اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

۶ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

پاییز پاییز پاییز!

پاییز رو دوست دارم چون برام یاد آور خاطراتِ قشنگیه. وقتی اتفاقی چشمم به این برگ خشک شده زرد رنگِ لای کتابم افتاد.اون روزکه روزی از همون روزهایی بود که خیلی دوستشون داشتم. سردی بادِ پاییزی که گوشه چادرم رو تاب میداد و سردی هوا که نوک دماغم رو قرمز کرده بود،از لابه لای صفحه باز کتاب توی صورتم پاشیده شد. اون روز یعنی اون روزها هوا که خیلی سرد بود من تا موقعی که اتوبوس سر برسه یخ میزدم اما این یخ زدنش هم برام دوست داشتنی بود. شال گردنی که با کاموای درشت بافته بودم هرچند کوچیک بود اما بخاطر سرما دور صورتم پیچونده بودمش تا وقتی میرسم سرکلاس، صورتم سرخ و بی حس نشده باشه ازدستِ سیلیِ بادِ سرد پاییزی. وقتی اتوبوس از راه رسید بدو بدو سوار شدم رفتم ته اتوبوس. همونجایی که چنتا خانمی که باهاشون کمی دوست شده بودم طِی این رفت و آمدها نشسته بودند. نمیدونم اون روز کجا دقیقا نشستم.پیش خانمی که به گمانم طلبه بود، و هروقت سوار میشدم بهم میگفت: بیا برو کنار پنجره. اونجا بخاریش گرمه گرمه،تا یکم گرم بشی! یا اون دختر جوونی که دانشجوی روانشناسی بود و هر روز مسیرشو با اتوبوس میرفت. همیشه هم ته ته ماشین نشسته بود و گاهی باهم درباره رشته دانشگاهش حرف میزدیم؟! یا اون خانم خیاطه؟ یااون خانمی که خیلی حرف میزد و ریز جزئیاتو همینطوری ردیف میکرد و میگفت و اتفاقا دختر کلاس اولیش هم اسم من بود؟!... . من آدم عجولی بودم. کوله سنگینی هم داشتم. پر از خرت و پرت بود. از کرم مرطوب کننده لب گرفته تا کتاب رمانی که میخوندم و پوشه ای که از کتابخونه مدرسه بود. برای همین تا ماشین دست انداز رو رد میکرد بلافاصله خبردار وایمیستادم و تلو تلو خوران با کوله سنگینی که تِلِپ تلوپ میخورد به بقیه و هی ببخشید ببخشید گویان میرفتم جلوی اتوبوس تا همین که ایستاد پیاده بشم. بازم یادم نیست، اون روز پول دادم یا قبلا کرایه اون روز روهم پیش پیش حساب کرده بودم. پیاده شدم. با سختی دستکش و چادر وآستین پالتو رو کنار زدم ببینم ساعت چنده!. آروم آروم رفتم کنار پیاده رو.اما راستشو بخواید از وسط خیابون رد شدن رو بیشتر دوست داشتم. همینطور که میرفتم چشم به برگای پخش شده وسط پیاده رو و خیابون دنبال یه برگ قشنگ و خوش فرم پاییزی بودم تا کلکسیون برگ های خشک شده دستچین شده از پیاده‌رو های مسیر مدرسه اضافش کنم عالمی داشتم! خوشحال بودم. خندون بودم. تو اوج خوشبختی بودم. لذت کوچیک ولی بشدت قشنگ و جذابی بود برای من. لذت لرزیدن تو سرما و دیر رسیدن به مدرسه و جمع کردن برگای پیاده رو. نیم ثانیه نگاه کردن به ویترین لوازم تحریری نزدیک مدرسه. رد شدن یواشکی از راهرو. لبخند گشاد روی لبم وقتی معاونمون میگفت: نرگس خانم بازم دیر اومدی که! و آخر هم رسیدن سرکلاس و لبخند زدن به بچه ا. سلام کردن به سمانه و کوثر و حنانه. نشستن روی صندلی نرم قهوه ای رنگِ محبوبم. و اخر هم نشستن سر کلاس فلسفه :)

پ.ن: شعر عنوان از قیصر امین پور.

  • ۴نظر
  • ۱۵ آبان ۱۴۰۰ ، ۱۹:۵۴
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

بخاطر چه چیز رنج زیستن رو تحمل میکنید؟

یا بهتر بگم چه چیزی باعث شده که رنجِ زیستن رو تحمل کنید؟

  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

- تو تاحالا ستاره ای تو آسمون داشتی؟

+نه!

-نه؟!

+ اوهوم.

-چرا؟ یعنی تابحال هیچ ستاره ای رو دوست نداشتی؟

+ خب اینکه دوست نداشته باشم که نه! چرا دوست داشتم و دارم که داشته باشم اما...

- اما؟! چی؟

+ من از ستاره داشتن میترسم.

- ...

+ ستاره داشتن آدم رو وابسته میکنه. باعث میشه همیشه نگرانی نبودنش رو داشته باشم.

- منظورتو نمیفهمم!

