اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

۴۰ مطلب با موضوع «شوریدگی(!)» ثبت شده است

قبلاً تصورم این بود که تو این زندگی نه سر پیازم نه ته پیاز ولی الان موقعیت خودم رو خوب یافتم. دقیقاً ته پیازم و همین برای شروع کافیه. خیلی‌ها همینم نیستن!

  • ۳نظر
  • ۲۷ بهمن ۱۴۰۱ ، ۱۶:۵۴
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

گفتم که تو این چند وقت تمام نصایحِ دوستام مثل نسیم سحری از این گوش وارد شد و از اون گوش خارج! چشامم کور و کر. حالا نه اینکه خیلی سِرتِق بوده باشم و خرّیتی[بلانسبتتون!] انجام داده باشم ولی خب همین که افسار دلِ بی‌بصرم پاره شده و نتونستم خیلی مهارش کنم، نشون داد همه اون پندها کشک بودن. از همون کشکایی که مامان باهاش کالجوش[غذای محلی خیلی خوشمزه و مرود علاقم که اگه بخوایم خیلی غلیظ‌طور تلفظش کنیم کَله جوش هم می‌گن] درست می‌کنه که البته فایده اون کشک همینطور که مستظهرید برای قوت استخوان‌ها و مفاصل زیادتره تا تاثیر اون حرفای کشک شده رو مخ من! مخلص کلام اینکه دل ربوده شده و دیگه کاری باهاش ندارم جز صبوری و ملاحضه. خودم رو به دستانِ بی‌ملاحضه‌ی سرنوشت سپردم. 

این شعر رو شنیدین؟!

سعدی چو جورش می‌بری، نزدیک او دیگر مرو!

ای بی‌بصر! من می‌روم؟! او می‌کشد قلاب را...

جا داره با این تک بیت ساعت‌ها بگریم چون ابر در بهاران. 

من همیشه گفتم که بزرگترین نقطه ضعفم همین احساساتِ غلیظ و رقیقمه! میگن جنس زن لطیفه و کاش این ویژگی درون من خنثی بود. هرچی آدم به سرش میاد از همین احساساتِ بی‌ ملاحضه‌ست.

دیوانه شدم گویا! تاثیر شنیدن صدای بارون و این هوای دیوانه کننده هم کم نیست.  ولی پیدا شدن کسی که خیلی از اخلاقیات و علاقه‌‌مندی‌هاش دقیقاً شده یه کپی از خودت، آدم رو عاقل نگه می‌داره؟

الله اعلم!

پ.ن:عنوان شعری از فاضل نظری.

  • ۵نظر
  • ۲۵ بهمن ۱۴۰۱ ، ۲۲:۰۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

بچه که بودم کارتون آنه شرلی رو خیلی میدیدیم و دوستش داشتم. هنوزم خیلی دوستش دارم. یادمه وقتی به آخراش رسیده بود و انه به سن جوانی رسیده بود، دیگه خبری از رویابافی‌های بامزش‌و رفتارای عجیب‌ غریبِ مخصوصِ آنه نبود. شده بود یه دختر ساکت و نسبتاً عاقلی که دغدغه‌هایی مثل دغدغه‌های تموم آدم‌های دنیا داشت. دوستش نداشتم! من اون آنه رو دوست نداشتم. به مامان گفتم: این انه دیگه دوست داشتنی و جذاب برام نیست. لوس شده. بزرگ شده انگار دیگه مثل قبل شیطون و بامزه و رویاباف با اون داستان سرایی‌های عجیبش نیست." الان بصورت اتفاقی یه عکس از انیمیشن آنه دیدم. همون آنه بزرگ. دیدم خودم چقدر شدم همون آنه شرلی آخرای کارتون! نه مثل قبل فانتزی‌بافی می‌کنم. نه خیالبافی میکنم. دیگه خبری از سبک سری‌های کودکانه و رفتارای خامِ نوجوونی و کودکیم نیست. یه آدمی‌ام با دغدغه‌های مخصوص آدم بزرگا که آنه رو از اون آنه‌ی بامزه‌ی خیالباف به آنه آروم و متفکر تبدیل کرد. این آدم رو برعکس اون موقع دوست دارمش. این موقعیت سنی و این نوع از دغدغه‌های متفاوت رو دوست دارم هرچند که خیلی‌هاش به شیرینی و خوش خیالی کودکی نیست!

