اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

۷ مطلب با موضوع «قاب عکس» ثبت شده است

حس دلتنگی دارم. دلم برای اینجا تنگ شد ولی علت دلتنگیم انگار چیزای دیگست! انگار اینجا بی‌‎فایدست چون مطمئنا بخاطر چیزای دیگست. نمی‌دونم راستش حس می‌کنم هر وقت چنین احساساتی سراغم میاد که شبیه یه ادم شوریده‌حالِ تشنه‌ که حس میکنه درمان التهابش با شعر و نوشته نوشتن رو اینجا ترجیح میدم‌و گویا روحم میطلبه بیام بنویسم از شوریدگی!

نمیدونم چی بنویسم ولی دلم میخواد بنویسم. الان یک آن این شعر زمزمه لبم شد "ای لحظه ی ناب ازل؛ آیینه ی دیدار تو سر شکوه هر غزل
مضمون بی تکرار تو؛ من از که گویم غیر تو
در هر چه میبینم تویی…"

این از ظهر که داروخونه بودم‌و توی تلویزیون پخش میشد توی مغزم هی پخش میشد. الان دلم شوریده بود رفتم ما بین نوشتن این کلمات بی‌سرو ته گوشش بدم تا افزون بشه به دلِ تنگِ بی‌دلیلم. یه جوری روی استفاده از کلمات وسواس دارم که انگار کسی که تو ذهنم تصور میکنم بخونتشون، میخواد بخونه! راستش جدی نگیرید ولی حالم حالِ یک دوانست که سعی میکنه مهار کنه این اسبِ دیوانگیش رو. میدونید چی شد؟ نمی‌دونم آهنگ جدید محمد معتمدی رو گوش کردین یا نه، ولی توی پوشه‌ها دنبالش میگشتم تا بخونه. به یک آهنگ با اسم معتمدی بر خوردم‌و زدم روش، پخش شدو میدونید چی خوند؟!

"مژده باران به نفسهای بیابان به رگ خشک درختان
به شب خسته ایوان برسان باز..."

و حالم سوییچ شد رویِ اون مَنِ وطنی‌. رگ ناسینالیستیم متورم شد و شد اینکه پنجه طوفان بشکن ای وطنم ایران!

پیداش کردم‌و باز دوباره برمیگردم به حالِ دلتنگِ قبلیم. گلدون گلای نرگسم حسابی سنگینه‌. جایی که تو حیاط هست، کمترین آفتابی بهش میخوره. سبز شده ولی گل نداده. غمگینم که نمیتونم تکونشون بدم. هیچکس هم در این راستا کمکی نمیکنه. مامان میگه من اون وزنه سی کیلویی رو نمیتونم بردارم. منم عصبی شدم و با بغضِ پر از خشم گفتم: اندازه حُسن یوسف هات نیستن..." دارم فکر میکنم هزینه اجاره یه جرثقیل چقدر میشه؟! شاید بتونم زودتر پول جمع کنم و جاشون رو عوض کنم، تا وقتی موعد گل دادنشون تموم نشده. ولی همون آهنگِ تیتراژ پایانی کیمیا جوابه انگار!توجه نکنید به نوشته‌هام. توجه نکن اگر روزی خوندی و تو دلم مثل یه دختر 13 ساله‌ِیِ احساسیِ پر فانتزی دارم تصورت میکنم که میخندی. دیوانم دیگه چه کنم!؟ وگرنه آدم عاقله درونم از همین الان داره برای اون آدم چند وقت بعد خجالت میکشه که این چیزا چیه نوشتی تو دختر؟! چقدر ابلهی! بگذار ابله باشم. میخوام تو حال زندگی کنم، نه توی آینده.

ببخشید که حواسم نبود الانی که دارم جِلِزو ولز میکنم‌و خودم رو به آب‌و آتیش میزنم تو این موقعیت، یه نعمت‌و حکمت بود و من یادم نبود ازت تشکر کنم این دغدغه‌هارو چرا که تا قبلش حتی تو فکر قرار گیری تو چنین جایی نبودم. بوس بهت عزیزِ مهربونِم. ای تنها یارو دوستم.

میدونید امروز از 8 صبح تا 4و نیم بعداز ظهر سرپا بودم و حسابی خستم اما اینجا دارم مغز وِروِر جادوم رو تسکین میدم. الان با این شدت خستگی دلم خواست چنتا عکس اینجا بذارم.

 

چیزی نیست فقط من دارم شلوغش میکنم همین. یکم شبیه این معتادایی میزنم که میخوان ترک کنن.

آهنگ تموم شد.

