اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

۴۳ مطلب با موضوع «شوریدگی(!)» ثبت شده است

تو بی‌رویایی مطلق دست‌و پا میزنم. نمی‌دونم مشکل کجاست! من هرچقدر فکر می‌کنم نمی‌تونم بیشتر از یک‌هفته‌ی پیش رو رو تصور کنم. نمی‌تونم رویا ببافم. هدف ندارم. میل بافتنی‌هام رو گُم کردم، نمی‌تونم رویا ببافم. این وضعیت خیلی آزاردهندست. اینکه جز پیش روت رو نتونی ببینی. من کی اینجوری شدم؟ دچار مرگ رویا شدم. من هدفی ندارم. هرچقدر که سعی می‌کنم، تلاشام بی‌فایدست! نمی‌تونم رویا ببافم. نمی‌تونم هدف داشته باشم. انگار هیچی دیگه به وجد نمیاره منو. هیچی اونقدر برام لذت بخش‌و جذاب نیست که بهش فکر کنم برای رسیدن. من میل بافتنی‌هام رو گم کردم، نمی‌تونم رویا ببافم.

  • ۰۶ خرداد ۱۴۰۲ ، ۲۲:۳۲
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
فرقِ بینِ وابستگی و دلبستگی چیه؟
اصلاً مرزِ بین وابستگی و دلبستگی کجاست؟
چند وقته درگیر این موضوعم. می‌خوام بفهمم این دوتا رو تا احساسم رو از بلاتکلیفی دربیارم.
  • ۴نظر
  • ۲۲ فروردين ۱۴۰۲ ، ۱۸:۴۱
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
در آستانه سال جدید، همین الان که داشتم ظرف می‌شُستم و با خودم و خدا غُر میزدم و آرزو میکردم‌و دعا میکردم، یهو به این نتیجه رسیدم که آرزوهام چقدر متفاوت شدن! شاید ربطی به در آستانه سال جدید نداشته باشه ولی احساس میکنم استارت تغییراتم از در آستانه سال جدیدِ سال قبل خورده شد. شاید هم از چندین ماه پیش. شاید پس از اون همه گریه بعد نتایج کنکور! به هرحال. الان حس کردم دلم چیزایی رو می‌خواد که قبلاً ازشون فراری بودم. این نرگس رو دوستش دارم. کمی بالغ‌تر شده نسبت به قبلش. این تغییراتِ درونی و سلیقه‌ای برام لذت بخشه. من یک درس گرفتم اون هم اینکه هیچ وقت با اطمینان کامل درباره چیزی که در حال دوستش دارم و یا خواهانشم یا ازش متنفرم یا فراری، نظر ندم. تغییر ذائقه و سلیقه توی ورود به دهه‌های مختلف زندگی این رو بهم نشون داده.
حس میکنم اگرچه ۱۸/۱۹ و ۲۰ سال من نبود ولی ۲۱ شروع اتفاقاتِ متفاوت و خوب یا معمولی هست برام.
این دگرگونی احساساتم و بالا پایین شدن عقیده‌هام، برام لذت بخشه.
دارم به دهه ۳۰ زندگی فکر میکنم. یا نه! بعد از ۲۵ سالگی! الان از چی فراری‌ام؟ چی برام بی‌اهمیته؟ شاید تو ۲۵ سالگی حکم مرگ و زندگی رو برام داشته باشه!
کتاب ویولون زن روی پل رو امشب تموم کردم. این کتاب نمی‌تونم بگم زیاد، بگم ۱۰۰درصد ولی یک بینش جدید رو در من ایجاد کرد. یک پنجره از یک زاویه‌ی دیگه به مسئله اعتیاد. نمی‌دونم دربارش خواهم نوشت یا نه! این مدت که کامپیوترم در واپسین لحظات زندگی خودش قرار داره و تقریباً مرگ مغزی شده، من دستم مونده تو گل. حوصله‌ی نوشتن با کیبورد گوشی هم در من نیست و البته خستگی هم بی‌تاثیر نیست. اما چه میشه کرد؟
سکوت و صبر :))
سکوت و صبر :))
یک قسمتی از این کتاب یکی از شخصیت‌ها این آیه از قران رو بیان کرد: " به راستی آن‌هایی که گفتند پروردگار ما الله است و در این راه استقامت ورزیدند، بر آن‌ها فرشتگانی نازل خواهد شد تا نترسند و محزون نباشند و..."
قسمت استقامتش رو دوست داشتم. شخصیت‌ توی کتاب از این حرف زد که خدا نگفته افرادی که باهوش‌ترن یا ثروتمندترن یا زیباترند! بلکه گفته کشانی که استقامت ورزیده‌اند! پس رمز موفقیت دو چیزه؛ یکی ایمان و یکی استقامت در راه ایمان."
من جون گرفتم از این حرف. از این آیه. :)))
  • ۳نظر
  • ۰۹ اسفند ۱۴۰۱ ، ۲۲:۵۰
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

قبلاً تصورم این بود که تو این زندگی نه سر پیازم نه ته پیاز ولی الان موقعیت خودم رو خوب یافتم. دقیقاً ته پیازم و همین برای شروع کافیه. خیلی‌ها همینم نیستن!

