اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

۴۰ مطلب با موضوع «شوریدگی(!)» ثبت شده است

شرمندم که هر وقت حالم بد بود و پر از آشوب بودم، بهت تکیه نکردم!

  • ۱۷ مهر ۱۴۰۱ ، ۱۴:۴۳
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

هوالرحیم

نمیدونم چرا چند وقتی هست که اینقدر عصبی‌ام! البته درسته اوضاع اجتماعی کم تاثیری نداره ولی خب هرچیزی در جای خودش باعث عصبانیت و حرص خوردن میشه اما من با اینکه تقریبا مشکلی یا فشار روانی‌ای مثل قبل(کنکور) ندارم ولی باز هم اعصابم خورده. همه چیز روی مخمه و یه جرقه کافیه تا آتیشم شعله‌ور بشه‌و همه جارو دامن بگیره. مثلا همین الان هم انگار عصبی‌ام. سرم سنگینه‌و اذیتم میکنه. خیلی وقته شاید نزدیک یکماه باشه که گریه نکردم و نمی‌دونم چون قبلا عادت داشتم هر روز و هر شب یه آبغوره‌ای بگیرم تا روزم روز بشه و شبم، شب، اینطوری شدم؟! شاید تلنبار اینهمه گریه نکردن باعث سرنگین شدن سرم و اعصاب خوردی‌های مداومم شده. اما مشکل این هست که گریم نمیاد! حتی با اینکه پاور کیس کامپیوترم هم امروز که بعد از چندین روز می‌خواستم دستی به پنل بیان بکشم و یکم حرف بزنم، سوخت! راستش از دست صورتم حرص می‌خورم. جوش زده زیاد. هرچند کسی شاید متوجه نشه ولی خودم مهمم که خیلی بخاطرش خودخوری می‌کنم. دلم می‌خواد با یک دوست حرف بزنم و حرف بزنم. بخندم از ته دل‌و قهقهه بزنم منتها دوماهی میشه از دیدار آخرین به اصطلاح دوستم میگدره ولی عادت ندارم همیشه من شروع کننده پیامی باشم که تهش خودم رو کوچیک کنم! آدما اگر میل به ارتباط با کسی رو داشته باشن قطعا اگر پیش قدم نشن، ادامه طناب ارتباط رو سفت می‌چسبند ولی این چیزی که من میبینم، رها کردن طنابه تا سفت به دست گرفتنش! روی میزم نشستم دارم داستان سرایی میکنم بلکه سرِ سنگین صد کیلوییم کمی سبکشه اما زهی خیال باطل که فقط وقت تلف می‌کنم چون قراره بریم عروسی تا یکی دو ساعت دیگه! فکر کنم یکی از دلایل جوشای صورتم همین عروسی‌هایی باشه که غروب ۲۹ صفر نشده، اذون نگفته‌‌و ماه ربیع‌الاول دیده نشده گرفتن! یکی دیگه از دلایل اعصاب خوردم همین چیزاییه که حرص رسیدن بهشون رو دارم. خیلی عجولم واقعا اذیت میشم. چند وقته این جمله امام علی(ع) که گفتن در روز قیامت هر کسی با محبوب خودش محشور میشه، به یادم میاد و با خودم میگم: یعنی اون روز من با چی محشورم؟! یکاری توی این دنیا می‌کنم یا رفتاری دارم یا هدفی دارم که خجالتش نمونه برام؟! بعد میگم که نکنه با پول محشور بشم. هزاران اسکناس صد تومنی :/ یا چیزای بیخود تر از بیخود! آره سر همین موضوع هم حرص می‌خورم و اعصابم خورد میشه. دیروز رفتم دکتر و دکتر هم همون داروهای قبلی که قبلا دکتر دیگه‌ای برام تجویز کرده بود ولی سهل انگاری گردم و نخوردم رو نوشت و البته همون داروهایی که خودم سر خود مصرفشون میکردم هرازگاهی :دی ماشاءالله  توی درمان معده درد یه پا استادی شدم! کلیدینیوم_سی رو نشون دکتر دادم و میگم: اینو برای زمانی که عصبی میشم و معدم درد میکنه خریدم بخورم ولی جرئت نکردم چون باید دکتر تجویز کنه. این پنتوپرازول هم برا اسید و... همونارو گفت مرتب بخور و یکی چنتا داروی دیگه. البته برای قیژ قیژ سر زانوم هم برام مکمل کلسیم نوشت. گفتم قیژقیژ سر زانو! چند روز پیش رفته بودیم مشهد و اینقدر از خونه فامیلمون تا حرم یا بازار پیاده رفتیم که زانوی ضعیف و نحیف همونی که قبلا توی پستی مفصل از درمان دردش با پماد خر براتون شرح مفصل دادم، دیگه واقعا صداش در اومد. شبیه لولای در کمدای قدیمی که وقتی خشک میشه و روغنش تموم میشه یه صدای قیژ مانند اعصاب خوردکنی داره، زانوی پای منم موقع حرکت همین صدا رو میداد. اصلا چی دارم میگم؟! دارم از معجزه نوشتن اشتفاده می‌کنم تا مغزم آروم شه؟! احتمالا همینه! یه ماجرای جالبی هم وقتی خونه فامیلمون بودیم پیش اومد که دوست دارم بنویسم ولی میگم شاید قضاوت و تهمت یا غیبت بشه و درست نیست اما ماجرا از بُعدی بود که کمتر شنیدیم! یه چیز دیگه‌هم که برام مضحک بود البته اینو بگم. تلویزیون روشن بود و شبکه روی کانال مجاهدین خلق!(لعنت الله علیه) سخنرانی مسعود رجوی درباره مظلومیت و چگونگی شهادت امام حسن مجتبی! سخنرانی تاثیر گذاری بود مثل اینکه معاویه بیاد از فضائل امیرالمومنین خطبه بگه. تو خفههه! تو یکی که خفهههه. نه تو ساکت باش! بشین سرجات بتمرگ! فقط خفه باش. هیس خفه! به قول برخی دوستان از اینجا تا اون سر دنیا پرانتز :))))))) البته خب این دنیا، دنیای عجایبه و اگر عجایب هفتاست این یکی شد هشتمی :| اگر به طرفدارای این حزب جنایتکار هم برخورد با این حرفم، بگه تا بیشتر بگم تا بیشتر بهش بر بخوره !