ورود به دهه دوم زندگی واقعاً عجیبه. خیلی عجیب.

  • ۲نظر
  • ۰۷ بهمن ۱۴۰۱ ، ۲۳:۵۳
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

شب آرزوهاست. امسال آرزوهام برخلاف سالای قبل متفاوته. راستش پارسال رو یادم نیست ولی این رو خوب یادمه آرزوهام می‌تونه چی بوده باشه. و اینکه هیچ تصوری از این موقعیتی که الان دارم نداشتم. آرزوم دانشگاه رفتن و درس خوندن و مستقل شدن وهمین دست آرزوهای تکراری هر سالم بود تا قبل از رهایی از کنکور و فهمیدن‌و تجربه یه چیزایی که الان لمسشون کردم و قبولشون کردم! من دچار جبر زمانه شدم و خیلی هم غمگین نیستم ولی خب از اونجایی که انسان ذاتاً دائم‌الناراضیه و فقط همونی که می‌خواسته رو می‌خواد حتی اگه براش سراسر ضرر باشه، گاهی به آرزوهای گُم شدم فکر می‌کنم و غصشون رو می‌خورم! خب این یک نوع خریّتِ محضه! بلا نسبتتون.

چیزای زیادی می‌خوام از خدا ولی تهش میگم آخرش که کار خودش رو می‌کنه. حداقل و حداکثر و خوبیش به اینکه چیزای خوب و درست رو پیش پات می‌ذاره :) الان که اینارو می‌نویسم یه لحظه دلم خواست لُپِ خدارو از سر هیجان و عشق بوس کنم :') 

من می‌سپرم به خودت همه چیز رو. من گیجم اصلاً. من عرضه تشخیص خوب از بد رو اندازه سر سوزن ندارم چه برسه در مقابل تو. من خستم و درگیر. من دلم بهت خوشه. دلم می‌خواد تو خوشت بیاد. یه سری چیزارو جلو پام گذاشتی که برام قشنگ و پر از حسای گنگِ لذت‌بخش درعین حال آزار دهندن ولی حس می‌کنم تو دلشون امتحان نهفته‌ست. میدونم تو دل نعمتاتم امتحان نهفتس. غُر میزنما ولی خب اگه دانشجو درش نخونه و امتحان نده، ماهیتِ دانش پژوهیش زیر سوال می‌ره! پس اجالتاً من سعی می‌کنم وقتی خسته میشم سر دنیا غُر بزنم اما با رعایت انصاف. تو هم قول بده به دل نگیری. پس می‌خوام بزرگترین خواستم ازت تو این شبِ قشنگ این باشه که؛ من رو به چیزی که استحقاقش رو دارم و عاقبت بخیر می‌کنه، برسون" 

خواستم رمزدار فقط برای خودم با ذکر تک تک چیزایی که می‌خواستم بنویسم ولی بحثم رسید جای دیگه. 

بذار چنتا کوچولو از اون آرزو گنده‌هام رو بنویسم:

ازم راضی باشی.

امام زمان با لبخند نگاهم کنه. 

برا رضای خودت کاری انجام بدم.

آدم خوبی بشم.

تو شغلم موفق باشم و نون حلال در بیارم.

بتونم با کارم خدمت به خلق کنم.

تکلیفم با کسی که ازش خوشم اومده مشخص بشه چون از لحاط احساسی واقعاً دارم اذیت میشم!

بتونم اون چیزایی که می‌خوام رو بخرم.

مامانم خوشحال بشه و باشه.

