۴۳ مطلب با موضوع «شوریدگی(!)» ثبت شده است

هزاران هزارتو

پست آخر میخک رو می‌خوندم که چشمم به کامنت فاطمه افتاد. گفته بود: میبینم که همتون هزارتو نویس شدین!" قبلاً که پستای هزارتوی فاطمه رو می‌خوندم، دلیل اسمش رو نمی‌فهمیدم ولی همون لحظه خوندن کلمه‌ هزارتو زیر پست میخک، پی بردم خودم توی هزارتو‌ای گیر کردم که اسمش بلاتکلیفیه! این بلاتکلیفی آزاردهندست ولی عذاب الهیی یا سختی زندگی‌ یا مشکلی نیست، فقط یه بلاتکلیفیه. آزارم میده. غمگینم کرده ولی وقتی به خودم میام‌و بهش فکر می‌کنم میبینم که این بلاتکلیفی، اصلا همین موضوعی که بخاطرش از بلاتکلیفی دارم اذیت میشم، یه موهبت بزرگ بوده از خدا بهم. اون روزا که حالم بد بود، هیچ وقت فکرش رو نمیکردم که قراره توی چنین موقعیتی قرار بگیرم. البته من امید داشتم. ته ته دلم، زیر اون خاکسترای شوق‌و اشتیاقی که خاموش روی هم تلنبار بودن، یه آتیش ریز امیدی وجود داشت. من همیشه با وجود اینکه ناشکر بودم‌و هستم به خدا امید داشتم، مثل الان! خوبی اعتماد به خدا اینکه آدم لازم نیست یه مشکلی‌ رو تنهایی به دوش بکشه‌و فکر کنه تنهای‌تنها توی یک هزارتوی تاریکِ‌سیاه گیر کرده، نه! وقتی خدا هست ته دلت میگی نشد‌ خدا بهترشو برام در نظر گرفته. 

من الان نمیگم کامل ولی خیلی بهتر از قبل به خدا ایمان دارم چون دیدم دست کمکش رو و همین بشه دیگه. 

این روزا واقعا از لحاظ جشمی خستم. از صبح تا عصر میرم داروخونه‌و خب تجربه جدیدو منحصربه فردیه برام مخصوصا اینکه من درباره کار کردن به بخش تخصص کافی نداشتن‌و هیچی بلد نبودن خیلی فکر‌ میکردم‌و اینکه آیا اطلاعاتش جوری هست که بدرد بخوره؟ ولی این شغل با وجود مخاطراتش‌و نسبتا بازی با جون آدما(اشتباهات هولناک نسخه پیچی) ولی دوست ااشتی‌و لذت بخشه برام. من همیشه دوست داشتم کاری انجام بدم که علاقه‌و مدرکش رو داشته باشم. 

حس کردم از کسی خوشم اومده. میدونید بزرگترین مشکل ما دخترا چیه؟! سوء برداشت رفتارها مخصوصا وقتی از کسی خوشت میاد. ولی خب با حرفایی که دوستام زدن‌و مشورت‌هاشون، به خودم اومدم‌و اون شلوغ‌کاری‌ای که اوایل داشتن رو کمتر کردم هرچند واقعا مسئله‌ی نسبتا غیرقابل رفع‌و رجوع فوری‌ایه. من حس میکنم کسیو دوست دارم‌ولی بخاطر اعتقاداتم‌و حریم شخصی‌و خط قرمز‌هام، خیلی خیلی دارم سعی می‌کنم. راستش اینم سپردم به خدا چون خودش بهتر میدونه. من مستاعل‌و درمونده‌ام زیادددددد و تنها کاری که تسکینم میده، اینکه که میگم خدایااا من دیگه نمیکشم! خودت درستش کن. آها داشتم از سوء برداشت میگفتم! آدم وقتی کسیو دوست داره، عادی‌ترین رفتارهای اون فرد رو به نفعِ دلخواه خودش تعبیر میکنه‌و این خیلی بده. واقعا بده. چون اثر خوبی نداره جز پریشونی‌و درهم شکستن اگر اون منظور یه چیز دیگه باشه. 