+ وقتی ستاره داشته باشم مدام نگران اینم که نکنه...نکنه کسِ دیگه ای هم دوستش داشته باشه و بخواد اونو از چنگم دربیاره! یا حتی ... حتی نکنه یک شب دیگه نبینمش! نکنه ستاره من شبای آخر روشن بودن و زنده بودنش رو بگذرونه!

- (سکوت )...

+ ستاره داشتن باعث نگرانیمه. میترسم ستاره داشته باشم که یک روز از دستش بدم.

- تو از ستاره داشتن نمیترسی! از دوست داشتن و از دست دادن میترسی!

- ...

+ با ترس از دست دادن، لذت همه چیزو از دست میدی. حتی قبل از اینکه چیزیو داشته باشی، اونو از دست دادی.

  • ۵نظر
  • ۱۱ آبان ۱۴۰۰ ، ۱۷:۲۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

در جستجوی خودم، این در و آن در میزنم که بتوانم ردی از جای پای آخرین قدم هایم پیدا کنم. من گم شده‌ام. جایی میان برگ های زرد رنگِ پاییزی یاسِ توی حیاط که چه سبزش چه زردش دل ربایی میکند. شاید میان برگ های پهنِ درخت انگور آن گوشه.این درختِ جوان میوه چندانی ندارد برای همین شاید مَنی که گم شده است را به فرزند خواندگی گرفته. شاید هم از روی مهمان نوازی مرا در خود پنهان کرده. همانجا! میان برگ های پهنِ سبز رنگی که اکنون یکی یکی لباس زرد پوشیده اند. من خودرا گُم کرده ام. نمیدانم کجاست! هرچه بیشتر دنبالش میگردم بیشتر سردرگم و نگران میشوم.مثل اینکه منِ گُم شده ام، تمایل به بودن ندارد. باید پیدایش کنم.

      

  • ۴نظر
  • ۰۹ آبان ۱۴۰۰ ، ۱۵:۵۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

عطرِ کوکو سبزی مامان که خونه رو پر کرده✨

  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

همانطور که مثل ماتم زده ها گوشه دیوار نشسته بودم روبه مامان که از خستگی روبرویم به پشتی تکیه داده بود گفتم: زندگی برام بی مزه شده! دیگه مزه هیچی نمیده.

خیره نگاهم میکرد گویا منتظر بود بیشتر توضیح بدم. گفتم: مثلِ... مثلِ یه قرمه سبزی جا نیوفتاده! یه قرمه سبزی که نه چاشنی داره و نه گوشت. با سبزی های یخ زده و لوبیاهای وارفته. هرکدوم از محتویاتش یک طرف قابله رو گرفته و شده بی مزه ترین غذای دنیا!نه بدمزه. بد مزه یعنی مزه میده مثل تلخ، شور یا شیرین. اما این بی مزست. گاهی چیزهایی بی مزگی براشون صفتِ برترِ مثل آب که بی مزگیش خوشمزست ولی قرمه سبزی نه! قرمه سبزی باید حتی سردش هم جا افتاده تر از گرمش باشه. دنیا برام مثل همون قرمه سبزی بی مزه هه که گفتمه!دقیقا همونقدر بی مزه.

با لب های از غم چین داده شده چانه ام رو روی زانو هایم گذاشتم و با دو دستم خودم را بغل گرفتم. مامان که تا آخر گوش داده بود به حرف هایم و معلوم بود در حین شنیدن فکر میکند بعد از مکثی کوتاه گفت: شاید سرماخوردگی گرفتی!

با تعجب سرم را بالا گرفتم و گفتم:ها؟!

گفت: شاید سرما خوردگی گرفتی که مزه دنیارو نمیفهمی. مگه دنیا برات مثل قرمه سبزی بی مزه نیست؟

سری تکان دادم.

- وقتی سرما خوردگی داری حس چشاییت غذارو بی مزه و تلخ، مزه میکنه.اون غذا که تغییری نکرده اما تو برات مزه نمیده. ممکنه قرمه سبزیه کمی شور یا بینمک باشه اما در اصلش که مزه دار هست فرقی ایجاد نمیشه.ولی این چشایی تو هست که دچار مشکل شده.با اینکه اون غذارو دوست داری ولی دلت نمیخواد بخوریش. الانم دنیا برات مزه نمیده نه اینکه اون ته گرفته، سوخته یا ادویه نداشته یا هرچیز دیگه. اون تو هستی که سرماخورده ای و مزه دنیارو نمیفهمی. هوم؟!

گفتم: مثلا کرونا؟! یه سرماخوردگی پیشرفته تر از بقیه سرماخوردگی ها. اما این مثل کرونا درمان قطعی براش نیومده.

گفت: شایدهم اومده! شاید هم نیومده! اما میشه با انجام یک سری کار ها از این سرماخوردگی که مزه دنیارو برات بی مزه میکنه جلوگیری و دوری کرد.

لبخندی زدم و مثل کسی که تازه فکر های جدید به سرش زده سری از خوشحالی تکان دادم و به فکر فرو رفتم.

  • ۷نظر
  • ۰۴ آبان ۱۴۰۰ ، ۱۶:۲۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