پ.ن: حجم غلط املایی‌و حس‌و حالی برای ویرایش نداشتن نشون میده حالم چقدر پریشونه؟

  • ۷نظر
  • ۱۰ آذر ۱۴۰۱ ، ۲۲:۰۱
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

هوالعظیم

گاهی وقتا رفتار ما با خدا شبیه اون آدمی هست که یه کار خیلی فوری و مهم داشت و دنبال جا پارک برای ماشینش بود، رو کرد به خدا و گفت: اگه جا پارک برام پیدا شه قول میدم نمازامو سر وقت بخونم و آدم خوبی باشم و از این دست قول‌هایی که موقع گرفتاری برای برآورده شدن حاجت میگیم و خلاصه حین گفتن یه جا پارک پیدا می‌کنه و به خدا میگه: خدایا دیگه لازم نیست، خودم پیدا کردم!

منم خیلی وقتا رفتارم همینه. دستاوردها و چیزایی که به دست میارم میشه تلاش خودم ولی انجام نشدنشون رو میندازم گردن خدا.

پ.ن: این بود پند امشب. عنوان هم هیچ ربطی نداره. اون عکس هم کاملا بی ربط‌تر از عنوانه ولی خب امروز رفتم کتابخونه دیدم قشنگه ازش عکس گرفتم منتها اگر یه جمله با معناتر مینوشتن بهتر نبود؟

  • ۴نظر
  • ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ ، ۲۱:۰۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

همونطور که دیشب گفتم امروز رفتیم بیرون با خانواده پدری. خوب بود. خوب گذشت. من هر دفعه موقع رفتن خیلی مثل بچه های تخس و لوس نمیام نمیام راه میندازم و اوقات همه رو تلخ میکنم منتها خب میرم و بهمم بد نمیگذره. ایندفعه کمتر غرلند زدم. برای گردش در طبیعت هم رفتیم یه شهر دیگه. اینجا شهر ها در فاصله 15 یا 20 کیلومتری و همین حدودای کم قرار دارن برای همین پارک جنگلی یکی از شهرای نزدیک شهرمون رو انتخاب کردیم و رفتیم. جای خوبی بود. تا تونستم از همه جا عکس گرفتم و از همه عکس گرفتم منتها نمی دونم چرا تا به خودم میرسید همه استعداد عکس ساده گرفتنشون صفر میشد و بدترین عکس هارو از من میگرفتن. اینکه این دفعه خیلی خنوک بازی در نیاوردم در راستای همون اهداف 1401 ایم هست که خنوک بودن و تخس بودن و ویراژ رفتن روی اعصاب خودم رو بگذارم کنار، و از دامان طبیعت بهره جویم همچنین همه اینها بعدا خاطره میشن برام و عکس ها و لحظاتش ثبت میشن پس بهتره اعصاب خودم رو با چیزهای الکی ناراحت نکنم. از بس 1400 سال توی فجازی و گوشه گیری بوده که منزوی طور شدم و دلم میخواد این اخلاق رو اصلاح کنم. همین گوشه اتاق نشینی باعث شده باز دوباره توانایی ارتباط گرفتن با آدم هارو از دست بدم. خیلی فکر و هدف دارم برای سال جدید و میخوام تمام سعیم رو برای تحققشون بکنم. اهداف روحی-اخلاقی-معنوی زیادی هستن که باید تو وجودم به وجود بیارم یا تقویت یا نابود کنم. یکی از دلایل حضورم جدیدا تو جمع خانوادگی پدری حضور یه قدم نو رسیده بامزه و جیگر عمه (جیگر عمه لقبشه چون اولین بار که دیدم برای قربون صدقه رفتنش گفتم جیگر عمه. گرچه عمش نیستم.)باران دوماهه عمو ته تغاریمه. این بچه خیلی مهرش به دلم نشسته و خب وقوع این پدیده هر صدسال یکبار اتفاق می افته. هم نازه هم شیرینه. و خب به قول مامان خون خون رو میکِشه. چون نسبت خونی نزدیکی داریم باهم باعث این مهر و محبت شده. جوری که منِ فراری از بچه یه پوشه مخصوص از عکسای جیگر عمه تو گوشیم دارم و دم به دقیقه تو کانالم میذارم. فکر کنم اعضا عاصی شد باشن از دستم. :))

بعد بطور اتفاقی یکی از دوستهای خانوادگیمون رو دیدیم که تا فهمید پشت کنکوری ام کمر همت به نصیت کردن من برای درس خوندن بست و خب این پدیده هم تو این شراط مکانی و زمانی دور و بر من  واقعا نادره و من هر وقت توی این خلق را تقلیدشان برباد داد کسی میاد تشویقم میکنه به ادامه راهم، واقعا پر از انرژی میشم و حقیقتا شاد میشم. گرچه ممکنه خسته کننده باشه شنیدن حرفایی که خودت میتونی صدجلد کتاب دربارش بنویسی ولی دلم گرم میشه وقتی کسی منو درک میکنه و به سمت راهی که میرم تشویقم میکنه.