دوستام و آشناهام، کسایی که دوستشون دارم به آرزوهایی که به صلاحشونه برسن. 

اونایی که می‌خوان ازدواج کنن، جفتِ چفتِ خوبشون میدا بشه.

عاقبت بخیر و خوشبخت بشن. 

تجربه‌های متفاوت و خوبی رو داشته باشم.

یه کربلا مارو مهمون کن :'(

آدم بشم.

کاش بتونم آدم بشم.

دوستت دارم. 

دست از سرم برندار.

دست از دامنت برندارم.

لطفا بگو امام رضا یکم بیشتر منو بطلبه :(

بغلم کن زیاااااااد. خواهش می‌کنم💔

من گیجم. گفتم که! بهتر می‌دونی ولی بازم گفتم که حواست بهم باشه. خیلی سربه هوا میشم، هوامو بگیر غلط نرم که این آخرا همین حس رو دارم. 

دوستت دارم.

  • ۳نظر
  • ۰۶ بهمن ۱۴۰۱ ، ۲۱:۳۰
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

گاهی هم بی‌دلیل یا با دلایل احمقانه، اژدهای درونت بیدار میشه و چونان یک شیر شرزه‌یِ به خون افراد نامعلومی تشنه به همه می‌توپی و میپری و خط و نشون می‌کشی.ولی خب عیب نداره چون این هم بگذرد...

  • ۳۰ دی ۱۴۰۱ ، ۱۶:۳۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

نمی‌دونم دل باختم یا نه! ولی این احساسات دلیلش چیه؟

همش از این می‌ترسم که به احساسم پرو بال بدم. مثل تموم این مدت که جلوی فورانش رو گرفتم، الان هم دارم لای درزِ بروزش رو گل می‌گیرم ولی می‌ترسم... می‌ترسم بر خلافِ تلاشم زیاد باشه و یهو مثل بمب منفجر شه! 

چقدر دل کارش سخته. چقدر اذیت میکنه آدم رو. اگه این دوست داشتنه؟ پس چرا پس میزنی؟ پس چرا با خودت روراست نمیشی حرف بزنی؟

  • ۱۴ دی ۱۴۰۱ ، ۱۷:۱۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
من همونی‌ام که اینقدر تو گوش فاطمه خوند: خودت رو از بلاتکلیفی رها کن. برو تکلیف خودت رو روشن کن." اما خودم توی بلاتکلیفی‌ای قرار گرفتم که میترسم اگر برم جلو‌و اون چیزی که می‌خواستم، نشد، همون یه ذره دلخوشی‌ رو از دست بدم.
  • ۲نظر
  • ۱۷ آذر ۱۴۰۱ ، ۱۸:۳۱
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

پست آخر میخک رو می‌خوندم که چشمم به کامنت فاطمه افتاد. گفته بود: میبینم که همتون هزارتو نویس شدین!" قبلاً که پستای هزارتوی فاطمه رو می‌خوندم، دلیل اسمش رو نمی‌فهمیدم ولی همون لحظه خوندن کلمه‌ هزارتو زیر پست میخک، پی بردم خودم توی هزارتو‌ای گیر کردم که اسمش بلاتکلیفیه! این بلاتکلیفی آزاردهندست ولی عذاب الهیی یا سختی زندگی‌ یا مشکلی نیست، فقط یه بلاتکلیفیه. آزارم میده. غمگینم کرده ولی وقتی به خودم میام‌و بهش فکر می‌کنم میبینم که این بلاتکلیفی، اصلا همین موضوعی که بخاطرش از بلاتکلیفی دارم اذیت میشم، یه موهبت بزرگ بوده از خدا بهم. اون روزا که حالم بد بود، هیچ وقت فکرش رو نمیکردم که قراره توی چنین موقعیتی قرار بگیرم. البته من امید داشتم. ته ته دلم، زیر اون خاکسترای شوق‌و اشتیاقی که خاموش روی هم تلنبار بودن، یه آتیش ریز امیدی وجود داشت. من همیشه با وجود اینکه ناشکر بودم‌و هستم به خدا امید داشتم، مثل الان! خوبی اعتماد به خدا اینکه آدم لازم نیست یه مشکلی‌ رو تنهایی به دوش بکشه‌و فکر کنه تنهای‌تنها توی یک هزارتوی تاریکِ‌سیاه گیر کرده، نه! وقتی خدا هست ته دلت میگی نشد‌ خدا بهترشو برام در نظر گرفته. 

