بچه که بودم کارتون آنه شرلی رو خیلی میدیدیم و دوستش داشتم. هنوزم خیلی دوستش دارم. یادمه وقتی به آخراش رسیده بود و انه به سن جوانی رسیده بود، دیگه خبری از رویابافیهای بامزشو رفتارای عجیب غریبِ مخصوصِ آنه نبود. شده بود یه دختر ساکت و نسبتاً عاقلی که دغدغههایی مثل دغدغههای تموم آدمهای دنیا داشت. دوستش نداشتم! من اون آنه رو دوست نداشتم. به مامان گفتم: این انه دیگه دوست داشتنی و جذاب برام نیست. لوس شده. بزرگ شده انگار دیگه مثل قبل شیطون و بامزه و رویاباف با اون داستان سراییهای عجیبش نیست." الان بصورت اتفاقی یه عکس از انیمیشن آنه دیدم. همون آنه بزرگ. دیدم خودم چقدر شدم همون آنه شرلی آخرای کارتون! نه مثل قبل فانتزیبافی میکنم. نه خیالبافی میکنم. دیگه خبری از سبک سریهای کودکانه و رفتارای خامِ نوجوونی و کودکیم نیست. یه آدمیام با دغدغههای مخصوص آدم بزرگا که آنه رو از اون آنهی بامزهی خیالباف به آنه آروم و متفکر تبدیل کرد. این آدم رو برعکس اون موقع دوست دارمش. این موقعیت سنی و این نوع از دغدغههای متفاوت رو دوست دارم هرچند که خیلیهاش به شیرینی و خوش خیالی کودکی نیست!
ورود به دهه دوم زندگی واقعاً عجیبه. خیلی عجیب.