چندباره چندین نفر مختلف من رو دیدن بیرون، میگن چقدر عوض شدی!. ولی من فقط عینک میزنم و نمیدونم منظورشون چیه دقیقا ولی گاهی با یه حالت عجیبی بهم نگاه میکنن که معذب میشم. ( تو پرانتز بگم که به چشم زخم هم تا جایی اعتقاد دارم.) امیدوارم منظورشون این باشه که یجورایی چند سطح بهتر شدم. سعی میکنم با تحقق هدفام کاملا زیاد تغییر مثبت کنم. ان شاءالله.

  • ۸نظر
  • ۱۲ فروردين ۱۴۰۱ ، ۲۰:۳۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

فقط دلم میخواست عینکام رو‌نشونتون بدم. 

راستش چون همیشه تو وبلاگم مینوشتم اولین تجربه ها و هیجاناتم رو و این اتفاق رو توی وبلاگم ننوشتم با اینکه یک هفته میگذره اما دلم خواست اینجا هم عکسایی که طی یک هفته گذاشته گرفتم رو منتشر کنم. و دلم واینستاد که نذارم اینجا. کلاً تو‌ وبلاگ فرق داره :)

و ایشون دوچشم جدید بنده هستن در مواقع ضروری که البته همیشه به چشممه😅

اسفند دونه دونه اسفند سی و سه دونه 🧿 (استیکر چشم زخم برای در امان ماندن عینک بخاطر زیبایی :دی )

عکسای پاییزی که چند روز اخیر گرفتم و خیلی دلم میخواد بزارم اینجا یادگاری بمونه برام.

این عکس رو خیلی دوست دارم.‌شهرم رو خیلی دوست دارم. پاییز عجیبی نداره ولی قشنگه وقتی تو پاییز لباس زرد میپوشه هرچند که بارون نمیاد:(

یه حس غریبی داره این عکس.‌اون نیمکت زیر درخت. تنها، تو پاییز میون برگای زرد پهن روی زمین. یه احساس غریبی داره. انگار منتظر یه چیزی هست.این عکس‌رو یک روزی‌که با کاف رفتیم بیرون گرفتم. 

رفتم کتابخونه کتابی که دوسال پیش قبل از کرونا برداشته بودم رو با عرض معذرت و پشیمانی پس بدم. و جریمه ام رو بپذیرم. حقیقتاً خانم متصدی با اینکه فکر میکردم، بهم سخت بگیره ولی عذرم که موجه هم بود رو پذیرفت و جریمه دوباره ثبت نام کردم رفتم که کتاب بردارم. نمیدونستم کتاب چی بردارم. این سه تا کتاب با فاصله یک قفسه از هم تو قفسه منتظر من نشسته بودن. قرار بود که بخرمشون ولی توفیق شد امانت بگیرم :)

این عکس یه حال قشنگی داره. دیگه از فرامتن عکس‌و نوری که از پنجره زده داخل و پرچم ایران و این چیزا هم چیزی نگم دیگه :دی ولی قشنگ شده. از سالن همایش یکی از امامزاده های شهرمون گرفتم. اون روز به یه جشن دعوت بودیم. پارسال تو‌ همین سالن کنکور دادم. کاف هم همینجا کنکور داده. اون روز اصلا به خود مراسم توجه نداشتیم هی از لحظات ملکوتی کنکور که تو این سالن داشتیم حرف میزدیم😂🤦

اینم عکس آخر و البته مهمِ افتخاری که کاف گرفته. مثلا خواسته هنری بگیره.‌هیچ‌وقت هم دوربین رو درست نگرفت. :/

پ.ن؛ حقیقتاً با گوشی پست عکس‌دار گذاشتن خیلی سخته. نتونستم عکس هارو با کوچیک تر بزارم حیفم اومد، با کیفیت اصلی نباشه.

  • ۸نظر
  • ۱۰ آذر ۱۴۰۰ ، ۱۹:۱۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

این پست دقیقا یک دهن کجی به همان عنوان پست است!

