اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

همانطور که مثل ماتم زده ها گوشه دیوار نشسته بودم روبه مامان که از خستگی روبرویم به پشتی تکیه داده بود گفتم: زندگی برام بی مزه شده! دیگه مزه هیچی نمیده.

خیره نگاهم میکرد گویا منتظر بود بیشتر توضیح بدم. گفتم: مثلِ... مثلِ یه قرمه سبزی جا نیوفتاده! یه قرمه سبزی که نه چاشنی داره و نه گوشت. با سبزی های یخ زده و لوبیاهای وارفته. هرکدوم از محتویاتش یک طرف قابله رو گرفته و شده بی مزه ترین غذای دنیا!نه بدمزه. بد مزه یعنی مزه میده مثل تلخ، شور یا شیرین. اما این بی مزست. گاهی چیزهایی بی مزگی براشون صفتِ برترِ مثل آب که بی مزگیش خوشمزست ولی قرمه سبزی نه! قرمه سبزی باید حتی سردش هم جا افتاده تر از گرمش باشه. دنیا برام مثل همون قرمه سبزی بی مزه هه که گفتمه!دقیقا همونقدر بی مزه.

با لب های از غم چین داده شده چانه ام رو روی زانو هایم گذاشتم و با دو دستم خودم را بغل گرفتم. مامان که تا آخر گوش داده بود به حرف هایم و معلوم بود در حین شنیدن فکر میکند بعد از مکثی کوتاه گفت: شاید سرماخوردگی گرفتی!

با تعجب سرم را بالا گرفتم و گفتم:ها؟!

گفت: شاید سرما خوردگی گرفتی که مزه دنیارو نمیفهمی. مگه دنیا برات مثل قرمه سبزی بی مزه نیست؟

سری تکان دادم.

- وقتی سرما خوردگی داری حس چشاییت غذارو بی مزه و تلخ، مزه میکنه.اون غذا که تغییری نکرده اما تو برات مزه نمیده. ممکنه قرمه سبزیه کمی شور یا بینمک باشه اما در اصلش که مزه دار هست فرقی ایجاد نمیشه.ولی این چشایی تو هست که دچار مشکل شده.با اینکه اون غذارو دوست داری ولی دلت نمیخواد بخوریش. الانم دنیا برات مزه نمیده نه اینکه اون ته گرفته، سوخته یا ادویه نداشته یا هرچیز دیگه. اون تو هستی که سرماخورده ای و مزه دنیارو نمیفهمی. هوم؟!

گفتم: مثلا کرونا؟! یه سرماخوردگی پیشرفته تر از بقیه سرماخوردگی ها. اما این مثل کرونا درمان قطعی براش نیومده.

گفت: شایدهم اومده! شاید هم نیومده! اما میشه با انجام یک سری کار ها از این سرماخوردگی که مزه دنیارو برات بی مزه میکنه جلوگیری و دوری کرد.

لبخندی زدم و مثل کسی که تازه فکر های جدید به سرش زده سری از خوشحالی تکان دادم و به فکر فرو رفتم.

  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

تاریخ انتشار:

 رفتم توی حیاط نشستم روی پله انباری. کتاب های علوم فنونم رو با خودم بردم. وقتایی که بی حوصله و بی انگیزه و بی دل ودماغ میشم کتاب های فنونم و کتاب شعرهامو برمیدارم شعر میخونم. شعر میخونم شعر میخونم گاهی هم آنچنان اوج میگیرم و میرم تو حس که با صدای بلند شعر هارو میخونم که مامانم میگه: نرگس! ماهیت شعر رو بردی زیر سوال با این شعر خوندنت!اون شاعر بیچاره اگر میدونست شعرو به این فلاکتی میخونی هیچ وقت شعر نمیگفت :ا