من همیشه سر هر خواسته‌ای که داشتم خیلییییی اصرار میکردم به خدا. غمگین‌و مغمون میگرفتم خودم رو اگر بهش نمی‌رسیدم‌و نمیشد. ولی الان یه تجربه خوبی گرفتم از اصرار بیش‌از حد بر خواسته که برام میش اومده وقتی بهش رسیدم بعدا متوجه اشتباه بودنش‌و ضرری که بهم وارد میشه، رو شدم. خیلی‌هم دیدم وقتی گفتم بیخیال‌ نشد هم نشد" بجاش خدا یه چیز بهتر بهم داده. برای همین برای اصرار بر خواسته کمی محتاط شدم. وقتی کسی رو هم در چنین شرابطی میبینم، دلم میخواد بهش بگم که اینقدرر مصمم نباش، اون بالایی خودش بهتر میدونه. یا وقتی که یه چیزیو میخوام خیلی خودم رو خسته نمی‌کنم چون منتظر اتفاق بهتری بیوفته، هرچند بطور کامل نیست این فکرم اما همون درصد کوچکش واقعا خیلی مفیده، چون وقتی توی رسیدن به چیزی که میخواستم‌و نشد شکست میخوردم، دنیا برام تیره‌و تار میشد جوری که انگار دیگه به نقطه پایان رسیدم‌ولی به عینه دیدم اینطور نیست. یکی از چیزایی که خوشحالم میکنه وقتی هست که از کسی طلب دعا برای خودم‌ دارم‌و اون فرد بهم میگه: انشاءالله که خیر باشه‌و هرچی خدا بخواد." این حرف بهم قوت قلب میده و انرژی مثبته. در کل دارم کم کم درس میگیرم‌و خیلیییی جای کار دارم!

خدایاا من خستم‌و درمونده. دیگه نمیکشم. خودت حلش کن.

پ.ن: التماس دعا :(

  • ۶
  • نظرات [ ۴ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۱

    دلتنگم.

    حس دلتنگی دارم. دلم برای اینجا تنگ شد ولی علت دلتنگیم انگار چیزای دیگست! انگار اینجا بی‌‎فایدست چون مطمئنا بخاطر چیزای دیگست. نمی‌دونم راستش حس می‌کنم هر وقت چنین احساساتی سراغم میاد که شبیه یه ادم شوریده‌حالِ تشنه‌ که حس میکنه درمان التهابش با شعر و نوشته نوشتن رو اینجا ترجیح میدم‌و گویا روحم میطلبه بیام بنویسم از شوریدگی!

    نمیدونم چی بنویسم ولی دلم میخواد بنویسم. الان یک آن این شعر زمزمه لبم شد "ای لحظه ی ناب ازل؛ آیینه ی دیدار تو سر شکوه هر غزل
    مضمون بی تکرار تو؛ من از که گویم غیر تو
    در هر چه میبینم تویی…"

    این از ظهر که داروخونه بودم‌و توی تلویزیون پخش میشد توی مغزم هی پخش میشد. الان دلم شوریده بود رفتم ما بین نوشتن این کلمات بی‌سرو ته گوشش بدم تا افزون بشه به دلِ تنگِ بی‌دلیلم. یه جوری روی استفاده از کلمات وسواس دارم که انگار کسی که تو ذهنم تصور میکنم بخونتشون، میخواد بخونه! راستش جدی نگیرید ولی حالم حالِ یک دوانست که سعی میکنه مهار کنه این اسبِ دیوانگیش رو. میدونید چی شد؟ نمی‌دونم آهنگ جدید محمد معتمدی رو گوش کردین یا نه، ولی توی پوشه‌ها دنبالش میگشتم تا بخونه. به یک آهنگ با اسم معتمدی بر خوردم‌و زدم روش، پخش شدو میدونید چی خوند؟!

    "مژده باران به نفسهای بیابان به رگ خشک درختان
    به شب خسته ایوان برسان باز..."

    و حالم سوییچ شد رویِ اون مَنِ وطنی‌. رگ ناسینالیستیم متورم شد و شد اینکه پنجه طوفان بشکن ای وطنم ایران!

