممکنه اصلا ندونید خونه کی هست. دیدن صحنه های عجیبی که انگار قبلا حسابی توش خاطرات قشنگی داشتین اما هیچی جز یه حس مبهم که گاهی بهتون دست میده، چیزی ندارید.

  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

(مدیونید فکر کنید از بی پستی به این موضوع پیله کردم).

بچه که بودم یکی از آرزو کوچولوهام که البته خیلی اصرار به تحققش نداشتم، عینکی شدن بود. تا همین چند سال پیش هم وقتی مدل های جدید عینک رو میدیدم خیلی دلم میخواست حتی یه فریم عینک بدون لنز طبی بخرم و به چشم بندازم. یا وقتی بند عینک مد شده بود چقدر دلم ضعف میرفت براشون. منتها گلچین روزگار، امان نداد که من به همون فریم خالی بسنده کنم و بزور هم که شده عینکیم کرد. حالا از روزی که عینکی شدم همانا و مشکلات و دردسر های عینکی شدن هم همانا!. یکی از بزرگترین معضلات عینکی ها که در این دوسال اخیر شاهدش بودیم، ترکیب ماسک و عینک هست. حالا شما تصور کن یه دختر چادری رو که بشدت به تِل سر برای جمع کردن موهاش عادت و نیاز داره. گیره هم به روسریش میزنه، ماسک هم میزنه و عینکم هم مهمون صورتش شده، چه حالت انزجاری پیدا میکنه؟!😰 حالا همه ایناکه بار اصلیش روی گوش هاست بماند، عینکی که میزنی و با هر دم و بازدم، شیشه های عینک پر از بخار میشه رو هم اضافه بر این موارد کنید و بشینید یه روضه دست جمعی برای مظلومیت ما عینکی ها بخونید، و ناله و فغان کنید برای دل رنج دیده ما :( . اما داستان اونجایی شدت غمش بیشتر میشه که عینک دم به دقیقه از دستت بیفته و شیشه هاش پخش زمین بشه. که خب راه حلش استفاده از بند عینکه. آره اگه دارین تصور میکنید چقدر دختره بی دست پایی باید بگم دقیقا😄  چقدر بی دست و پا!. از جمله مواردی بود که ندای مظلومیت سر دادم و امان که ای  کاش پسر بودم تا بند های الف و ب (چادر و روسری ) ازم سلب میشد (الکی مثلا) 😄😂.

یه چیز دیگه هم اینکه مثلا همین الان بخاطر اینکه دیشب وقتی داشتم از زیر میز میومدم بیرون محکم لبه میز به روی دماغم برخورد کرد و الان از شدت درد و سنگینی عینک روی دماغم، مجبورم اون رو با دستم نگه دارم و وقتی تکون میخوره حس میکنم سر من داره گیج میره یا زلزله اومده😅🤦🏻‍♀️.

یا مثلا وقتی چایی یا نوشیدنی داغ میخورم بخار حاصل از چای میخوره به شیشه عینک و همه جا در مِه غلیظی فرو میره😄.

خلاصه کلام اینکه هیچی دیگه آره خلاصه اینم تجربه های من. تا یک پست دیگه و بررسی معضل های عینک و عینکی و علل و بستر های پیش رو برای حل چالش ها شمارا به خدای بزرگ میسپاریم. به امید دیدار :دی

  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

فقط دلم میخواست عینکام رو‌نشونتون بدم. 

راستش چون همیشه تو وبلاگم مینوشتم اولین تجربه ها و هیجاناتم رو و این اتفاق رو توی وبلاگم ننوشتم با اینکه یک هفته میگذره اما دلم خواست اینجا هم عکسایی که طی یک هفته گذاشته گرفتم رو منتشر کنم. و دلم واینستاد که نذارم اینجا. کلاً تو‌ وبلاگ فرق داره :)

و ایشون دوچشم جدید بنده هستن در مواقع ضروری که البته همیشه به چشممه😅

اسفند دونه دونه اسفند سی و سه دونه 🧿 (استیکر چشم زخم برای در امان ماندن عینک بخاطر زیبایی :دی )

عکسای پاییزی که چند روز اخیر گرفتم و خیلی دلم میخواد بزارم اینجا یادگاری بمونه برام.

این عکس رو خیلی دوست دارم.‌شهرم رو خیلی دوست دارم. پاییز عجیبی نداره ولی قشنگه وقتی تو پاییز لباس زرد میپوشه هرچند که بارون نمیاد:(

یه حس غریبی داره این عکس.‌اون نیمکت زیر درخت. تنها، تو پاییز میون برگای زرد پهن روی زمین. یه احساس غریبی داره. انگار منتظر یه چیزی هست.این عکس‌رو یک روزی‌که با کاف رفتیم بیرون گرفتم. 

رفتم کتابخونه کتابی که دوسال پیش قبل از کرونا برداشته بودم رو با عرض معذرت و پشیمانی پس بدم. و جریمه ام رو بپذیرم. حقیقتاً خانم متصدی با اینکه فکر میکردم، بهم سخت بگیره ولی عذرم که موجه هم بود رو پذیرفت و جریمه دوباره ثبت نام کردم رفتم که کتاب بردارم. نمیدونستم کتاب چی بردارم. این سه تا کتاب با فاصله یک قفسه از هم تو قفسه منتظر من نشسته بودن. قرار بود که بخرمشون ولی توفیق شد امانت بگیرم :)

این عکس یه حال قشنگی داره. دیگه از فرامتن عکس‌و نوری که از پنجره زده داخل و پرچم ایران و این چیزا هم چیزی نگم دیگه :دی ولی قشنگ شده. از سالن همایش یکی از امامزاده های شهرمون گرفتم. اون روز به یه جشن دعوت بودیم. پارسال تو‌ همین سالن کنکور دادم. کاف هم همینجا کنکور داده. اون روز اصلا به خود مراسم توجه نداشتیم هی از لحظات ملکوتی کنکور که تو این سالن داشتیم حرف میزدیم😂🤦

اینم عکس آخر و البته مهمِ افتخاری که کاف گرفته. مثلا خواسته هنری بگیره.‌هیچ‌وقت هم دوربین رو درست نگرفت. :/

پ.ن؛ حقیقتاً با گوشی پست عکس‌دار گذاشتن خیلی سخته. نتونستم عکس هارو با کوچیک تر بزارم حیفم اومد، با کیفیت اصلی نباشه.

  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