من الان نمیگم کامل ولی خیلی بهتر از قبل به خدا ایمان دارم چون دیدم دست کمکش رو و همین بشه دیگه. 

این روزا واقعا از لحاظ جشمی خستم. از صبح تا عصر میرم داروخونه‌و خب تجربه جدیدو منحصربه فردیه برام مخصوصا اینکه من درباره کار کردن به بخش تخصص کافی نداشتن‌و هیچی بلد نبودن خیلی فکر‌ میکردم‌و اینکه آیا اطلاعاتش جوری هست که بدرد بخوره؟ ولی این شغل با وجود مخاطراتش‌و نسبتا بازی با جون آدما(اشتباهات هولناک نسخه پیچی) ولی دوست ااشتی‌و لذت بخشه برام. من همیشه دوست داشتم کاری انجام بدم که علاقه‌و مدرکش رو داشته باشم. 

حس کردم از کسی خوشم اومده. میدونید بزرگترین مشکل ما دخترا چیه؟! سوء برداشت رفتارها مخصوصا وقتی از کسی خوشت میاد. ولی خب با حرفایی که دوستام زدن‌و مشورت‌هاشون، به خودم اومدم‌و اون شلوغ‌کاری‌ای که اوایل داشتن رو کمتر کردم هرچند واقعا مسئله‌ی نسبتا غیرقابل رفع‌و رجوع فوری‌ایه. من حس میکنم کسیو دوست دارم‌ولی بخاطر اعتقاداتم‌و حریم شخصی‌و خط قرمز‌هام، خیلی خیلی دارم سعی می‌کنم. راستش اینم سپردم به خدا چون خودش بهتر میدونه. من مستاعل‌و درمونده‌ام زیادددددد و تنها کاری که تسکینم میده، اینکه که میگم خدایااا من دیگه نمیکشم! خودت درستش کن. آها داشتم از سوء برداشت میگفتم! آدم وقتی کسیو دوست داره، عادی‌ترین رفتارهای اون فرد رو به نفعِ دلخواه خودش تعبیر میکنه‌و این خیلی بده. واقعا بده. چون اثر خوبی نداره جز پریشونی‌و درهم شکستن اگر اون منظور یه چیز دیگه باشه. 

من همیشه سر هر خواسته‌ای که داشتم خیلییییی اصرار میکردم به خدا. غمگین‌و مغمون میگرفتم خودم رو اگر بهش نمی‌رسیدم‌و نمیشد. ولی الان یه تجربه خوبی گرفتم از اصرار بیش‌از حد بر خواسته که برام میش اومده وقتی بهش رسیدم بعدا متوجه اشتباه بودنش‌و ضرری که بهم وارد میشه، رو شدم. خیلی‌هم دیدم وقتی گفتم بیخیال‌ نشد هم نشد" بجاش خدا یه چیز بهتر بهم داده. برای همین برای اصرار بر خواسته کمی محتاط شدم. وقتی کسی رو هم در چنین شرابطی میبینم، دلم میخواد بهش بگم که اینقدرر مصمم نباش، اون بالایی خودش بهتر میدونه. یا وقتی که یه چیزیو میخوام خیلی خودم رو خسته نمی‌کنم چون منتظر اتفاق بهتری بیوفته، هرچند بطور کامل نیست این فکرم اما همون درصد کوچکش واقعا خیلی مفیده، چون وقتی توی رسیدن به چیزی که میخواستم‌و نشد شکست میخوردم، دنیا برام تیره‌و تار میشد جوری که انگار دیگه به نقطه پایان رسیدم‌ولی به عینه دیدم اینطور نیست. یکی از چیزایی که خوشحالم میکنه وقتی هست که از کسی طلب دعا برای خودم‌ دارم‌و اون فرد بهم میگه: انشاءالله که خیر باشه‌و هرچی خدا بخواد." این حرف بهم قوت قلب میده و انرژی مثبته. در کل دارم کم کم درس میگیرم‌و خیلیییی جای کار دارم!

