دربابِ حواس جمعی خودم!

صبح دارم محتویات کیفم رو میگردم. هرچقدر اینور و اونور رو نگام میکنم پیداش نمیکنم. لای کتابا، جیب های کیفم. کیف پولم. به ساعت نگاه میکنم که دیرم شده، تند و هراسون بدو بدو رفتم پیش مامانم نگاهم میکنه یعنی چی شده؟ گیج و ویج نگاهش میکنم میگم: مامان کارت پایان خدمتم گُم شده .... :)))))

  • ۱۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • پنجشنبه ۲ دی ۱۴۰۰

    حس های ناموزون

    بعضی موزیک بیکلام ها یا باکلام ها منو میبره تو یه حالت خلسه. یه خلأ عجیبی! وسط یه دنیای خاکستری و تیره رنگ پر از دود و مه معلق ایستادم و هجوم احساسات غریبی که نمیدونم چیه ولی حس میکنم با وجود غریب بودنشون برام آشنان.

    مثل کسی که سال ها توی کما بوده و بعد از اون که به هوش میاد، هرچی خاطره داشته از حافظش پاک میشه و هی هجوم خاطرات عجیبی که میخوان به یادش بیان اما نمیتونن به قدرت سابق پررنگ و شفاف تصور بشند و میمونه آدم تو درماندگی و ناچاری و تلخی تلاش نافرجام برای بازنمایی احساس و فهمیدن اونچه توی ذهن آدم که سعی میکنه به یاد بیاد اما صد حیف که فقط همون احساس مبهم باقی میمونه. فکر کنم همه ما چنین حالت هایی رو تجربه کردیم. مثلا گذشتن از یه کوچه یا دیدن در خونه ای که ممکنه اصلا ندونید خونه کی هست. دیدن صحنه های عجیبی که انگار قبلا حسابی توش خاطرات قشنگی داشتین اما هیچی جز یه حس مبهم که گاهی بهتون دست میده، چیزی ندارید.

  • ۸
  • نظرات [ ۵ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • جمعه ۱۹ آذر ۱۴۰۰

    اندر احوالات یک تازه عینکی

    (مدیونید فکر کنید از بی پستی به این موضوع پیله کردم).

    بچه که بودم یکی از آرزو کوچولوهام که البته خیلی اصرار به تحققش نداشتم، عینکی شدن بود. تا همین چند سال پیش هم وقتی مدل های جدید عینک رو میدیدم خیلی دلم میخواست حتی یه فریم عینک بدون لنز طبی بخرم و به چشم بندازم. یا وقتی بند عینک مد شده بود چقدر دلم ضعف میرفت براشون. منتها گلچین روزگار، امان نداد که من به همون فریم خالی بسنده کنم و بزور هم که شده عینکیم کرد. حالا از روزی که عینکی شدم همانا و مشکلات و دردسر های عینکی شدن هم همانا!. یکی از بزرگترین معضلات عینکی ها که در این دوسال اخیر شاهدش بودیم، ترکیب ماسک و عینک هست. حالا شما تصور کن یه دختر چادری رو که بشدت به تِل سر برای جمع کردن موهاش عادت و نیاز داره. گیره هم به روسریش میزنه، ماسک هم میزنه و عینکم هم مهمون صورتش شده، چه حالت انزجاری پیدا میکنه؟!😰 حالا همه ایناکه بار اصلیش روی گوش هاست بماند، عینکی که میزنی و با هر دم و بازدم، شیشه های عینک پر از بخار میشه رو هم اضافه بر این موارد کنید و بشینید یه روضه دست جمعی برای مظلومیت ما عینکی ها بخونید، و ناله و فغان کنید برای دل رنج دیده ما :( . اما داستان اونجایی شدت غمش بیشتر میشه که عینک دم به دقیقه از دستت بیفته و شیشه هاش پخش زمین بشه. که خب راه حلش استفاده از بند عینکه. آره اگه دارین تصور میکنید چقدر دختره بی دست پایی باید بگم دقیقا😄  چقدر بی دست و پا!. از جمله مواردی بود که ندای مظلومیت سر دادم و امان که ای  کاش پسر بودم تا بند های الف و ب (چادر و روسری ) ازم سلب میشد (الکی مثلا) 😄😂.

    یه چیز دیگه هم اینکه مثلا همین الان بخاطر اینکه دیشب وقتی داشتم از زیر میز میومدم بیرون محکم لبه میز به روی دماغم برخورد کرد و الان از شدت درد و سنگینی عینک روی دماغم، مجبورم اون رو با دستم نگه دارم و وقتی تکون میخوره حس میکنم سر من داره گیج میره یا زلزله اومده😅🤦🏻‍♀️.

    یا مثلا وقتی چایی یا نوشیدنی داغ میخورم بخار حاصل از چای میخوره به شیشه عینک و همه جا در مِه غلیظی فرو میره😄.

