گفتم که تو این چند وقت تمام نصایحِ دوستام مثل نسیم سحری از این گوش وارد شد و از اون گوش خارج! چشامم کور و کر. حالا نه اینکه خیلی سِرتِق بوده باشم و خرّیتی[بلانسبتتون!] انجام داده باشم ولی خب همین که افسار دلِ بیبصرم پاره شده و نتونستم خیلی مهارش کنم، نشون داد همه اون پندها کشک بودن. از همون کشکایی که مامان باهاش کالجوش[غذای محلی خیلی خوشمزه و مرود علاقم که اگه بخوایم خیلی غلیظطور تلفظش کنیم کَله جوش هم میگن] درست میکنه که البته فایده اون کشک همینطور که مستظهرید برای قوت استخوانها و مفاصل زیادتره تا تاثیر اون حرفای کشک شده رو مخ من! مخلص کلام اینکه دل ربوده شده و دیگه کاری باهاش ندارم جز صبوری و ملاحضه. خودم رو به دستانِ بیملاحضهی سرنوشت سپردم.
این شعر رو شنیدین؟!
سعدی چو جورش میبری، نزدیک او دیگر مرو!
ای بیبصر! من میروم؟! او میکشد قلاب را...
جا داره با این تک بیت ساعتها بگریم چون ابر در بهاران.
من همیشه گفتم که بزرگترین نقطه ضعفم همین احساساتِ غلیظ و رقیقمه! میگن جنس زن لطیفه و کاش این ویژگی درون من خنثی بود. هرچی آدم به سرش میاد از همین احساساتِ بی ملاحضهست.
دیوانه شدم گویا! تاثیر شنیدن صدای بارون و این هوای دیوانه کننده هم کم نیست. ولی پیدا شدن کسی که خیلی از اخلاقیات و علاقهمندیهاش دقیقاً شده یه کپی از خودت، آدم رو عاقل نگه میداره؟
الله اعلم!
پ.ن:عنوان شعری از فاضل نظری.