اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

۸ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است


منبع عکس:  اینترنت


 از زمانی که تصمیم گرفتم بجای قبول کردن مطالعه کنم، به جای گریه کردن، عمل کنم،  کتاب خوندنم به مطالعه در حوضه مذهبی و دینی تغییر پیدا کرده. همیشه خیلی دوست داشتم به جای اینکه هرسال فقط در ماه محرم اسم دین و امام حسین(ع) رو بیارم و به یادشون باشم سعی کردم درباره زندگیشون بخونم. تمام زندگی اهل بیت که به عاشورا تنها ختم نمیشه برای شناخت درست باید همه زندگی معصومین رو دونست.

کتاب رو به پیشنهاد یکی از دوستانم خریدم. کتاب روان و خوبی درشرح مصیبت های حضرت زینب(س) در عاشورا و سخنان گرانبهاشون در مقابل لشکر یزید که چنان مثل آبی زلال پرده های ریای یزیدی ها رو کنار میزنه و فساد و ظلمشون رو برملا میکنه.

کتاب "آفتاب در حجاب" به نویسندگی "سید مهدی شجاعی " از انتشارات نیستان :

آفتاب در حجاب روایتی است از زندگی حضرت زینب. از کودکی تا عاشورا تا اسارت و تا وفات. اثری که ماندگاریاش از حال پیداست. رمانی که به پشتوانه تحقیقات دقیق و عالمانه تاریخی و روایی،‌ به همه زوایای پنهان و آشکار زندگی و رفتار و درونیات حضرت زینب پرداخته است.


کتاب قشنگی بود حِین خوندن چه صحنه هایی که برام تصور نشد! چه غم ها که به دلم نریخت! برای همین این کتاب رو پیشنهاد میکنم اگر نخوندین و طالب دونستن درباره زندگی حضرت زینب هستید بخونید. خیلی ریزِ ریز زندگی این بانو رو ننوشته ولی کتاب خوب و با لحن زیبا و روان و دلنشین حوادث مهم رو یادآور شده.

بخش هایی از کتاب:

چه غروب دلگیری! 

دلگیر باد از این پس تمام غروب های عالم!

تو هَم چشمهایت را ببند خورشید! که پس از حسین در دنیا چیزی برای دیدن وجود ندارد. دنیایی که حضور حسین(ع) را درخود برنمیتابد، دیدنی نیست.

خوندن این کتاب در این برهه از زمان و در این روزا که مرتبط با محرم و واقعه عاشوراست، میتونه آگاهی مارو نسبت به این واقعه مهم بیشتر کنه، پیشنهاد میکنم که دست کم یکبار بخونیدش :)

امیدوارم از خوندن کتاب لذت ببرید :)

  • ۱۶نظر
  • ۲۶ مرداد ۱۴۰۰ ، ۱۷:۳۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

منبع عکس:  اینترنت

"بارها در طول نوشتن این رمان دچار تردید و دودلی شدم.
یک دلم می‌گفت: بیا و از خیر این کار بگذر و برای خودت دشمن تراشی نکن. عقل هم چیز خوبی است! مثل مگس بر روی زخم ها و عفونت ها ننشین! خوبی ها را ببین.
دل دیگرم می‌گفت: نویسنده باید آینه باشد. آینه اگر زشتی ها را بپوشاند و فقط زیبایی ها را نشان دهد که دیگر آینه نیست …
سرت را درد آوردم ولی دوست داشتم بدونی که در طول این کار با خودم چه دست و پنجه هایی نرم کردم …
به خودم گفتم عموم کسانی که پیش از این تقدیر و تحسینت می‌کردند، بعد از انتشار این کار، ممکنه تقبیح و نکوهشت کنند..."

اولین بار باکتاب های آقای شجاعی پارسال آشنا شدم با کتاب کشتی پهلو گرفته و آفتاب در حجاب. اولین کتابی که از ایشون خوندم "آفتاب در حجاب"بود. و بعد کتاب"کشتی پهلو گرفته. زیبایی هرچه تمام تر آرایه های ادبی و نوع لحن روایتشون از زندگی حضرت زینب و واقعه عاشورا و همچنین در کتاب کشتی پهلو گرفته، بیان زندگی حضرت فاطمه زهرا(ع) با لحن بسیار دلنشین و خاص و زیبا من رو نسبت به خوندن باقی کتاب های این نویسنده تشنه تر کرد. کتاب"کمی دیرتر" که از خیلی قبل تر توی لیستم بود و اتفاقا چند روز پیش قسمت شد که بتونم تهیه کنم و مطالعه کنم، هیجانی توام با غم زدگی و ناراحتی و همچنین خوشحالی و حسرت و شرمندگی در من به وجود آورد. این کتاب با اینکه تا اواسط داستان کشش کمی برای خوندنش در آدم ایجاد میکرد اما بعد از دو فصل روند صعودی پیداکرد و داستان جالب شد. پیشنهاد میکنم اگر به کتاب هایی از جنس دین و مذهب آمیخته با لحن شیوا و زیبا علاقه دارید حتما مطالعه کنید:)

