۴۳ مطلب با موضوع «شوریدگی(!)» ثبت شده است

خواب/رویا؟

سریال* جدیدی که میبینم، یه چیز جالبی داره که ذهنم رو به فکر و تصور وا داشته. توی سریال انسان ها و موجودات دیگه‌ای به اسم نئانتل‌ها زندگی می‌کنند که شبیه انسان هستن اما از جهاتی متفاوت و دارای نیروی خارق‌العاده‌ای ان، از جمله رویا دیدن! درواقع منظورشون همون خواب و رویاییه که انسان در حال خوابیدن میبینه و توی فیلم انسان ‌های عادی از این نیرو برخوردار نیستن. یک جایی از فیلم مردم قبیله به پسری که ایگوتو هست (دورگه انسان و نئانتال)، با تعجب از دیدنش در حالت خواب و شنیدن صداها و حرکاتش به این دلیل که داره خواب میبینه، می‌پرسن: رویا دیدن چطوریه؟! اصلا وجود داره؟ اون پسر میگه: من درحالی که دراز کشیدم و چشام بسته‌ان، چیزی اینجا نمیبینم و نمیشنوم، اینجا هستم، ولی یکجای دیگه، درحال انجام یه کار دیگم. در حال دریافت و تجربه حس های دیگه". بعد دیدن این سکانس‌ها فکرهای توی سرم مثل نخ های کاموا دورهم پیچیدند و پیچیدند تا جایی که شدن یه کلاف سردرگم از چندین نخِ متفاوت. توی اون آشفته بازار این فکر پرید وسط میدون. این فکر که چرا من دیگه نمیتونم خیالپردازی کنم؟! نکنه منم از این موهبت محرومم؟! نکنه فقط توهم بوده؟! خواب و رویا با خیالپردازی یه تفاوت داره و اون هم اختیاری بودن دومی و غیر ارادی بودن اولیه ولی من که خواب میدیدم ولی خیال‌پردازی چی؟! من ازش محروم شدم؟ شاید از وقتی که میل بافتنی هام رو کنار گذاشتم و تمام کلاف‌های کاموا رو بیرحمانه توی پلاستیک، درون کمد پشتِ جعبه های پر از وسایل بی مصرف و کم مصرف، محبوس کردم، به نفرینشون دچار شدم؟! به نفرین کامواهای بینوایی که هزاران آرزو و رویا برای تبدیل شده به چیزی که میخواستن و رسیدن به اون هدفی که باهاش خیالپردازی کردن داشتن، اما من بی‌رحمانه اون هارو توی تاریکی و سیاهیی زندانی کردم.احتمالا این درد و دل شکستی تبدیل به خشمی شد که با اون طلسم سیاه من رو هم از این ویژگی محروم کنند! جادوی سیاهی که دیگه نتونم رویاپردازی کنم و غرق اون کهکشان لاینتهیِ عظیم بشم! نتونم از جامِ بلورینِ رویاپردازی بنوشم و از طعم شیرینش از خود بی خود شم؟! اما حقیقت همینه. هرچند تلخ من دیگه توانایی خیال‌پردازی ازم سلب شده. خیلی وقته با فکرهای شومِ ترس از آینده و اینکه چی میشه، سحر شدم و توی زندان این طلس محبوسم. این واقعیت که قدرت تصور چیزا و کارهایی که دوست داشتم رو از دست دادم، از بادام تلخ و یا حتی از دمنوش گل‌گاوزبون  هم تلخ تره. هرچه که هست دلم برای خیالپردازی و رویا بافی حسابی تنگ شده.

*سریال Arthdal Chronicles

  • ۴
  • نظرات [ ۸ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • شنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۱

    دوباره امتحان می‌کنیم

    همینطور که خیره بودم به کتابم، چشام غرق کلمات بود اما ذهنم غرق اقیانوس فکر و خیال و استرس و اضطراب. با خودم حرف میزدم‌. گشنمم شده بود. نرگس آرومِ درونم گفت: یکم آروم باش! بهتره استرس و ترس رو بندازی دور. بسپار به خدا حل میشه. چه خوبه الان دوتا گوجه سرخ کنی کنارشم یه دونه تخم مرغ. خودم از پیشنهاد خودم خوشم اومد! رفتم آشپزخونه. همینطور با خودم حرف میزدم: آفرین! چی بهتر از اینکه به فکر خودت باشی! گوجه هارو ریز کردم. دستمریزاد! گذاشتم سرخ شد. دیگه به هیچی فکر نکن! همینطور که تخم مرغ رو از یخچال برداشتم گفتم: املت‌ها نه ها! تخم‌مرغ پخته شده کنارشم دوتا گوجه سرخ شده. گوجه هارو بزنی کنار تخم مرغ رو بشکنی! . به به! خیلی هم خوشمزه. همونطور که مامان میپزه. در همین حال تخم مرغ رو وسط گوجه‌ها شکوندم. با قاشق تخم مرغ‌‌ و گوجه هارو هم زدم. اصلا همین که بیخیال خورد و خوراکت شدی باعث شده به این روز بیفتی! به خودم یادآوری کردم که واسه املت زردچوبه زیاد میریزن. واسه این یکم فلفل تنها با نمک. دست بردم سمت زردچوبه. قوطی زردچوبه و فلفل قرمز شبیه همه. برداشتم و ریختم توی غذا. گفتم فلفل باید بیشتر باشه. چشام به ماهیتابه بود و گرم دیدن و شنیدن صدای جلزو ولز محتوایت غذا. فلفل هم ریختم. زیر گاز رو خاموش کردم و از فکر اومدم بیرون. چشم دوختم به ماهیتابه. به املت‌های پخته شده پر از فلفل و زردچوبه!

    دستام رو زدم به کمرم. ابروهامو دادم بالا. با خودم گفتم: آشپزی کردنت برای صدسال اخیر بسه دیگه!

  • ۹
  • نظرات [ ۶ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • شنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۱

    کوهِ املت

    بچه که بودم وقتی توی کارتون ها و انیمیشن ها کوه آتشفشان نشان میدادند، بجای ترس و لرز از مواد مذاب و فکر کردن به اینکه آدم چگونه به زغاله و بعد به پودر آدم تبدیل می شود،به این فکر میکردم که اگر من توی جزیره ای اتفاقی سکونت گزینم و اتفاقا کوه آتشفشان فعالی هم داشته باشد، با این همه املت، منو این همه خوشبختی محاله! گفتم املت شاید فکر کردید از کوه و جزیره چرا رسیدم به املت؟! باید بگویم تصور من از مواد مذاب، اتش و گداخته های آتش نبود بلکه کوه مثل قابلمه ای از املت خوشمزه پُر شده بود. البته فقط تصور بود و واقعیت نداشت اما در همان کودکی از ته ته قلبم ارزویم داشتن کوه املت بود. آن هم با ریحان بنفش. به به. حتی فکرش آدم را از خود بِدَر می کند.

  • نظرات [ ۵ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۰
    به نامِ خدای کلمات

    ~اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

    ~الهی در جستجوی آنچه برایم مقدر نکرده‌ای خسته‌ام مکن.~

    چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۰ ساعتِ18:29

    کانال تلگرام؛t.me/parchinraz
    پیوندها