اگر غلط املایی یا عدم رعایت علائم نگارشی توی پستم هست به بزرگی خودتون ببخشید چون با گوشی واقعا سخته پست گذاشتن.

  • ۸نظر
  • ۰۸ مهر ۱۴۰۱ ، ۱۷:۴۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

هوالغفور

از لحاظ روحی حس می‌کنم از قبل پسرفت کردم.
حداقل یک نمونش امسال محرم که شعور حسینی که پیشکش، من حتی شور حسینی هم نداشتم.
از دست خودم کلافه و عصبی‌ام. از دست درجا زدنای روحیم. هنوز که هنوزه بین یه چیزایی درگیرم. چند وقته هی مدام می‌پرسم من کند ذهنم؟! نمیدونم شاید واقعا کند ذهنم...
این وبلاگ برای راحت نوشتن جای مناسبی نیست. از وقتی از بلاگفا اومدم اینجا خودسانسوری زیاد شده و نه دست و دلم برگشت به بلاگفا رو داره نه کاملا و راحت نوشتن در اینجارو. معلقم بین اینجا و اونجا. انگار متعلق به هیچ جایی نیستم. به هرحال دلم این احوال روحی خودم رو نمی‌خواد. دلم آرامش ذهنی می‌خواد. از این همه نشخوار فکری و دو دل بودن و مردد بودن خسته شدم.

شایدم باز دارم به خودم سخت می‌گیرم. همونکاری که ازش متنفر و فراری‌ام!