و اما درباره کتاب:

کتاب "کمی دیرتر" به نویسندگی "سید مهدی شجاعی " از انتشارات نیستان :

این اثر که از چهار فصل زمستان، پاییز، تابستان و بهار تشکیل شده، نگاهی است متفاوت و نقادانه به فضای انتظار جامعه امروز. رمان با یک اتفاق شگفت و غریب آغاز میشود، جشن نیمه‌شعبان و مجلسی پرشور و بسیاری که فریاد «آقا بیا» سرداده‌اند… در این میان جوانی و فریادی که: «آقا نیا…» این شروع جذاب ما را با شخصیت‌هایی آشنا میکند که همه مدعی انتظارند اما وقتی هنگام عمل میرسد و هنگامه عمل به شعارها میرسد، آن نمیکنند که میگفتند. رمان در فضایی مکاشفه‌گونه و بیزمان پیش میرود و مواجه همه آدم‌ها را میبینیم با قصه ظهور… و کشف چرایی «آقا نیا»ی جوان. شجاعی در این رمان همه اقشار و همه آدم‌ها را با بهانه‌هایشان برای نخواستن امر ظهور، دقیق و ظریف معرفی میکند. تا آنجاکه حتی به راوی هم رحم نمیکند و در فضایی بسیار بدیع،‌ خودش را هم در معرض این امتحان میگذارد. نویسنده در «کمی دیرتر» همه آفت‌های انتظار را با شخصیت‌های قصه‌اش برای مخاطب روایت نمیکند، بلکه به تصویر میکشد و نشانش میدهد… انسان‌های مدعی انتظار و منتظر ظهور غریبه نیستند؛ خودمانیم و شجاعی در رمانش به خوبی به این زبان دست یافته که وقتی از هر قشر و صنف و گروهی یک نمونه آورده با مصادیق کار ندارد و در پی اثبات شمول ادعایش است. نویسنده در پایان همه موشکافیهایش در نقد منتظران به دنبال آن است که مخاطب منتظر واقعی را بشناسد و ببیند که انتظار به فریادهای بلند «آقا بیا» نیست؛ به دلی است که برای حضرت میتپد و اخلاصی که میان زندگی جاری است و آقایی که خودش به دیدار منتظرانش میآید…

من نسخه الکترونیک این کتاب رو از سایت فیبیدیو تهیه کردم.

امیدوارم از خوندن کتاب لذت ببرید:)

  • ۹نظر
  • ۲۵ مرداد ۱۴۰۰ ، ۱۷:۴۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

شب ها با اینکه خواب درستی ندارم ولی باز دلم میخواهد هرچه زودتر ساعت به نیمه شب نزدیک شود تا دریای کلمات مغزم، مثل سونامی خوابم و آرامشم را ویران کنند و از چشمان و گوشانم سیلِ کلمات بریزد. همینکه سرم را بر روی بالشت میگذارم تا مگر بتوانم ساعتی آرامش را بِچِشم، همان موقع گویی قلبم زبان بسته ام، زبان باز می کند. ذهنِ آشفته ام مثل یک همراه حمایتش میکند و من بی چاره تسلیم آن دو فقط میشنوم و گوش میسپارم به حرف های دل. چه حرف ها که این دل بیچاره نمیگوید.

تا دمی میخواهم مجال نوشتن پیدا کنم زود ذهنِ خودسر اختیار از کَفَم میبرد که مبادا درون صندوقچه دل کاغذ،راز ننویسم. نوشتن در وبلاگ را که نگویم. انگار حرف های دلم نسبتش به وبلاگ و نوشتن مثل نسبت کارد به پنیر است. گاه میخواهد سرم را با پنبه بِبُرد که در گوشم نجوا میکند: به خاطر بسپار تا فردا بنویسی! اما صبح مثل کسی که تازه چشمش چیزی میبیند و لبش به تازگی کلمات را ادا میکند، همه حرف هایم را به دیار فراموشی سپرده ام.

شاید باید یک وسیله اختراع کنم. دو سیم یا یک‌چیزی شبیه تراشه کوچک بلوتوثی که کنار گوش وصل شود و هر آنچه میگذرد از ذهن که باید مکتوب شود، به تحریر در آید. حتی در وبلاگ! یک وسیله حیاتی برای همه کسانی که حرف هایی بر روی دلشان تلنبار شده ولی هیچ وقت منسجم نمیشوند تا بازگو شود. همان حرف هایی که مثل آهو مدام گریزان در صحرای برهوت ذهن هستند.