هرچند که یک هفته است اینترنت درست و درمونی ندارم که وبلاگ هارو بخونم و پست بگذارم اما باز هم نتونستم صبر کنم این عکس هایی که داغ داغ با دوربین‌گرفتم ( دوربین گوشی البته ) سرد بشند و منتشر کردنش رو موکول کنم به روزهای منتهی به اخر هفته و ذوق و شوقی هم که از گرفتن این عکس ها و به اشتراک گذاشتنشون دارم از بین بره. هرچند همچین عکس هایی هم نیستند اما من که خیلی بیرون نمیرم ولی وقتی میرم بیرون از چیزایی که باهام حرف میزنند و نظرم رو به خودشون جلب میکنند عکس میگیرم. ساعت ها دارم با اینترنت ضعیف عکس هارو بارگزاری میکنم اما گفتم که اهمیت نداره.

یکی از جاهایی که خیلی دوستش دارم دوتا کتابفروشی هایی هستند که ازشون کتاب میخرم. این یکی از اون کتابفروشی هاست که اولین کتابم رو از اینجا خریدم. خیلی ویترین و دکور درش رو دوست دارم.

انگار یک کتافروشی از دهه 70 یا 50 هست برای همین از ویترینش حس خوبی میگیرم.

عکس هایی که میگیرم هرکدوم یک نشانه از بخش های مختلف شهرم دارند با حرف هایی پشت فرامتنِ عکس هست. مثل این عکس هایی که نقاشی روی دیوار کوچه ای هست که ایستگاه تاکسی های زرد رنگه. همونجا که قبلا سقفش چترهای رنگی زیباداشت اما برداشتن. (ولی من از اونجا عکس دارم که در پست های آتی درمنظر عموم قرار خواهد گرفتم :دی)

این نقاشی قشنگ رو ببینید. اون دتا فنچ عاشق هم که روی شاخه درخت نشستن ازهمه قشنگتر :*)

میدونید زیباسازی شهر خیلی خوبه. بنظرم حتی طرح های ساده ای مثل همین نقاشی چتر میتونه شهر رو زیباتر کنه.

یه بازارچه هست که وقتی واردش میشی پر از بساط دستفروش های لباس، روسری هایی که آویزونه.میوه و این جینگول مینگولای دخترونه مثل کِش مو و گیره و ... میوه های ترو تازه‌باسیفی جات کلم و هویج و کاهو و لیمو و قارچ و...

اون نارنگی سبزا فقط :*) ترش اینقدر ترش که از لیمو ترشم ترش تره :)

این قسمت رو خیلی بگم که وقتی از جلوی این قسمت رد میشیم یه بوی حرمی میپیچخ که نگو! دلم میخواد همونجا بشینم و فقط این عطر حرم رو بو بکشم.

آقا وقتی خودِ امام رضا(ع) نمیطلبه ما همینجوری باید دلتنگی حرم رو رفع کنیم دیگه :((

خب این هم از یکی دیگه از پست های عکس دار سریالی بیخودی وی.

قشنگ واضح و معلومه چقدر نامحسوس توی عکس ها امضا زدم :دی

ان شاءالله عمری باقی بود از این پست های بی فایده ثبت خواهم کرد :))

پ.ن: از اینیستاگرام برای انتشار دادن عکسام استفاده کردم ولی خوب اصلا میلم به سمتش نمیکشه برای همین خیلی سر نمیزنم. انگار یک جوریه:( شاید هم چون فالوور زیادی ندارم بخاطر همونه یا چون اون مدلی که اینجا احساس میکنم شما خوشتون میاد و احساساتتون رو مینویسید نسبته به عکس و متن. ولی در کل اینجارو خیلی خیلی دوست دارم  و دلم میخواد عکسام رو اینجا به اشتکراک بزارم تا شما هم مثل من لذت ببرید :)

این عکس رو یادم رفت ثبت کنم توی پست. اون یکی کتابفروشی دیگه ای که میرم تو مسیر رفت یه آقایی کنار خیابون گل میفروشه. این دفعه گل هاش خیلی قشنگ و دلبر بودن حقیقتا:*)

از جمله گل های بهشتی این گل حسن یوسف ها هستن از بس ترکیب رنگ قشنگ و جذابی دارند:*)

  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

عکس گرفتن رو دوست دارم. عکس گرفتن از در و دیوار و طبیعت،گُل،درخت رو بیشتر دوست دارم. به اشتراک گذاشتن عکس هام رو بیشتر تر دوست دارم :*)

پ.ن: پتوسِ ابلغِ سفید :) درواقع یکی از گُل قشنگ های مامان ^-^

  • ۸نظر
  • ۱۰ شهریور ۱۴۰۰ ، ۱۸:۱۵
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

اگر نعنا بودم الان در بهترین مرحله زندگیم یعنی شکوفایی بودم :)

پ.ن: نعنای های خونگی مامان🌱

  • ۲۹ تیر ۱۴۰۰ ، ۱۲:۴۵
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