پست آخر میخک رو می‌خوندم که چشمم به کامنت فاطمه افتاد. گفته بود: میبینم که همتون هزارتو نویس شدین!" قبلاً که پستای هزارتوی فاطمه رو می‌خوندم، دلیل اسمش رو نمی‌فهمیدم ولی همون لحظه خوندن کلمه‌ هزارتو زیر پست میخک، پی بردم خودم توی هزارتو‌ای گیر کردم که اسمش بلاتکلیفیه! این بلاتکلیفی آزاردهندست ولی عذاب الهیی یا سختی زندگی‌ یا مشکلی نیست، فقط یه بلاتکلیفیه. آزارم میده. غمگینم کرده ولی وقتی به خودم میام‌و بهش فکر می‌کنم میبینم که این بلاتکلیفی، اصلا همین موضوعی که بخاطرش از بلاتکلیفی دارم اذیت میشم، یه موهبت بزرگ بوده از خدا بهم. اون روزا که حالم بد بود، هیچ وقت فکرش رو نمیکردم که قراره توی چنین موقعیتی قرار بگیرم. البته من امید داشتم. ته ته دلم، زیر اون خاکسترای شوق‌و اشتیاقی که خاموش روی هم تلنبار بودن، یه آتیش ریز امیدی وجود داشت. من همیشه با وجود اینکه ناشکر بودم‌و هستم به خدا امید داشتم، مثل الان! خوبی اعتماد به خدا اینکه آدم لازم نیست یه مشکلی‌ رو تنهایی به دوش بکشه‌و فکر کنه تنهای‌تنها توی یک هزارتوی تاریکِ‌سیاه گیر کرده، نه! وقتی خدا هست ته دلت میگی نشد‌ خدا بهترشو برام در نظر گرفته. 

من الان نمیگم کامل ولی خیلی بهتر از قبل به خدا ایمان دارم چون دیدم دست کمکش رو و همین بشه دیگه. 

این روزا واقعا از لحاظ جشمی خستم. از صبح تا عصر میرم داروخونه‌و خب تجربه جدیدو منحصربه فردیه برام مخصوصا اینکه من درباره کار کردن به بخش تخصص کافی نداشتن‌و هیچی بلد نبودن خیلی فکر‌ میکردم‌و اینکه آیا اطلاعاتش جوری هست که بدرد بخوره؟ ولی این شغل با وجود مخاطراتش‌و نسبتا بازی با جون آدما(اشتباهات هولناک نسخه پیچی) ولی دوست ااشتی‌و لذت بخشه برام. من همیشه دوست داشتم کاری انجام بدم که علاقه‌و مدرکش رو داشته باشم. 

حس کردم از کسی خوشم اومده. میدونید بزرگترین مشکل ما دخترا چیه؟! سوء برداشت رفتارها مخصوصا وقتی از کسی خوشت میاد. ولی خب با حرفایی که دوستام زدن‌و مشورت‌هاشون، به خودم اومدم‌و اون شلوغ‌کاری‌ای که اوایل داشتن رو کمتر کردم هرچند واقعا مسئله‌ی نسبتا غیرقابل رفع‌و رجوع فوری‌ایه. من حس میکنم کسیو دوست دارم‌ولی بخاطر اعتقاداتم‌و حریم شخصی‌و خط قرمز‌هام، خیلی خیلی دارم سعی می‌کنم. راستش اینم سپردم به خدا چون خودش بهتر میدونه. من مستاعل‌و درمونده‌ام زیادددددد و تنها کاری که تسکینم میده، اینکه که میگم خدایااا من دیگه نمیکشم! خودت درستش کن. آها داشتم از سوء برداشت میگفتم! آدم وقتی کسیو دوست داره، عادی‌ترین رفتارهای اون فرد رو به نفعِ دلخواه خودش تعبیر میکنه‌و این خیلی بده. واقعا بده. چون اثر خوبی نداره جز پریشونی‌و درهم شکستن اگر اون منظور یه چیز دیگه باشه. 

من همیشه سر هر خواسته‌ای که داشتم خیلییییی اصرار میکردم به خدا. غمگین‌و مغمون میگرفتم خودم رو اگر بهش نمی‌رسیدم‌و نمیشد. ولی الان یه تجربه خوبی گرفتم از اصرار بیش‌از حد بر خواسته که برام میش اومده وقتی بهش رسیدم بعدا متوجه اشتباه بودنش‌و ضرری که بهم وارد میشه، رو شدم. خیلی‌هم دیدم وقتی گفتم بیخیال‌ نشد هم نشد" بجاش خدا یه چیز بهتر بهم داده. برای همین برای اصرار بر خواسته کمی محتاط شدم. وقتی کسی رو هم در چنین شرابطی میبینم، دلم میخواد بهش بگم که اینقدرر مصمم نباش، اون بالایی خودش بهتر میدونه. یا وقتی که یه چیزیو میخوام خیلی خودم رو خسته نمی‌کنم چون منتظر اتفاق بهتری بیوفته، هرچند بطور کامل نیست این فکرم اما همون درصد کوچکش واقعا خیلی مفیده، چون وقتی توی رسیدن به چیزی که میخواستم‌و نشد شکست میخوردم، دنیا برام تیره‌و تار میشد جوری که انگار دیگه به نقطه پایان رسیدم‌ولی به عینه دیدم اینطور نیست. یکی از چیزایی که خوشحالم میکنه وقتی هست که از کسی طلب دعا برای خودم‌ دارم‌و اون فرد بهم میگه: انشاءالله که خیر باشه‌و هرچی خدا بخواد." این حرف بهم قوت قلب میده و انرژی مثبته. در کل دارم کم کم درس میگیرم‌و خیلیییی جای کار دارم!

خدایاا من خستم‌و درمونده. دیگه نمیکشم. خودت حلش کن.

پ.ن: التماس دعا :(