  • ۰۱ مهر ۱۴۰۱ ، ۱۸:۳۲
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

هوالعظیم

گاهی وقتا رفتار ما با خدا شبیه اون آدمی هست که یه کار خیلی فوری و مهم داشت و دنبال جا پارک برای ماشینش بود، رو کرد به خدا و گفت: اگه جا پارک برام پیدا شه قول میدم نمازامو سر وقت بخونم و آدم خوبی باشم و از این دست قول‌هایی که موقع گرفتاری برای برآورده شدن حاجت میگیم و خلاصه حین گفتن یه جا پارک پیدا می‌کنه و به خدا میگه: خدایا دیگه لازم نیست، خودم پیدا کردم!

منم خیلی وقتا رفتارم همینه. دستاوردها و چیزایی که به دست میارم میشه تلاش خودم ولی انجام نشدنشون رو میندازم گردن خدا.

پ.ن: این بود پند امشب. عنوان هم هیچ ربطی نداره. اون عکس هم کاملا بی ربط‌تر از عنوانه ولی خب امروز رفتم کتابخونه دیدم قشنگه ازش عکس گرفتم منتها اگر یه جمله با معناتر مینوشتن بهتر نبود؟

  • ۴نظر
  • ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ ، ۲۱:۰۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

هوالنور

چند وقته یه تک بیت شعر مثل کک افتاده به جون ذهنم و دائم تکرارش می‌کنم. وقتی حرفی هم ندارم می‌خوام یه چیزی بگم هم باز بلند تکرارش می‌کنم. مثلا میگم مامان: آنان که خاک را کیمیا کنند، آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟!" و همش این بیت تکرار میشه و تکرار میشه. هرچقدر سعی می‌کنم از ذهنم پاکش کنم نمیشه. یا اون دو بیتی معروف باباطاهر که میگه خوشا آنان که الله یارشان ... رو ورد زبونم شده. :/ حس می‌کنم دلم برای شعر خوندن تنگ شده. دلم کمی گرفته از روزگار و دنیا. مشکلی ندارم به اون صورت ولی همین دائم فکر کردن و برنامه ریختن و یه لحطه آسوده نبودن توی این دنیا و اتفاقا باعثغمگینی میشه.

دیروز سریال کیمیای روح رو تموم کردم و نفرین آمون به کارگردان و عوامل فیلم! نفرین آمون به خودم که سراغ سریالی رفتم که میدونستم فصل دوم داره و تو خماری آدم رو لِه میکنه و بله! تا دسامبر ما رو با یه آنچه در فصل دو خواهی دید گذاشت و رفت...

بابام چند وقت پیش رفته بود کرمانشاه و برامون نون برنجی و نون‌خرمایی آورد و الله الله از نون‌خرمایی! البته نون برنجی هم خوشمزست ولی در مقام دوم قرار میگیره. نون برنجی‌هارو دیدم یاد نرگس افتادم برای همین عنوان رو نون برنجی گذاشتم تا مگر خودی نشون بده :))

یه پستی رو پارسال قبل از عید برای خودم انتشار در آینده زدم که مثلا یهویی در تاریخی دقیقا یکشال بعد منتشر بشه تا شگفت‌زده بشم و اینا ولی هر وقت می‌خوام پست جدید بذارم اون با گوشی، دستم می‌خوره بهش و میره تو صفحه پست و اینگونه سوپرایزم دائم برام لو میره :/

مهمون داریم و امشب رو صددرصد موندگارن تا عصر فردا. خدا از فرداشب بخیر کنه چون این چند روز خیلی اعصابم درست درمون نیست و خستم و حوصله ندارم. دلم می‌خواد مثل بچه‌های دو ساله پا بکوبم به زمین‌و داد بزنم: از خونمون برید بیرون!" منتها ادب رو رعایت می‌کنم چون در اون صورت این منم که مامان از خونه بیرونم میکنه! و اینکه مهمون‌های خونگرم و خوبی داریم واقعا فقط من تاکید می‌کنم من خیلی عُنُقم مخصوصا اینکه یکم درس دارم و هیچی نخوندم و فردا هم کلاس دارم. :/

