دیشب به این فکر میکردم کاش میتونستم خودم رو بردارم بپرم وسط یه کتاب. یا فرستاده بشم به یک دنیای دیگه. با دغدغه ها و ویژگی های خاص دیگه. شرایط متفاوت و آدمای متفاوت، جایگاه متفاوت. مثلا دلم میخواست خودم رو بردارم بپرم وسط شاهنامه.کاش میتونستم واقعا سفر کنم به دل شاهنامه میون ماجراها و قصه های جذاب و هیجان انگیز قشنگش. بشم یکی از شخصیت ها.
کاش گردآفرید بودم دختر گُژدهم.
چو آگاه میشدم من، دختر گژدهم
که سالارِ آن انجمن گشت کم
زنی بودم بر سانِ گُردی سوار
همیشه جنگ اندرون، نامدار
لباس رزم میپوشیدم. اسب رو زین میکردم و به تاخت میرفتم وسطِ کارزار با سهراب به جنگ نبرد میکردم بعدم وقتی میدیدم سهراب داره بهم چیره میشه؛
چوآمد خروشان به تنگ اندرم
بجنبید و برداشتم خُود از سرم
رهاشه ز بند زره موی من
درفشان چو خورشید شه، روی من...
بدانست که سهراب که من دخترام
سروموی من از در افسراست...
بعدم سهراب که میبینه من دخترم شروع میکنه و میگه؛
از ایران سپاه چنین دختر آید به آوردگاه؟!
و با حیرت ادامه میده؛
کز من رهایی مجوی
چرا جنگ جویی، تو ای ماه روی؟!
من تو دلم بگم ماه روی عمته پدر صلواتی! اگه رستم پدرت نبود، یه ماه رویی بهت نشون میدادم که اون سرش ناپیدا. تا تو باشی به دختر مردم و شاهزاده ایران نگی ماه روی!
و بعد زبونم رو گاز بگیرم و بخاطر منافع کشور و قلعه و پدرم، سرشو با پنبه ببرم و بگم:
ای دلیر میان دلیران به کردار شیر،
دولشکر، نظاره برین جنگ ما
برین گرز و شمشیر و آهنگ ما!
بعد با یه پوزخند از روی بدجنسی ادامه بدم:
کنون من گشایم چنین روی و موی
سپاه تو گردد پُر از گفتوگوی
که بادختری او به دشت نبرد
بدین سان به ابر اندر آورد گرد...
و با یه لبخند خبیثانه که بخوام سهراب رو رام کنم بگم:
کنون لشکر و دژ به فرمان توست
نباید براین آتشی جنگ جُست.»
بعدم عنان اسب رو بپیچم، سمند سرافرازم رو بر دژ بکشم برم وارد قعله بشم درو بکوبم بهم.
و سهراب بمونه تو کف ...
:)))
- ۸نظر
- ۰۳ دی ۱۴۰۰ ، ۱۴:۱۵