    خلاصه کلام اینکه هیچی دیگه آره خلاصه اینم تجربه های من. تا یک پست دیگه و بررسی معضل های عینک و عینکی و علل و بستر های پیش رو برای حل چالش ها شمارا به خدای بزرگ میسپاریم. به امید دیدار :دی

  • ۹
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • سه شنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۰

    آنچه گذشت...

    فقط دلم میخواست عینکام رو‌نشونتون بدم. 

    راستش چون همیشه تو وبلاگم مینوشتم اولین تجربه ها و هیجاناتم رو و این اتفاق رو توی وبلاگم ننوشتم با اینکه یک هفته میگذره اما دلم خواست اینجا هم عکسایی که طی یک هفته گذاشته گرفتم رو منتشر کنم. و دلم واینستاد که نذارم اینجا. کلاً تو‌ وبلاگ فرق داره :)

    و ایشون دوچشم جدید بنده هستن در مواقع ضروری که البته همیشه به چشممه😅

    اسفند دونه دونه اسفند سی و سه دونه 🧿 (استیکر چشم زخم برای در امان ماندن عینک بخاطر زیبایی :دی )

    عکسای پاییزی که چند روز اخیر گرفتم و خیلی دلم میخواد بزارم اینجا یادگاری بمونه برام.

    این عکس رو خیلی دوست دارم.‌شهرم رو خیلی دوست دارم. پاییز عجیبی نداره ولی قشنگه وقتی تو پاییز لباس زرد میپوشه هرچند که بارون نمیاد:(

    یه حس غریبی داره این عکس.‌اون نیمکت زیر درخت. تنها، تو پاییز میون برگای زرد پهن روی زمین. یه احساس غریبی داره. انگار منتظر یه چیزی هست.این عکس‌رو یک روزی‌که با کاف رفتیم بیرون گرفتم. 

    رفتم کتابخونه کتابی که دوسال پیش قبل از کرونا برداشته بودم رو با عرض معذرت و پشیمانی پس بدم. و جریمه ام رو بپذیرم. حقیقتاً خانم متصدی با اینکه فکر میکردم، بهم سخت بگیره ولی عذرم که موجه هم بود رو پذیرفت و جریمه دوباره ثبت نام کردم رفتم که کتاب بردارم. نمیدونستم کتاب چی بردارم. این سه تا کتاب با فاصله یک قفسه از هم تو قفسه منتظر من نشسته بودن. قرار بود که بخرمشون ولی توفیق شد امانت بگیرم :)

    این عکس یه حال قشنگی داره. دیگه از فرامتن عکس‌و نوری که از پنجره زده داخل و پرچم ایران و این چیزا هم چیزی نگم دیگه :دی ولی قشنگ شده. از سالن همایش یکی از امامزاده های شهرمون گرفتم. اون روز به یه جشن دعوت بودیم. پارسال تو‌ همین سالن کنکور دادم. کاف هم همینجا کنکور داده. اون روز اصلا به خود مراسم توجه نداشتیم هی از لحظات ملکوتی کنکور که تو این سالن داشتیم حرف میزدیم😂🤦

    اینم عکس آخر و البته مهمِ افتخاری که کاف گرفته. مثلا خواسته هنری بگیره.‌هیچ‌وقت هم دوربین رو درست نگرفت. :/

    پ.ن؛ حقیقتاً با گوشی پست عکس‌دار گذاشتن خیلی سخته. نتونستم عکس هارو با کوچیک تر بزارم حیفم اومد، با کیفیت اصلی نباشه.

  • ۱۰
  • نظرات [ ۸ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • چهارشنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۰

    چو گلدان خالی لبِ پنجره، پر از خاطرات ترک خورده ایم!

    پاییز پاییز پاییز!

