قبلا دائم دلم میخواست بنویسم ولی حرفی برای زدن نداشتم. این روزا خیلی اتفاقات توی زندگیم افتاد که کوچیکو بزرگ بودن و البته نوشتنی، نه اینکه فایدهی خاصی داشته باشه نه! صرفاً نوشتنشون برای بعدها که بخونم و بدونم از کجا شروع کردم. چکاری کردم. و از کجا تموم کردم چه چیزها و چه کارهایی رو.
نمیگم سرم شلوغ بود. نمیگم حرفی نداشتم، تنبلی کردم که گذاشتم هی حرفا روی هم توی ذهنم تلنبار بشه ولی شاید یک فایده داشته باشه این دائم فکر کردن و تلنبار شدن جدای از قسمت روزمرگی و خاطره ننوشتن. یادمه توی کانالی میخوندم که یه چیز جالبی نوشته بود. دقیقاً یادم نمیاد چی بود اما مفهومش این بود که:"این انباشت کلمات ذهنی روی هم، اینکه وقتی به یه فکر و عقیده و نظری میرسی ولی همون داغِ داغ بیانش نمیکنی، این انباشت باعث میشه هی دائم توی این حروف و کلماتو فکرها بیل بزنیو زیرو روشون کنی. یه جاهایی تجدید نظر کنی. یه جاهایی تغییرشون بدیو یه جاهایی تکمیلشون کنی. یه وقتایی هم خداروشکر کنی از اینکه زود و سطحی حرفی نزدی. به هرحال اینها رو خودم بهشون فکر کردم و به این نتیجه رسیدم اگر عقیده و فکری یا ایدهای رو مدتها بهش فکر کردی و تصمیمت دربارش به کلی تغییر نکرد، اون وقت ارزش بیان داره.
الان حسابی از لحاظ ذهنی خسته شدم از فضای مجازی. از خوندن و اعصاب خوردیو ناراحتی. اومدم پناه بیارم به نوشتن برای خودم توی غارتنهایی.
هرچی که هست من حسابی تنبلم که از اتفاقات خوب زندگی ننوشتم. از تصمیمای جدید، چه بزرگو چه کوچیک.
به هرحال خدارو هزار مرتبه شکر.