سریال* جدیدی که میبینم، یه چیز جالبی داره که ذهنم رو به فکر و تصور وا داشته. توی سریال انسان ها و موجودات دیگه‌ای به اسم نئانتل‌ها زندگی می‌کنند که شبیه انسان هستن اما از جهاتی متفاوت و دارای نیروی خارق‌العاده‌ای ان، از جمله رویا دیدن! درواقع منظورشون همون خواب و رویاییه که انسان در حال خوابیدن میبینه و توی فیلم انسان ‌های عادی از این نیرو برخوردار نیستن. یک جایی از فیلم مردم قبیله به پسری که ایگوتو هست (دورگه انسان و نئانتال)، با تعجب از دیدنش در حالت خواب و شنیدن صداها و حرکاتش به این دلیل که داره خواب میبینه، می‌پرسن: رویا دیدن چطوریه؟! اصلا وجود داره؟ اون پسر میگه: من درحالی که دراز کشیدم و چشام بسته‌ان، چیزی اینجا نمیبینم و نمیشنوم، اینجا هستم، ولی یکجای دیگه، درحال انجام یه کار دیگم. در حال دریافت و تجربه حس های دیگه". بعد دیدن این سکانس‌ها فکرهای توی سرم مثل نخ های کاموا دورهم پیچیدند و پیچیدند تا جایی که شدن یه کلاف سردرگم از چندین نخِ متفاوت. توی اون آشفته بازار این فکر پرید وسط میدون. این فکر که چرا من دیگه نمیتونم خیالپردازی کنم؟! نکنه منم از این موهبت محرومم؟! نکنه فقط توهم بوده؟! خواب و رویا با خیالپردازی یه تفاوت داره و اون هم اختیاری بودن دومی و غیر ارادی بودن اولیه ولی من که خواب میدیدم ولی خیال‌پردازی چی؟! من ازش محروم شدم؟ شاید از وقتی که میل بافتنی هام رو کنار گذاشتم و تمام کلاف‌های کاموا رو بیرحمانه توی پلاستیک، درون کمد پشتِ جعبه های پر از وسایل بی مصرف و کم مصرف، محبوس کردم، به نفرینشون دچار شدم؟! به نفرین کامواهای بینوایی که هزاران آرزو و رویا برای تبدیل شده به چیزی که میخواستن و رسیدن به اون هدفی که باهاش خیالپردازی کردن داشتن، اما من بی‌رحمانه اون هارو توی تاریکی و سیاهیی زندانی کردم.احتمالا این درد و دل شکستی تبدیل به خشمی شد که با اون طلسم سیاه من رو هم از این ویژگی محروم کنند! جادوی سیاهی که دیگه نتونم رویاپردازی کنم و غرق اون کهکشان لاینتهیِ عظیم بشم! نتونم از جامِ بلورینِ رویاپردازی بنوشم و از طعم شیرینش از خود بی خود شم؟! اما حقیقت همینه. هرچند تلخ من دیگه توانایی خیال‌پردازی ازم سلب شده. خیلی وقته با فکرهای شومِ ترس از آینده و اینکه چی میشه، سحر شدم و توی زندان این طلس محبوسم. این واقعیت که قدرت تصور چیزا و کارهایی که دوست داشتم رو از دست دادم، از بادام تلخ و یا حتی از دمنوش گل‌گاوزبون  هم تلخ تره. هرچه که هست دلم برای خیالپردازی و رویا بافی حسابی تنگ شده.

*سریال Arthdal Chronicles