    پیداش کردم‌و باز دوباره برمیگردم به حالِ دلتنگِ قبلیم. گلدون گلای نرگسم حسابی سنگینه‌. جایی که تو حیاط هست، کمترین آفتابی بهش میخوره. سبز شده ولی گل نداده. غمگینم که نمیتونم تکونشون بدم. هیچکس هم در این راستا کمکی نمیکنه. مامان میگه من اون وزنه سی کیلویی رو نمیتونم بردارم. منم عصبی شدم و با بغضِ پر از خشم گفتم: اندازه حُسن یوسف هات نیستن..." دارم فکر میکنم هزینه اجاره یه جرثقیل چقدر میشه؟! شاید بتونم زودتر پول جمع کنم و جاشون رو عوض کنم، تا وقتی موعد گل دادنشون تموم نشده. ولی همون آهنگِ تیتراژ پایانی کیمیا جوابه انگار!توجه نکنید به نوشته‌هام. توجه نکن اگر روزی خوندی و تو دلم مثل یه دختر 13 ساله‌ِیِ احساسیِ پر فانتزی دارم تصورت میکنم که میخندی. دیوانم دیگه چه کنم!؟ وگرنه آدم عاقله درونم از همین الان داره برای اون آدم چند وقت بعد خجالت میکشه که این چیزا چیه نوشتی تو دختر؟! چقدر ابلهی! بگذار ابله باشم. میخوام تو حال زندگی کنم، نه توی آینده.

    ببخشید که حواسم نبود الانی که دارم جِلِزو ولز میکنم‌و خودم رو به آب‌و آتیش میزنم تو این موقعیت، یه نعمت‌و حکمت بود و من یادم نبود ازت تشکر کنم این دغدغه‌هارو چرا که تا قبلش حتی تو فکر قرار گیری تو چنین جایی نبودم. بوس بهت عزیزِ مهربونِم. ای تنها یارو دوستم.

    میدونید امروز از 8 صبح تا 4و نیم بعداز ظهر سرپا بودم و حسابی خستم اما اینجا دارم مغز وِروِر جادوم رو تسکین میدم. الان با این شدت خستگی دلم خواست چنتا عکس اینجا بذارم.

     

    چیزی نیست فقط من دارم شلوغش میکنم همین. یکم شبیه این معتادایی میزنم که میخوان ترک کنن.

    آهنگ تموم شد.

    پ.ن: حجم غلط املایی‌و حس‌و حالی برای ویرایش نداشتن نشون میده حالم چقدر پریشونه؟

  • ۴
  • نظرات [ ۷ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • پنجشنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۱

    پناه به نوشتن

    قبلا دائم دلم می‌خواست بنویسم ولی حرفی برای زدن نداشتم. این روزا خیلی اتفاقات توی زندگیم افتاد که کوچیک‌و بزرگ بودن و البته نوشتنی، نه اینکه فایده‌ی خاصی داشته باشه نه! صرفاً نوشتنشون برای بعدها که بخونم و بدونم از کجا شروع کردم. چکاری کردم. و از کجا تموم کردم چه چیزها و چه‌ کارهایی رو. 

    نمی‌گم سرم شلوغ بود. نمی‌گم حرفی نداشتم، تنبلی کردم که گذاشتم هی حرفا روی هم توی ذهنم تلنبار بشه ولی شاید یک فایده داشته باشه این دائم فکر کردن و تلنبار شدن جدای از قسمت روزمرگی و خاطره ننوشتن. یادمه تو‌ی کانالی میخوندم که یه چیز جالبی نوشته بود. دقیقاً یادم نمیاد چی بود اما مفهومش این بود که:"این انباشت کلمات ذهنی روی هم، اینکه وقتی به یه فکر و عقیده و نظری میرسی ولی همون داغِ داغ بیانش نمی‌کنی، این انباشت باعث میشه هی دائم توی این حروف و کلمات‌و فکرها بیل بزنی‌و زیرو روشون کنی. یه جاهایی تجدید نظر کنی. یه جاهایی تغییرشون بدی‌و یه جاهایی تکمیلشون کنی. یه وقتایی هم خداروشکر کنی از اینکه زود و سطحی حرفی نزدی. به هرحال این‌ها رو خودم بهشون فکر کردم و به این نتیجه رسیدم اگر عقیده و فکری یا ایده‌ای رو مدتها بهش فکر کردی و تصمیمت دربارش به کلی تغییر نکرد، اون وقت ارزش بیان داره.

    الان حسابی از لحاظ ذهنی خسته شدم از فضای مجازی. از خوندن و اعصاب خوردی‌و ناراحتی. اومدم پناه بیارم به نوشتن برای خودم توی غارتنهایی. 