  • ۳نظر
  • ۲۷ بهمن ۱۴۰۱ ، ۱۶:۵۴
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

گفتم که تو این چند وقت تمام نصایحِ دوستام مثل نسیم سحری از این گوش وارد شد و از اون گوش خارج! چشامم کور و کر. حالا نه اینکه خیلی سِرتِق بوده باشم و خرّیتی[بلانسبتتون!] انجام داده باشم ولی خب همین که افسار دلِ بی‌بصرم پاره شده و نتونستم خیلی مهارش کنم، نشون داد همه اون پندها کشک بودن. از همون کشکایی که مامان باهاش کالجوش[غذای محلی خیلی خوشمزه و مرود علاقم که اگه بخوایم خیلی غلیظ‌طور تلفظش کنیم کَله جوش هم می‌گن] درست می‌کنه که البته فایده اون کشک همینطور که مستظهرید برای قوت استخوان‌ها و مفاصل زیادتره تا تاثیر اون حرفای کشک شده رو مخ من! مخلص کلام اینکه دل ربوده شده و دیگه کاری باهاش ندارم جز صبوری و ملاحضه. خودم رو به دستانِ بی‌ملاحضه‌ی سرنوشت سپردم. 

این شعر رو شنیدین؟!

سعدی چو جورش می‌بری، نزدیک او دیگر مرو!

ای بی‌بصر! من می‌روم؟! او می‌کشد قلاب را...

جا داره با این تک بیت ساعت‌ها بگریم چون ابر در بهاران. 

من همیشه گفتم که بزرگترین نقطه ضعفم همین احساساتِ غلیظ و رقیقمه! میگن جنس زن لطیفه و کاش این ویژگی درون من خنثی بود. هرچی آدم به سرش میاد از همین احساساتِ بی‌ ملاحضه‌ست.

دیوانه شدم گویا! تاثیر شنیدن صدای بارون و این هوای دیوانه کننده هم کم نیست.  ولی پیدا شدن کسی که خیلی از اخلاقیات و علاقه‌‌مندی‌هاش دقیقاً شده یه کپی از خودت، آدم رو عاقل نگه می‌داره؟

الله اعلم!

پ.ن:عنوان شعری از فاضل نظری.

  • ۵نظر
  • ۲۵ بهمن ۱۴۰۱ ، ۲۲:۰۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

بچه که بودم کارتون آنه شرلی رو خیلی میدیدیم و دوستش داشتم. هنوزم خیلی دوستش دارم. یادمه وقتی به آخراش رسیده بود و انه به سن جوانی رسیده بود، دیگه خبری از رویابافی‌های بامزش‌و رفتارای عجیب‌ غریبِ مخصوصِ آنه نبود. شده بود یه دختر ساکت و نسبتاً عاقلی که دغدغه‌هایی مثل دغدغه‌های تموم آدم‌های دنیا داشت. دوستش نداشتم! من اون آنه رو دوست نداشتم. به مامان گفتم: این انه دیگه دوست داشتنی و جذاب برام نیست. لوس شده. بزرگ شده انگار دیگه مثل قبل شیطون و بامزه و رویاباف با اون داستان سرایی‌های عجیبش نیست." الان بصورت اتفاقی یه عکس از انیمیشن آنه دیدم. همون آنه بزرگ. دیدم خودم چقدر شدم همون آنه شرلی آخرای کارتون! نه مثل قبل فانتزی‌بافی می‌کنم. نه خیالبافی میکنم. دیگه خبری از سبک سری‌های کودکانه و رفتارای خامِ نوجوونی و کودکیم نیست. یه آدمی‌ام با دغدغه‌های مخصوص آدم بزرگا که آنه رو از اون آنه‌ی بامزه‌ی خیالباف به آنه آروم و متفکر تبدیل کرد. این آدم رو برعکس اون موقع دوست دارمش. این موقعیت سنی و این نوع از دغدغه‌های متفاوت رو دوست دارم هرچند که خیلی‌هاش به شیرینی و خوش خیالی کودکی نیست!

ورود به دهه دوم زندگی واقعاً عجیبه. خیلی عجیب.

  • ۲نظر
  • ۰۷ بهمن ۱۴۰۱ ، ۲۳:۵۳
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

شب آرزوهاست. امسال آرزوهام برخلاف سالای قبل متفاوته. راستش پارسال رو یادم نیست ولی این رو خوب یادمه آرزوهام می‌تونه چی بوده باشه. و اینکه هیچ تصوری از این موقعیتی که الان دارم نداشتم. آرزوم دانشگاه رفتن و درس خوندن و مستقل شدن وهمین دست آرزوهای تکراری هر سالم بود تا قبل از رهایی از کنکور و فهمیدن‌و تجربه یه چیزایی که الان لمسشون کردم و قبولشون کردم! من دچار جبر زمانه شدم و خیلی هم غمگین نیستم ولی خب از اونجایی که انسان ذاتاً دائم‌الناراضیه و فقط همونی که می‌خواسته رو می‌خواد حتی اگه براش سراسر ضرر باشه، گاهی به آرزوهای گُم شدم فکر می‌کنم و غصشون رو می‌خورم! خب این یک نوع خریّتِ محضه! بلا نسبتتون.