  • ۲نظر
  • ۲۲ مرداد ۱۴۰۰ ، ۱۷:۰۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

38:

ناگاه در یک نیمه شب، در حالی که توده عظیمی از حرف های ناگفته از مغزم سرازیر می شود، جان خواهم داد درحالی که همچنان مهر سکوت برلبانم باقی است...

  • ۱۶ مرداد ۱۴۰۰ ، ۱۶:۴۰
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

41:

آرام باش عزیز من، آرام باش!
حکایت دریاست زندگی. گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی. گاهی هم فرو می‌رویم، چشم‌هایمان را می‌بندیم، همه جا تاریکی است..

• شمس لنگرودی 🍃

  • ۱۳ مرداد ۱۴۰۰ ، ۱۷:۵۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

نوشته بود: هرجور که میتوانید ابراز علاقه کنید. بلند به طرف مقابل، به پدر به مادر بگویید دوستت دارم. اگر زبانتان نمیچرخد خودِ جمله دوستت دارم را بگویید، پس از جمله جایگزین استفاده کنید، اما یک اصل مهم را فراموش نکنید" ابراز علاقه کنید تا دیر نشده"!

متن رو که خوندم به فکر رفتم. گفتم شاید بتونم به خجالتم غلبه کنم و بهش بگم دوستش دارم. کمی فکر کردم بعد گوشیو پرت کردم روی ان طرف تخت و بلند شدم. رفتم تو روش واستادم یه نفس عمیق کشیدم و با صلابت گفتم:

میدونی من، من پیاز سرکه ای های مامانم رو خیلی دوست دارم. وقتی میبینمشون چشمام شبیه دوتا قلب گنده قرمز که از هیجان میخواد بترکه و به هزاران قلب قرمز کوچولو تبدیل بشه، میشه! خب راستش تو برام مثل پیاز سرکه ای های مامانم هستی. همونقدر دلخواستنی و جذاب.

یکم قدرت گرفتم باز گفتم:

تو مثل چیپس سرکه ای میمونی یا نه اصلا... اصلا تو قرمه سبزی منی! با شوق و چشمانی ستاره بارون بهش خیره شدم. اما گویا زیاد از ابراز علاقم خوشش نیومده بود. تا شروع کرد با صدای بلند فریادبکشه روی سرم که یک دفعه از خواب پریدم!

پ.ن: شخص توی خواب کاملا فرضی بود:)

تاریخ انتشار:

  • ۱۴نظر
  • ۱۱ مرداد ۱۴۰۰ ، ۱۷:۰۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

وقتی مامانم داره با اطمینان مثلا از فلان دوستم میگه که اون که اینجور بچه ای نیست! بچه سربه زیر و آرومیه. نه؟! 

من همینجور مات بهش خیره میشم و تمام غلطای دوستم از تولد تا همون لحظه مثل فیلم از ذهنم میگذره. تهش چشمم رو ریز میکنم آروم با شک  و تردید میگم: خوب آره 😅😏😑

  • ۶نظر
  • ۰۸ مرداد ۱۴۰۰ ، ۲۰:۴۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

در این آشفته حالی که سگِ سیاه افسردگی هم بیش از پیش بر کالبد روحی و جسمیم چیره شده، و دائم در طلب یه جام شوکران هستم حالا جام هم نبود من به یک فنجون یا اگر نبود یه ته استکان از این استکان کمر باریکای کوچیک که یک نلبکی با عکس شاه قاجار روشه و توی قهوه خونه ها پیدا میشه هم باشه. که بنوشم و دار فانی رو وداع بگویم، یک هّم و غم منو گرفته که وقتی مردم چطوری به شما بگم مردم؟! به اطرافیانم که نمیگم به اینجا و دوستان مجازیم خبر بدند میمونه بچه های مجازی. خوب اون ها چطوری خبر دار بشند و بیان اینجا بگند و یا اصلا راهی پیدا شد من دم رفتن از جناب عزرائیل فرصت طلب کردم و ایشون بزرگواری نمودن و گذاشتن من اینجا بگم آیا شما باور خواهید کرد؟ یا خیر؟ آخه من خودم باشم باور نمیکنم. چرا؟ چون توی فضای مجازی زیاد بودند بچه هایی که الکی گفتند ما مردیم و این کسی که به شما خبر میده مامانمه و... و بعدا یه وبلاگ دیگه زده و... بگذارید از بحث اصلی خارج نشم. فلهذا همین باعث شده که من تا راهی پیدا نکردم اون استکان کمر باریک نلبکی قجری شوکران رو ننوشم و به فکر راه حل، به زندگی بسیار خوش و خرمم بپردازم با سگِ سیاه افسردگی بسوزم و بسازم :)

  • ۸نظر
  • ۰۷ مرداد ۱۴۰۰ ، ۱۲:۳۸
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