دلم شعر می‌خواد. یه تک بیت شعر مهمونم کنید :)

  • ۱۳نظر
  • ۲۷ شهریور ۱۴۰۱ ، ۲۲:۳۸
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

هوالغفور

یکی دو شب هست که عصر دم غروب، بعد از غروب خورشید، وقتی شب شده و هوا تاریکه، خیلی خیلی زیاد بوی پاییز و صدالبته بوی مدرسه میاد. اما جدای این بوی مدرسه و یادآوری اون دورانی که توی این زمان به فکر تهیه کیف و لباس مدرسه بودیم و چقدر ذوق داشتیم و حداقل من به شخصه به خودم قول میدادم که از پارسال بیشتر درس بخونم و تمرین‌های ریاضی رو کامل بنویسم و این حسِ مربوط به مدرسه و کودکی، یه حس عجیبی میاد سراغ آدم. امشب بیشتر احساسش کردم. ممکنه فردا شب بیشتر بشه و همینطور بیشتر و بیشتر. نمی‌دونم برای شما هم این حس وجود داره؟ حس غریبیه. حس عجیبیه. نمی‌تونم روش اسم بذارم ولی تنها کلمه‌‌ی نزدیکی که با فکر کردن به این احساس میاد توی ذهنم، دلتنگیه! حالا دلتنگ چی و کی نمیدونم! حس عجیب و غریب. همونی که هرسال این موقع میاد سراغ آدم. حس تنهایی؟! شبیه یه موسیقی پیانوِ مبهم زیبا. چیزی که هنوز علتش رو نفهمیدم. کمی شیرینه کمی غریب.

  • ۴نظر
  • ۲۰ شهریور ۱۴۰۱ ، ۲۳:۱۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

سلام.

اینطور که از عنوان پست معلومه این پست از روی خجلی نوشته شده و ثبت شده. خب راستش بعد از اینکه پریشان‌وار همه اعضای کانالم رو ریمو کردم و بلافاصله اکانت تلگرامم رو حذف کردم، وبلاگم رو بستم و وبلاگ بلاگفام رو هم حذف کردم، پشیمونی از اینکه خیلی بی‌ادبانه اعضارو ریمو کردم و یک دفعه ناپدید شدم به سراغم اومد! و چقدر از اون روز دلتنگ کانالمم و اینکه چقدر هذیونوار اونجا پست میذاشتم. گرچه واقعا حالم بد بود و هست اما خب نتونستم نیام و معذرت خواهی نکنم. حالم بسیار آشفته و پریشانه. دوست ندارم حرفایی که می‌نویسم پر از غم و آشفتگی و حال بد باشه. راستش یه قول نه‌چندان محکم به خودم دادم که تا زمانی که لحظه‌های نوشتن کلمات و تایپ حروف توی وبلاگم حالم خوب و دلم دیگه خونه غم نباشه و بجاش شادی و حال خوب و آرامش قلبم رو تسخیر نکرده باشه، برنگردم. این روزا دلم حسابی می‌خواد همون روزانه نویسی هرچند خالی از فایدم رو ادامه بدم و بنویسم ولی هرچقدر به تاریخچه پست‌هام نگاه می‌کنم هرکدوم با غم سرشته شدن و این شده یه عقده و آرزو که یعنی دوباره روزی میرسه من همون آدم رویاباف و خوش‌خیال و شادِ پرانرژی عاشق  جهان و ممکنات بشم؟! مثل قبل که عکسای نه چندان باکیفیت و حرفه‌ای که از در و دیوار شهر میگرفتم، بگیرم و اینجا بذارم تا شمارو هم با لحظات خوبی که گذشت، همراه کنم؟! و این سوال و بیشمار سوال دیگه که ته ذهن خستم کنار باقی چیزا وول میخوره و اذیتم میکنه. خیلی ممنون از دوستانی که به یادم بودن. این واقعا مایه شادی و شوق و بغضی از سر ذوق و احساسِ محبته که سراغم میاد. متشکرم ازتون. نمی‌دونم بگم برام دعا کنید یا نه!؟ این روزا حتی دعا کردن برام بی‌اعتبار شده متاسفانه. بیشتر حرف نمیزنم. نمیگم میرم پشت سرمم نگاه نمیکنم و نمینویسم نه! شاید چراغ اینجا روشن بشه ولی شرمنده اگر کامنتا بسته بود و یا دوباره حرفام آکنده از غم بود.  ممنون =)