    هرچی که هست من حسابی تنبلم که از اتفاقات خوب زندگی ننوشتم. از تصمیمای جدید‌، چه بزرگ‌و چه کوچیک. 

    به هرحال خدارو هزار مرتبه شکر.

  • ۶
  • نظرات [ ۲ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • جمعه ۲۷ آبان ۱۴۰۱

    (بدون عنوان)

    شرمندم که هر وقت حالم بد بود و پر از آشوب بودم، بهت تکیه نکردم!

    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • يكشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۱

    این فرم ایمن نیست. تکمیل خودکار خاموش شده است.

    هوالرحیم

    نمیدونم چرا چند وقتی هست که اینقدر عصبی‌ام! البته درسته اوضاع اجتماعی کم تاثیری نداره ولی خب هرچیزی در جای خودش باعث عصبانیت و حرص خوردن میشه اما من با اینکه تقریبا مشکلی یا فشار روانی‌ای مثل قبل(کنکور) ندارم ولی باز هم اعصابم خورده. همه چیز روی مخمه و یه جرقه کافیه تا آتیشم شعله‌ور بشه‌و همه جارو دامن بگیره. مثلا همین الان هم انگار عصبی‌ام. سرم سنگینه‌و اذیتم میکنه. خیلی وقته شاید نزدیک یکماه باشه که گریه نکردم و نمی‌دونم چون قبلا عادت داشتم هر روز و هر شب یه آبغوره‌ای بگیرم تا روزم روز بشه و شبم، شب، اینطوری شدم؟! شاید تلنبار اینهمه گریه نکردن باعث سرنگین شدن سرم و اعصاب خوردی‌های مداومم شده. اما مشکل این هست که گریم نمیاد! حتی با اینکه پاور کیس کامپیوترم هم امروز که بعد از چندین روز می‌خواستم دستی به پنل بیان بکشم و یکم حرف بزنم، سوخت! راستش از دست صورتم حرص می‌خورم. جوش زده زیاد. هرچند کسی شاید متوجه نشه ولی خودم مهمم که خیلی بخاطرش خودخوری می‌کنم. دلم می‌خواد با یک دوست حرف بزنم و حرف بزنم. بخندم از ته دل‌و قهقهه بزنم منتها دوماهی میشه از دیدار آخرین به اصطلاح دوستم میگدره ولی عادت ندارم همیشه من شروع کننده پیامی باشم که تهش خودم رو کوچیک کنم! آدما اگر میل به ارتباط با کسی رو داشته باشن قطعا اگر پیش قدم نشن، ادامه طناب ارتباط رو سفت می‌چسبند ولی این چیزی که من میبینم، رها کردن طنابه تا سفت به دست گرفتنش! روی میزم نشستم دارم داستان سرایی میکنم بلکه سرِ سنگین صد کیلوییم کمی سبکشه اما زهی خیال باطل که فقط وقت تلف می‌کنم چون قراره بریم عروسی تا یکی دو ساعت دیگه! فکر کنم یکی از دلایل جوشای صورتم همین عروسی‌هایی باشه که غروب ۲۹ صفر نشده، اذون نگفته‌‌و ماه ربیع‌الاول دیده نشده گرفتن! یکی دیگه از دلایل اعصاب خوردم همین چیزاییه که حرص رسیدن بهشون رو دارم. خیلی عجولم واقعا اذیت میشم. چند وقته این جمله امام علی(ع) که گفتن در روز قیامت هر کسی با محبوب خودش محشور میشه، به یادم میاد و با خودم میگم: یعنی اون روز من با چی محشورم؟! یکاری توی این دنیا می‌کنم یا رفتاری دارم یا هدفی دارم که خجالتش نمونه برام؟! بعد میگم که نکنه با پول محشور بشم. هزاران اسکناس صد تومنی :/ یا چیزای بیخود تر از بیخود! آره سر همین موضوع هم حرص می‌خورم و اعصابم خورد میشه. دیروز رفتم دکتر و دکتر هم همون داروهای قبلی که قبلا دکتر دیگه‌ای برام تجویز کرده بود ولی سهل انگاری گردم و نخوردم رو نوشت و البته همون داروهایی که خودم سر خود مصرفشون میکردم هرازگاهی :دی ماشاءالله  توی درمان معده درد یه پا استادی شدم! کلیدینیوم_سی رو نشون دکتر دادم و میگم: اینو برای زمانی که عصبی میشم و معدم درد میکنه خریدم بخورم ولی جرئت نکردم چون باید دکتر تجویز کنه. این پنتوپرازول هم برا اسید و... همونارو گفت مرتب بخور و یکی چنتا داروی دیگه. البته برای قیژ قیژ سر زانوم هم برام مکمل کلسیم نوشت. گفتم قیژقیژ سر زانو! چند روز پیش رفته بودیم مشهد و اینقدر از خونه فامیلمون تا حرم یا بازار پیاده رفتیم که زانوی ضعیف و نحیف همونی که قبلا توی پستی مفصل از درمان دردش با پماد خر براتون شرح مفصل دادم، دیگه واقعا صداش در اومد. شبیه لولای در کمدای قدیمی که وقتی خشک میشه و روغنش تموم میشه یه صدای قیژ مانند اعصاب خوردکنی داره، زانوی پای منم موقع حرکت همین صدا رو میداد. اصلا چی دارم میگم؟! دارم از معجزه نوشتن اشتفاده می‌کنم تا مغزم آروم شه؟! احتمالا همینه! یه ماجرای جالبی هم وقتی خونه فامیلمون بودیم پیش اومد که دوست دارم بنویسم ولی میگم شاید قضاوت و تهمت یا غیبت بشه و درست نیست اما ماجرا از بُعدی بود که کمتر شنیدیم! یه چیز دیگه‌هم که برام مضحک بود البته اینو بگم. تلویزیون روشن بود و شبکه روی کانال مجاهدین خلق!(لعنت الله علیه) سخنرانی مسعود رجوی درباره مظلومیت و چگونگی شهادت امام حسن مجتبی! سخنرانی تاثیر گذاری بود مثل اینکه معاویه بیاد از فضائل امیرالمومنین خطبه بگه. تو خفههه! تو یکی که خفهههه. نه تو ساکت باش! بشین سرجات بتمرگ! فقط خفه باش. هیس خفه! به قول برخی دوستان از اینجا تا اون سر دنیا پرانتز :))))))) البته خب این دنیا، دنیای عجایبه و اگر عجایب هفتاست این یکی شد هشتمی :| اگر به طرفدارای این حزب جنایتکار هم برخورد با این حرفم، بگه تا بیشتر بگم تا بیشتر بهش بر بخوره !