خدایاا من خستم‌و درمونده. دیگه نمیکشم. خودت حلش کن.

پ.ن: التماس دعا :(

  • ۴نظر
  • ۱۷ آذر ۱۴۰۱ ، ۰۰:۲۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

حس دلتنگی دارم. دلم برای اینجا تنگ شد ولی علت دلتنگیم انگار چیزای دیگست! انگار اینجا بی‌‎فایدست چون مطمئنا بخاطر چیزای دیگست. نمی‌دونم راستش حس می‌کنم هر وقت چنین احساساتی سراغم میاد که شبیه یه ادم شوریده‌حالِ تشنه‌ که حس میکنه درمان التهابش با شعر و نوشته نوشتن رو اینجا ترجیح میدم‌و گویا روحم میطلبه بیام بنویسم از شوریدگی!

نمیدونم چی بنویسم ولی دلم میخواد بنویسم. الان یک آن این شعر زمزمه لبم شد "ای لحظه ی ناب ازل؛ آیینه ی دیدار تو سر شکوه هر غزل
مضمون بی تکرار تو؛ من از که گویم غیر تو
در هر چه میبینم تویی…"

این از ظهر که داروخونه بودم‌و توی تلویزیون پخش میشد توی مغزم هی پخش میشد. الان دلم شوریده بود رفتم ما بین نوشتن این کلمات بی‌سرو ته گوشش بدم تا افزون بشه به دلِ تنگِ بی‌دلیلم. یه جوری روی استفاده از کلمات وسواس دارم که انگار کسی که تو ذهنم تصور میکنم بخونتشون، میخواد بخونه! راستش جدی نگیرید ولی حالم حالِ یک دوانست که سعی میکنه مهار کنه این اسبِ دیوانگیش رو. میدونید چی شد؟ نمی‌دونم آهنگ جدید محمد معتمدی رو گوش کردین یا نه، ولی توی پوشه‌ها دنبالش میگشتم تا بخونه. به یک آهنگ با اسم معتمدی بر خوردم‌و زدم روش، پخش شدو میدونید چی خوند؟!

"مژده باران به نفسهای بیابان به رگ خشک درختان
به شب خسته ایوان برسان باز..."

و حالم سوییچ شد رویِ اون مَنِ وطنی‌. رگ ناسینالیستیم متورم شد و شد اینکه پنجه طوفان بشکن ای وطنم ایران!

پیداش کردم‌و باز دوباره برمیگردم به حالِ دلتنگِ قبلیم. گلدون گلای نرگسم حسابی سنگینه‌. جایی که تو حیاط هست، کمترین آفتابی بهش میخوره. سبز شده ولی گل نداده. غمگینم که نمیتونم تکونشون بدم. هیچکس هم در این راستا کمکی نمیکنه. مامان میگه من اون وزنه سی کیلویی رو نمیتونم بردارم. منم عصبی شدم و با بغضِ پر از خشم گفتم: اندازه حُسن یوسف هات نیستن..." دارم فکر میکنم هزینه اجاره یه جرثقیل چقدر میشه؟! شاید بتونم زودتر پول جمع کنم و جاشون رو عوض کنم، تا وقتی موعد گل دادنشون تموم نشده. ولی همون آهنگِ تیتراژ پایانی کیمیا جوابه انگار!توجه نکنید به نوشته‌هام. توجه نکن اگر روزی خوندی و تو دلم مثل یه دختر 13 ساله‌ِیِ احساسیِ پر فانتزی دارم تصورت میکنم که میخندی. دیوانم دیگه چه کنم!؟ وگرنه آدم عاقله درونم از همین الان داره برای اون آدم چند وقت بعد خجالت میکشه که این چیزا چیه نوشتی تو دختر؟! چقدر ابلهی! بگذار ابله باشم. میخوام تو حال زندگی کنم، نه توی آینده.