چیزای زیادی می‌خوام از خدا ولی تهش میگم آخرش که کار خودش رو می‌کنه. حداقل و حداکثر و خوبیش به اینکه چیزای خوب و درست رو پیش پات می‌ذاره :) الان که اینارو می‌نویسم یه لحظه دلم خواست لُپِ خدارو از سر هیجان و عشق بوس کنم :') 

من می‌سپرم به خودت همه چیز رو. من گیجم اصلاً. من عرضه تشخیص خوب از بد رو اندازه سر سوزن ندارم چه برسه در مقابل تو. من خستم و درگیر. من دلم بهت خوشه. دلم می‌خواد تو خوشت بیاد. یه سری چیزارو جلو پام گذاشتی که برام قشنگ و پر از حسای گنگِ لذت‌بخش درعین حال آزار دهندن ولی حس می‌کنم تو دلشون امتحان نهفته‌ست. میدونم تو دل نعمتاتم امتحان نهفتس. غُر میزنما ولی خب اگه دانشجو درش نخونه و امتحان نده، ماهیتِ دانش پژوهیش زیر سوال می‌ره! پس اجالتاً من سعی می‌کنم وقتی خسته میشم سر دنیا غُر بزنم اما با رعایت انصاف. تو هم قول بده به دل نگیری. پس می‌خوام بزرگترین خواستم ازت تو این شبِ قشنگ این باشه که؛ من رو به چیزی که استحقاقش رو دارم و عاقبت بخیر می‌کنه، برسون" 

خواستم رمزدار فقط برای خودم با ذکر تک تک چیزایی که می‌خواستم بنویسم ولی بحثم رسید جای دیگه. 

بذار چنتا کوچولو از اون آرزو گنده‌هام رو بنویسم:

ازم راضی باشی.

امام زمان با لبخند نگاهم کنه. 

برا رضای خودت کاری انجام بدم.

آدم خوبی بشم.

تو شغلم موفق باشم و نون حلال در بیارم.

بتونم با کارم خدمت به خلق کنم.

تکلیفم با کسی که ازش خوشم اومده مشخص بشه چون از لحاط احساسی واقعاً دارم اذیت میشم!

بتونم اون چیزایی که می‌خوام رو بخرم.

مامانم خوشحال بشه و باشه.

دوستام و آشناهام، کسایی که دوستشون دارم به آرزوهایی که به صلاحشونه برسن. 

اونایی که می‌خوان ازدواج کنن، جفتِ چفتِ خوبشون میدا بشه.

عاقبت بخیر و خوشبخت بشن. 

تجربه‌های متفاوت و خوبی رو داشته باشم.

یه کربلا مارو مهمون کن :'(

آدم بشم.

کاش بتونم آدم بشم.

دوستت دارم. 

دست از سرم برندار.

دست از دامنت برندارم.

لطفا بگو امام رضا یکم بیشتر منو بطلبه :(

بغلم کن زیاااااااد. خواهش می‌کنم💔

من گیجم. گفتم که! بهتر می‌دونی ولی بازم گفتم که حواست بهم باشه. خیلی سربه هوا میشم، هوامو بگیر غلط نرم که این آخرا همین حس رو دارم. 

دوستت دارم.

  • ۳نظر
  • ۰۶ بهمن ۱۴۰۱ ، ۲۱:۳۰
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

گاهی هم بی‌دلیل یا با دلایل احمقانه، اژدهای درونت بیدار میشه و چونان یک شیر شرزه‌یِ به خون افراد نامعلومی تشنه به همه می‌توپی و میپری و خط و نشون می‌کشی.ولی خب عیب نداره چون این هم بگذرد...

  • ۳۰ دی ۱۴۰۱ ، ۱۶:۳۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

نمی‌دونم دل باختم یا نه! ولی این احساسات دلیلش چیه؟

همش از این می‌ترسم که به احساسم پرو بال بدم. مثل تموم این مدت که جلوی فورانش رو گرفتم، الان هم دارم لای درزِ بروزش رو گل می‌گیرم ولی می‌ترسم... می‌ترسم بر خلافِ تلاشم زیاد باشه و یهو مثل بمب منفجر شه! 

چقدر دل کارش سخته. چقدر اذیت میکنه آدم رو. اگه این دوست داشتنه؟ پس چرا پس میزنی؟ پس چرا با خودت روراست نمیشی حرف بزنی؟

  • ۱۴ دی ۱۴۰۱ ، ۱۷:۱۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
من همونی‌ام که اینقدر تو گوش فاطمه خوند: خودت رو از بلاتکلیفی رها کن. برو تکلیف خودت رو روشن کن." اما خودم توی بلاتکلیفی‌ای قرار گرفتم که میترسم اگر برم جلو‌و اون چیزی که می‌خواستم، نشد، همون یه ذره دلخوشی‌ رو از دست بدم.
  • ۲نظر
  • ۱۷ آذر ۱۴۰۱ ، ۱۸:۳۱
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