    اگر غلط املایی یا عدم رعایت علائم نگارشی توی پستم هست به بزرگی خودتون ببخشید چون با گوشی واقعا سخته پست گذاشتن.

  • ۸
  • نظرات [ ۸ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • جمعه ۸ مهر ۱۴۰۱

    واقعا عنوان ندارد.

    هوالغفور

    از لحاظ روحی حس می‌کنم از قبل پسرفت کردم.
    حداقل یک نمونش امسال محرم که شعور حسینی که پیشکش، من حتی شور حسینی هم نداشتم.
    از دست خودم کلافه و عصبی‌ام. از دست درجا زدنای روحیم. هنوز که هنوزه بین یه چیزایی درگیرم. چند وقته هی مدام می‌پرسم من کند ذهنم؟! نمیدونم شاید واقعا کند ذهنم...
    این وبلاگ برای راحت نوشتن جای مناسبی نیست. از وقتی از بلاگفا اومدم اینجا خودسانسوری زیاد شده و نه دست و دلم برگشت به بلاگفا رو داره نه کاملا و راحت نوشتن در اینجارو. معلقم بین اینجا و اونجا. انگار متعلق به هیچ جایی نیستم. به هرحال دلم این احوال روحی خودم رو نمی‌خواد. دلم آرامش ذهنی می‌خواد. از این همه نشخوار فکری و دو دل بودن و مردد بودن خسته شدم.

    شایدم باز دارم به خودم سخت می‌گیرم. همونکاری که ازش متنفر و فراری‌ام!