    پاییز رو دوست دارم چون برام یاد آور خاطراتِ قشنگیه. وقتی اتفاقی چشمم به این برگ خشک شده زرد رنگِ لای کتابم افتاد.اون روزکه روزی از همون روزهایی بود که خیلی دوستشون داشتم. سردی بادِ پاییزی که گوشه چادرم رو تاب میداد و سردی هوا که نوک دماغم رو قرمز کرده بود،از لابه لای صفحه باز کتاب توی صورتم پاشیده شد. اون روز یعنی اون روزها هوا که خیلی سرد بود من تا موقعی که اتوبوس سر برسه یخ میزدم اما این یخ زدنش هم برام دوست داشتنی بود. شال گردنی که با کاموای درشت بافته بودم هرچند کوچیک بود اما بخاطر سرما دور صورتم پیچونده بودمش تا وقتی میرسم سرکلاس، صورتم سرخ و بی حس نشده باشه ازدستِ سیلیِ بادِ سرد پاییزی. وقتی اتوبوس از راه رسید بدو بدو سوار شدم رفتم ته اتوبوس. همونجایی که چنتا خانمی که باهاشون کمی دوست شده بودم طِی این رفت و آمدها نشسته بودند. نمیدونم اون روز کجا دقیقا نشستم.پیش خانمی که به گمانم طلبه بود، و هروقت سوار میشدم بهم میگفت: بیا برو کنار پنجره. اونجا بخاریش گرمه گرمه،تا یکم گرم بشی! یا اون دختر جوونی که دانشجوی روانشناسی بود و هر روز مسیرشو با اتوبوس میرفت. همیشه هم ته ته ماشین نشسته بود و گاهی باهم درباره رشته دانشگاهش حرف میزدیم؟! یا اون خانم خیاطه؟ یااون خانمی که خیلی حرف میزد و ریز جزئیاتو همینطوری ردیف میکرد و میگفت و اتفاقا دختر کلاس اولیش هم اسم من بود؟!... . من آدم عجولی بودم. کوله سنگینی هم داشتم. پر از خرت و پرت بود. از کرم مرطوب کننده لب گرفته تا کتاب رمانی که میخوندم و پوشه ای که از کتابخونه مدرسه بود. برای همین تا ماشین دست انداز رو رد میکرد بلافاصله خبردار وایمیستادم و تلو تلو خوران با کوله سنگینی که تِلِپ تلوپ میخورد به بقیه و هی ببخشید ببخشید گویان میرفتم جلوی اتوبوس تا همین که ایستاد پیاده بشم. بازم یادم نیست، اون روز پول دادم یا قبلا کرایه اون روز روهم پیش پیش حساب کرده بودم. پیاده شدم. با سختی دستکش و چادر وآستین پالتو رو کنار زدم ببینم ساعت چنده!. آروم آروم رفتم کنار پیاده رو.اما راستشو بخواید از وسط خیابون رد شدن رو بیشتر دوست داشتم. همینطور که میرفتم چشم به برگای پخش شده وسط پیاده رو و خیابون دنبال یه برگ قشنگ و خوش فرم پاییزی بودم تا کلکسیون برگ های خشک شده دستچین شده از پیاده‌رو های مسیر مدرسه اضافش کنم عالمی داشتم! خوشحال بودم. خندون بودم. تو اوج خوشبختی بودم. لذت کوچیک ولی بشدت قشنگ و جذابی بود برای من. لذت لرزیدن تو سرما و دیر رسیدن به مدرسه و جمع کردن برگای پیاده رو. نیم ثانیه نگاه کردن به ویترین لوازم تحریری نزدیک مدرسه. رد شدن یواشکی از راهرو. لبخند گشاد روی لبم وقتی معاونمون میگفت: نرگس خانم بازم دیر اومدی که! و آخر هم رسیدن سرکلاس و لبخند زدن به بچه ا. سلام کردن به سمانه و کوثر و حنانه. نشستن روی صندلی نرم قهوه ای رنگِ محبوبم. و اخر هم نشستن سر کلاس فلسفه :)

    پ.ن: شعر عنوان از قیصر امین پور.

  • ۸
  • نظرات [ ۴ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۰

    رنجِ زیستن

    بخاطر چه چیز رنج زیستن رو تحمل میکنید؟

    یا بهتر بگم چه چیزی باعث شده که رنجِ زیستن رو تحمل کنید؟

  • ۶
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۰

    دوست داشتن ستاره ها

    - تو تاحالا ستاره ای تو آسمون داشتی؟

    +نه!

    -نه؟!

    + اوهوم.

    -چرا؟ یعنی تابحال هیچ ستاره ای رو دوست نداشتی؟

    + خب اینکه دوست نداشته باشم که نه! چرا دوست داشتم و دارم که داشته باشم اما...

    - اما؟! چی؟

    + من از ستاره داشتن میترسم.

    - ...

    + ستاره داشتن آدم رو وابسته میکنه. باعث میشه همیشه نگرانی نبودنش رو داشته باشم.

    - منظورتو نمیفهمم!

    + وقتی ستاره داشته باشم مدام نگران اینم که نکنه...نکنه کسِ دیگه ای هم دوستش داشته باشه و بخواد اونو از چنگم دربیاره! یا حتی ... حتی نکنه یک شب دیگه نبینمش! نکنه ستاره من شبای آخر روشن بودن و زنده بودنش رو بگذرونه!

    - (سکوت )...

    + ستاره داشتن باعث نگرانیمه. میترسم ستاره داشته باشم که یک روز از دستش بدم.

    - تو از ستاره داشتن نمیترسی! از دوست داشتن و از دست دادن میترسی!

    - ...

    + با ترس از دست دادن، لذت همه چیزو از دست میدی. حتی قبل از اینکه چیزیو داشته باشی، اونو از دست دادی.