  • ۲۲ مرداد ۱۴۰۱ ، ۲۰:۵۴
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

سریال* جدیدی که میبینم، یه چیز جالبی داره که ذهنم رو به فکر و تصور وا داشته. توی سریال انسان ها و موجودات دیگه‌ای به اسم نئانتل‌ها زندگی می‌کنند که شبیه انسان هستن اما از جهاتی متفاوت و دارای نیروی خارق‌العاده‌ای ان، از جمله رویا دیدن! درواقع منظورشون همون خواب و رویاییه که انسان در حال خوابیدن میبینه و توی فیلم انسان ‌های عادی از این نیرو برخوردار نیستن. یک جایی از فیلم مردم قبیله به پسری که ایگوتو هست (دورگه انسان و نئانتال)، با تعجب از دیدنش در حالت خواب و شنیدن صداها و حرکاتش به این دلیل که داره خواب میبینه، می‌پرسن: رویا دیدن چطوریه؟! اصلا وجود داره؟ اون پسر میگه: من درحالی که دراز کشیدم و چشام بسته‌ان، چیزی اینجا نمیبینم و نمیشنوم، اینجا هستم، ولی یکجای دیگه، درحال انجام یه کار دیگم. در حال دریافت و تجربه حس های دیگه". بعد دیدن این سکانس‌ها فکرهای توی سرم مثل نخ های کاموا دورهم پیچیدند و پیچیدند تا جایی که شدن یه کلاف سردرگم از چندین نخِ متفاوت. توی اون آشفته بازار این فکر پرید وسط میدون. این فکر که چرا من دیگه نمیتونم خیالپردازی کنم؟! نکنه منم از این موهبت محرومم؟! نکنه فقط توهم بوده؟! خواب و رویا با خیالپردازی یه تفاوت داره و اون هم اختیاری بودن دومی و غیر ارادی بودن اولیه ولی من که خواب میدیدم ولی خیال‌پردازی چی؟! من ازش محروم شدم؟ شاید از وقتی که میل بافتنی هام رو کنار گذاشتم و تمام کلاف‌های کاموا رو بیرحمانه توی پلاستیک، درون کمد پشتِ جعبه های پر از وسایل بی مصرف و کم مصرف، محبوس کردم، به نفرینشون دچار شدم؟! به نفرین کامواهای بینوایی که هزاران آرزو و رویا برای تبدیل شده به چیزی که میخواستن و رسیدن به اون هدفی که باهاش خیالپردازی کردن داشتن، اما من بی‌رحمانه اون هارو توی تاریکی و سیاهیی زندانی کردم.احتمالا این درد و دل شکستی تبدیل به خشمی شد که با اون طلسم سیاه من رو هم از این ویژگی محروم کنند! جادوی سیاهی که دیگه نتونم رویاپردازی کنم و غرق اون کهکشان لاینتهیِ عظیم بشم! نتونم از جامِ بلورینِ رویاپردازی بنوشم و از طعم شیرینش از خود بی خود شم؟! اما حقیقت همینه. هرچند تلخ من دیگه توانایی خیال‌پردازی ازم سلب شده. خیلی وقته با فکرهای شومِ ترس از آینده و اینکه چی میشه، سحر شدم و توی زندان این طلس محبوسم. این واقعیت که قدرت تصور چیزا و کارهایی که دوست داشتم رو از دست دادم، از بادام تلخ و یا حتی از دمنوش گل‌گاوزبون  هم تلخ تره. هرچه که هست دلم برای خیالپردازی و رویا بافی حسابی تنگ شده.