ببخشید که حواسم نبود الانی که دارم جِلِزو ولز میکنم‌و خودم رو به آب‌و آتیش میزنم تو این موقعیت، یه نعمت‌و حکمت بود و من یادم نبود ازت تشکر کنم این دغدغه‌هارو چرا که تا قبلش حتی تو فکر قرار گیری تو چنین جایی نبودم. بوس بهت عزیزِ مهربونِم. ای تنها یارو دوستم.

میدونید امروز از 8 صبح تا 4و نیم بعداز ظهر سرپا بودم و حسابی خستم اما اینجا دارم مغز وِروِر جادوم رو تسکین میدم. الان با این شدت خستگی دلم خواست چنتا عکس اینجا بذارم.

 

چیزی نیست فقط من دارم شلوغش میکنم همین. یکم شبیه این معتادایی میزنم که میخوان ترک کنن.

آهنگ تموم شد.

پ.ن: حجم غلط املایی‌و حس‌و حالی برای ویرایش نداشتن نشون میده حالم چقدر پریشونه؟

  • ۷نظر
  • ۱۰ آذر ۱۴۰۱ ، ۲۲:۰۱
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

قبلا دائم دلم می‌خواست بنویسم ولی حرفی برای زدن نداشتم. این روزا خیلی اتفاقات توی زندگیم افتاد که کوچیک‌و بزرگ بودن و البته نوشتنی، نه اینکه فایده‌ی خاصی داشته باشه نه! صرفاً نوشتنشون برای بعدها که بخونم و بدونم از کجا شروع کردم. چکاری کردم. و از کجا تموم کردم چه چیزها و چه‌ کارهایی رو. 

نمی‌گم سرم شلوغ بود. نمی‌گم حرفی نداشتم، تنبلی کردم که گذاشتم هی حرفا روی هم توی ذهنم تلنبار بشه ولی شاید یک فایده داشته باشه این دائم فکر کردن و تلنبار شدن جدای از قسمت روزمرگی و خاطره ننوشتن. یادمه تو‌ی کانالی میخوندم که یه چیز جالبی نوشته بود. دقیقاً یادم نمیاد چی بود اما مفهومش این بود که:"این انباشت کلمات ذهنی روی هم، اینکه وقتی به یه فکر و عقیده و نظری میرسی ولی همون داغِ داغ بیانش نمی‌کنی، این انباشت باعث میشه هی دائم توی این حروف و کلمات‌و فکرها بیل بزنی‌و زیرو روشون کنی. یه جاهایی تجدید نظر کنی. یه جاهایی تغییرشون بدی‌و یه جاهایی تکمیلشون کنی. یه وقتایی هم خداروشکر کنی از اینکه زود و سطحی حرفی نزدی. به هرحال این‌ها رو خودم بهشون فکر کردم و به این نتیجه رسیدم اگر عقیده و فکری یا ایده‌ای رو مدتها بهش فکر کردی و تصمیمت دربارش به کلی تغییر نکرد، اون وقت ارزش بیان داره.

الان حسابی از لحاظ ذهنی خسته شدم از فضای مجازی. از خوندن و اعصاب خوردی‌و ناراحتی. اومدم پناه بیارم به نوشتن برای خودم توی غارتنهایی. 

هرچی که هست من حسابی تنبلم که از اتفاقات خوب زندگی ننوشتم. از تصمیمای جدید‌، چه بزرگ‌و چه کوچیک. 

به هرحال خدارو هزار مرتبه شکر.

  • ۲نظر
  • ۲۷ آبان ۱۴۰۱ ، ۲۲:۳۲
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