    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • جمعه ۱ مهر ۱۴۰۱

    چه برایمان آورده‌ای مارکو؟

    هوالعظیم

    گاهی وقتا رفتار ما با خدا شبیه اون آدمی هست که یه کار خیلی فوری و مهم داشت و دنبال جا پارک برای ماشینش بود، رو کرد به خدا و گفت: اگه جا پارک برام پیدا شه قول میدم نمازامو سر وقت بخونم و آدم خوبی باشم و از این دست قول‌هایی که موقع گرفتاری برای برآورده شدن حاجت میگیم و خلاصه حین گفتن یه جا پارک پیدا می‌کنه و به خدا میگه: خدایا دیگه لازم نیست، خودم پیدا کردم!

    منم خیلی وقتا رفتارم همینه. دستاوردها و چیزایی که به دست میارم میشه تلاش خودم ولی انجام نشدنشون رو میندازم گردن خدا.

    پ.ن: این بود پند امشب. عنوان هم هیچ ربطی نداره. اون عکس هم کاملا بی ربط‌تر از عنوانه ولی خب امروز رفتم کتابخونه دیدم قشنگه ازش عکس گرفتم منتها اگر یه جمله با معناتر مینوشتن بهتر نبود؟

  • ۱۱
  • نظرات [ ۴ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۱

    در ستایش نون برنجی

    هوالنور

    چند وقته یه تک بیت شعر مثل کک افتاده به جون ذهنم و دائم تکرارش می‌کنم. وقتی حرفی هم ندارم می‌خوام یه چیزی بگم هم باز بلند تکرارش می‌کنم. مثلا میگم مامان: آنان که خاک را کیمیا کنند، آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟!" و همش این بیت تکرار میشه و تکرار میشه. هرچقدر سعی می‌کنم از ذهنم پاکش کنم نمیشه. یا اون دو بیتی معروف باباطاهر که میگه خوشا آنان که الله یارشان ... رو ورد زبونم شده. :/ حس می‌کنم دلم برای شعر خوندن تنگ شده. دلم کمی گرفته از روزگار و دنیا. مشکلی ندارم به اون صورت ولی همین دائم فکر کردن و برنامه ریختن و یه لحطه آسوده نبودن توی این دنیا و اتفاقا باعثغمگینی میشه.

    دیروز سریال کیمیای روح رو تموم کردم و نفرین آمون به کارگردان و عوامل فیلم! نفرین آمون به خودم که سراغ سریالی رفتم که میدونستم فصل دوم داره و تو خماری آدم رو لِه میکنه و بله! تا دسامبر ما رو با یه آنچه در فصل دو خواهی دید گذاشت و رفت...

    بابام چند وقت پیش رفته بود کرمانشاه و برامون نون برنجی و نون‌خرمایی آورد و الله الله از نون‌خرمایی! البته نون برنجی هم خوشمزست ولی در مقام دوم قرار میگیره. نون برنجی‌هارو دیدم یاد نرگس افتادم برای همین عنوان رو نون برنجی گذاشتم تا مگر خودی نشون بده :))

    یه پستی رو پارسال قبل از عید برای خودم انتشار در آینده زدم که مثلا یهویی در تاریخی دقیقا یکشال بعد منتشر بشه تا شگفت‌زده بشم و اینا ولی هر وقت می‌خوام پست جدید بذارم اون با گوشی، دستم می‌خوره بهش و میره تو صفحه پست و اینگونه سوپرایزم دائم برام لو میره :/

    مهمون داریم و امشب رو صددرصد موندگارن تا عصر فردا. خدا از فرداشب بخیر کنه چون این چند روز خیلی اعصابم درست درمون نیست و خستم و حوصله ندارم. دلم می‌خواد مثل بچه‌های دو ساله پا بکوبم به زمین‌و داد بزنم: از خونمون برید بیرون!" منتها ادب رو رعایت می‌کنم چون در اون صورت این منم که مامان از خونه بیرونم میکنه! و اینکه مهمون‌های خونگرم و خوبی داریم واقعا فقط من تاکید می‌کنم من خیلی عُنُقم مخصوصا اینکه یکم درس دارم و هیچی نخوندم و فردا هم کلاس دارم. :/

    دلم شعر می‌خواد. یه تک بیت شعر مهمونم کنید :)

  • ۵
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • يكشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱

    پاییز

    هوالغفور

    یکی دو شب هست که عصر دم غروب، بعد از غروب خورشید، وقتی شب شده و هوا تاریکه، خیلی خیلی زیاد بوی پاییز و صدالبته بوی مدرسه میاد. اما جدای این بوی مدرسه و یادآوری اون دورانی که توی این زمان به فکر تهیه کیف و لباس مدرسه بودیم و چقدر ذوق داشتیم و حداقل من به شخصه به خودم قول میدادم که از پارسال بیشتر درس بخونم و تمرین‌های ریاضی رو کامل بنویسم و این حسِ مربوط به مدرسه و کودکی، یه حس عجیبی میاد سراغ آدم. امشب بیشتر احساسش کردم. ممکنه فردا شب بیشتر بشه و همینطور بیشتر و بیشتر. نمی‌دونم برای شما هم این حس وجود داره؟ حس غریبیه. حس عجیبیه. نمی‌تونم روش اسم بذارم ولی تنها کلمه‌‌ی نزدیکی که با فکر کردن به این احساس میاد توی ذهنم، دلتنگیه! حالا دلتنگ چی و کی نمیدونم! حس عجیب و غریب. همونی که هرسال این موقع میاد سراغ آدم. حس تنهایی؟! شبیه یه موسیقی پیانوِ مبهم زیبا. چیزی که هنوز علتش رو نفهمیدم. کمی شیرینه کمی غریب.

  • ۱۹
  • نظرات [ ۴ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • يكشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۱

    [شرمگین]

    سلام.

    اینطور که از عنوان پست معلومه این پست از روی خجلی نوشته شده و ثبت شده. خب راستش بعد از اینکه پریشان‌وار همه اعضای کانالم رو ریمو کردم و بلافاصله اکانت تلگرامم رو حذف کردم، وبلاگم رو بستم و وبلاگ بلاگفام رو هم حذف کردم، پشیمونی از اینکه خیلی بی‌ادبانه اعضارو ریمو کردم و یک دفعه ناپدید شدم به سراغم اومد! و چقدر از اون روز دلتنگ کانالمم و اینکه چقدر هذیونوار اونجا پست میذاشتم. گرچه واقعا حالم بد بود و هست اما خب نتونستم نیام و معذرت خواهی نکنم. حالم بسیار آشفته و پریشانه. دوست ندارم حرفایی که می‌نویسم پر از غم و آشفتگی و حال بد باشه. راستش یه قول نه‌چندان محکم به خودم دادم که تا زمانی که لحظه‌های نوشتن کلمات و تایپ حروف توی وبلاگم حالم خوب و دلم دیگه خونه غم نباشه و بجاش شادی و حال خوب و آرامش قلبم رو تسخیر نکرده باشه، برنگردم. این روزا دلم حسابی می‌خواد همون روزانه نویسی هرچند خالی از فایدم رو ادامه بدم و بنویسم ولی هرچقدر به تاریخچه پست‌هام نگاه می‌کنم هرکدوم با غم سرشته شدن و این شده یه عقده و آرزو که یعنی دوباره روزی میرسه من همون آدم رویاباف و خوش‌خیال و شادِ پرانرژی عاشق  جهان و ممکنات بشم؟! مثل قبل که عکسای نه چندان باکیفیت و حرفه‌ای که از در و دیوار شهر میگرفتم، بگیرم و اینجا بذارم تا شمارو هم با لحظات خوبی که گذشت، همراه کنم؟! و این سوال و بیشمار سوال دیگه که ته ذهن خستم کنار باقی چیزا وول میخوره و اذیتم میکنه. خیلی ممنون از دوستانی که به یادم بودن. این واقعا مایه شادی و شوق و بغضی از سر ذوق و احساسِ محبته که سراغم میاد. متشکرم ازتون. نمی‌دونم بگم برام دعا کنید یا نه!؟ این روزا حتی دعا کردن برام بی‌اعتبار شده متاسفانه. بیشتر حرف نمیزنم. نمیگم میرم پشت سرمم نگاه نمیکنم و نمینویسم نه! شاید چراغ اینجا روشن بشه ولی شرمنده اگر کامنتا بسته بود و یا دوباره حرفام آکنده از غم بود.  ممنون =)

  • ۷
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱
    به نامِ خدای کلمات

    ~اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

    ~الهی در جستجوی آنچه برایم مقدر نکرده‌ای خسته‌ام مکن.~

    چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۰ ساعتِ18:29

    کانال تلگرام؛t.me/parchinraz
    پیوندها