  • ۱۲
  • نظرات [ ۵ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • سه شنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۰

    من خود گمشده ام

    در جستجوی خودم، این در و آن در میزنم که بتوانم ردی از جای پای آخرین قدم هایم پیدا کنم. من گم شده‌ام. جایی میان برگ های زرد رنگِ پاییزی یاسِ توی حیاط که چه سبزش چه زردش دل ربایی میکند. شاید میان برگ های پهنِ درخت انگور آن گوشه.این درختِ جوان میوه چندانی ندارد برای همین شاید مَنی که گم شده است را به فرزند خواندگی گرفته. شاید هم از روی مهمان نوازی مرا در خود پنهان کرده. همانجا! میان برگ های پهنِ سبز رنگی که اکنون یکی یکی لباس زرد پوشیده اند. من خودرا گُم کرده ام. نمیدانم کجاست! هرچه بیشتر دنبالش میگردم بیشتر سردرگم و نگران میشوم.مثل اینکه منِ گُم شده ام، تمایل به بودن ندارد. باید پیدایش کنم.

          

  • ۳
  • نظرات [ ۴ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • يكشنبه ۹ آبان ۱۴۰۰

    یک دلیل برای خوشبختی بیاورید ۲۰نمره.

    عطرِ کوکو سبزی مامان که خونه رو پر کرده✨

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • يكشنبه ۹ آبان ۱۴۰۰

    مزه دنیا عوض شده؟!

    همانطور که مثل ماتم زده ها گوشه دیوار نشسته بودم روبه مامان که از خستگی روبرویم به پشتی تکیه داده بود گفتم: زندگی برام بی مزه شده! دیگه مزه هیچی نمیده.

    خیره نگاهم میکرد گویا منتظر بود بیشتر توضیح بدم. گفتم: مثلِ... مثلِ یه قرمه سبزی جا نیوفتاده! یه قرمه سبزی که نه چاشنی داره و نه گوشت. با سبزی های یخ زده و لوبیاهای وارفته. هرکدوم از محتویاتش یک طرف قابله رو گرفته و شده بی مزه ترین غذای دنیا!نه بدمزه. بد مزه یعنی مزه میده مثل تلخ، شور یا شیرین. اما این بی مزست. گاهی چیزهایی بی مزگی براشون صفتِ برترِ مثل آب که بی مزگیش خوشمزست ولی قرمه سبزی نه! قرمه سبزی باید حتی سردش هم جا افتاده تر از گرمش باشه. دنیا برام مثل همون قرمه سبزی بی مزه هه که گفتمه!دقیقا همونقدر بی مزه.

    با لب های از غم چین داده شده چانه ام رو روی زانو هایم گذاشتم و با دو دستم خودم را بغل گرفتم. مامان که تا آخر گوش داده بود به حرف هایم و معلوم بود در حین شنیدن فکر میکند بعد از مکثی کوتاه گفت: شاید سرماخوردگی گرفتی!

    با تعجب سرم را بالا گرفتم و گفتم:ها؟!

    گفت: شاید سرما خوردگی گرفتی که مزه دنیارو نمیفهمی. مگه دنیا برات مثل قرمه سبزی بی مزه نیست؟

    سری تکان دادم.

    - وقتی سرما خوردگی داری حس چشاییت غذارو بی مزه و تلخ، مزه میکنه.اون غذا که تغییری نکرده اما تو برات مزه نمیده. ممکنه قرمه سبزیه کمی شور یا بینمک باشه اما در اصلش که مزه دار هست فرقی ایجاد نمیشه.ولی این چشایی تو هست که دچار مشکل شده.با اینکه اون غذارو دوست داری ولی دلت نمیخواد بخوریش. الانم دنیا برات مزه نمیده نه اینکه اون ته گرفته، سوخته یا ادویه نداشته یا هرچیز دیگه. اون تو هستی که سرماخورده ای و مزه دنیارو نمیفهمی. هوم؟!

    گفتم: مثلا کرونا؟! یه سرماخوردگی پیشرفته تر از بقیه سرماخوردگی ها. اما این مثل کرونا درمان قطعی براش نیومده.

    گفت: شایدهم اومده! شاید هم نیومده! اما میشه با انجام یک سری کار ها از این سرماخوردگی که مزه دنیارو برات بی مزه میکنه جلوگیری و دوری کرد.

    لبخندی زدم و مثل کسی که تازه فکر های جدید به سرش زده سری از خوشحالی تکان دادم و به فکر فرو رفتم.

  • ۹
  • نظرات [ ۷ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • سه شنبه ۴ آبان ۱۴۰۰
    به نامِ خدای کلمات

    ~اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

    ~الهی در جستجوی آنچه برایم مقدر نکرده‌ای خسته‌ام مکن.~

    چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۰ ساعتِ18:29

    کانال تلگرام؛t.me/parchinraz
    پیوندها