*سریال Arthdal Chronicles

  • ۸نظر
  • ۲۵ تیر ۱۴۰۱ ، ۲۲:۳۳
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

همینطور که خیره بودم به کتابم، چشام غرق کلمات بود اما ذهنم غرق اقیانوس فکر و خیال و استرس و اضطراب. با خودم حرف میزدم‌. گشنمم شده بود. نرگس آرومِ درونم گفت: یکم آروم باش! بهتره استرس و ترس رو بندازی دور. بسپار به خدا حل میشه. چه خوبه الان دوتا گوجه سرخ کنی کنارشم یه دونه تخم مرغ. خودم از پیشنهاد خودم خوشم اومد! رفتم آشپزخونه. همینطور با خودم حرف میزدم: آفرین! چی بهتر از اینکه به فکر خودت باشی! گوجه هارو ریز کردم. دستمریزاد! گذاشتم سرخ شد. دیگه به هیچی فکر نکن! همینطور که تخم مرغ رو از یخچال برداشتم گفتم: املت‌ها نه ها! تخم‌مرغ پخته شده کنارشم دوتا گوجه سرخ شده. گوجه هارو بزنی کنار تخم مرغ رو بشکنی! . به به! خیلی هم خوشمزه. همونطور که مامان میپزه. در همین حال تخم مرغ رو وسط گوجه‌ها شکوندم. با قاشق تخم مرغ‌‌ و گوجه هارو هم زدم. اصلا همین که بیخیال خورد و خوراکت شدی باعث شده به این روز بیفتی! به خودم یادآوری کردم که واسه املت زردچوبه زیاد میریزن. واسه این یکم فلفل تنها با نمک. دست بردم سمت زردچوبه. قوطی زردچوبه و فلفل قرمز شبیه همه. برداشتم و ریختم توی غذا. گفتم فلفل باید بیشتر باشه. چشام به ماهیتابه بود و گرم دیدن و شنیدن صدای جلزو ولز محتوایت غذا. فلفل هم ریختم. زیر گاز رو خاموش کردم و از فکر اومدم بیرون. چشم دوختم به ماهیتابه. به املت‌های پخته شده پر از فلفل و زردچوبه!

دستام رو زدم به کمرم. ابروهامو دادم بالا. با خودم گفتم: آشپزی کردنت برای صدسال اخیر بسه دیگه!

  • ۶نظر
  • ۲۸ خرداد ۱۴۰۱ ، ۲۳:۱۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

بچه که بودم وقتی توی کارتون ها و انیمیشن ها کوه آتشفشان نشان میدادند، بجای ترس و لرز از مواد مذاب و فکر کردن به اینکه آدم چگونه به زغاله و بعد به پودر آدم تبدیل می شود،به این فکر میکردم که اگر من توی جزیره ای اتفاقی سکونت گزینم و اتفاقا کوه آتشفشان فعالی هم داشته باشد، با این همه املت، منو این همه خوشبختی محاله! گفتم املت شاید فکر کردید از کوه و جزیره چرا رسیدم به املت؟! باید بگویم تصور من از مواد مذاب، اتش و گداخته های آتش نبود بلکه کوه مثل قابلمه ای از املت خوشمزه پُر شده بود. البته فقط تصور بود و واقعیت نداشت اما در همان کودکی از ته ته قلبم ارزویم داشتن کوه املت بود. آن هم با ریحان بنفش. به به. حتی فکرش آدم را از خود بِدَر می کند.

  • ۵نظر
  • ۱۷ تیر ۱۴۰۰ ، ۱۳:۵۰
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