یه موقعهایی از همه چیز و همه کَس خسته میشی، حتی اونی که خیلی دوستش داری و علاقهت نسبت بهش تازه و اکلیلیه. امروز یکآن این احساس رو داشتم. این نوساناتی که تو احساساتم رخ میده و این هیجانات عجیب غریبی که میاد سراغم، نگرانم کرده بخاطر تصمیمیاتی که باید بگیرم و نگیرم. منو میترسونه که نکنه اشتباه قضاوت کنم و بر اساس اون قضاوت، اشتباه تصمیم بگیرم. یکبار با خودم میگم: خب مگه چیه؟ خیلی از آدما اینقدر هم سخت نگرفتن و خیلی هم خوشبختن. همینقدر ساده و مفید" باز برگشت میدم به همون فکرای هطارتوی خودم که؛ چرا مردم اینقدر سطحی رفتار میکنند و تصمیم میگیرن. چرا اینقدر ظاهری و بیفکر عمل میکنن. هرچند که خودم خیلی جاها بیفکر و شتابزده تصمیمیای مسخرهای میگیرم.
فکر کنم منم دارم ناخواسته چالش هر روز نوشتنِ فاطمه رو انجام میدم. هر چی که هست، دوست ندارم دیگه ننویسم.