الانم کتابهامو برداشتم توی حیاط شعر میخونم که صدای خانم های همسایه که دم در حیاط خونه یکی از همسایه ها نشستن سبزی پاک میکنند مصدع اوقاتم شد :/ غیبت هاشون با شعر ها قاطی شده بود. (ولی اون سبزی آش که با غیبت عجین شده بدرد نذری نمیخوره به والله:/ ) هرثانیه مغزم داد میکشید خفه شید خفه شید :/ ولی دهان را کنترل نموده و سعی کردم دمغی و کِسلی که تبدیل به عصبانیت شده بود رو رفع کنم. خلاصش شد ایجاد یک چالش! به بند و بساطم نگاه کردم. سه تا کتاب درسی، کتاب شعر یه بطری آب که چقدر این بطری رو با اینکه اصلا و ابدا لاکچری نیست دوستش دارم. راستش این بطری رو دوست دارم چون شیشه عرق نعنام که نصفه شده بود رو ریخته بودم تو این بطری تا فضای کمتری از یخچال رو اشغال کنه. برای همین از وقتی عرق نعنا تموم شده و تو این بطری آب میخورم یه مزه و عطر نعنایی میده که دلم خنک میشه و اصلا حالم جا میاد (من عرق نعناروهم تفریحی میخوردم!حیف که تموم شد).

مخلص کلام اینکه این ایده به ذهنم رسید یه عکس از این فضایی که نه چندان لاکچریه و نه حتی بدرد عکس گرفتن و منتشر کردن میخوره ولی بشدت حال من رو خوب میکنه بگیرم و اینجا چالشی رو شروع کنم به این مفهوم که با

" ساده ترین وسایل و در ساده ترین شرایط ولی حال خوب کن"

عکس بگیرید و منتشر کنید و بنویسید چرا حالتون باهاش خوبه؟!

میدونید من میتونستم کتاب تست ها و یا کتاب شعرهامو روی میزم بچینم با یک عالمه تزیین و فضای رنگی رنگی و نسبتا لاکچری با انواع ماژیک و خودکار و گلدون و خوراکی و مخصوصا اون فلاسک مینیونی زرد رنگم که وقتی ببینیش عاشقش میشی. ولی خوب دروغ چرا؟!همون لحظه که در ساده ترین شرایط بودم تونستم روحیه بگیرم و یکم انرژی خوب به دست بیارم. با همون بطری نعنایی عزیزم روی همون موزاییکا. با دمپایی و جوراب زردرنگم که البته از دمپایی و جوراب زردرنگِ پام عکس نگرفتم گفتم خیلی سمی میشه :دی

دعوت میکنم که هرکسی که علاقه داره تو چالش شرکت کنه و حتی دوستانتون رو هم خوشحال میشم دعوت کنید.

فقط نکته حائز اهمیت اینکه: باید کاملا ساده بدون رنگ و لعاب الکی باشه. اگر بایه بالشت یا یه گلدون یا خوراکی یا هرچیز قابل انتشاری حالتون خوب میشه عکس بگیرید و شرکت کنید :)

پ.ن:چقدر خط و نشون کشیدم😅

همین اول از میخک دعوت میکنم که شرکت کنه:) بهانه هم قبول نیست:/

و از فاطمه عزیز

و فاطمه سادات

و آقای علیرضا

و انار سرخ 

ملی کای

هیرای 

گلشید

و اگر دوستانتون رو دعوت کردین لطفا اینجا بگید متشکر :*)

•  شرکت کنندگان عزیز:

خانم آرامش

شارمین عزیز

پشت تبریزی ها

گندم بانو

ملی کا

انار سرخ

میخک (رمز دار)

غزل سپید

نگار (پست ادامه چالش)

Reyhane R

یاسی ترین

آیدا (رمزدار)

خانم سارا

وبلاگ ناهماهنگ

فاطمه

آویزووون

اَریحــا

سمــا

سارای عزیز

مرآت

مائده

آقای علیرضا

زهرا

آقای رحمانی

  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

این پست دقیقا یک دهن کجی به همان عنوان پست است!

هرچند که یک هفته است اینترنت درست و درمونی ندارم که وبلاگ هارو بخونم و پست بگذارم اما باز هم نتونستم صبر کنم این عکس هایی که داغ داغ با دوربین‌گرفتم ( دوربین گوشی البته ) سرد بشند و منتشر کردنش رو موکول کنم به روزهای منتهی به اخر هفته و ذوق و شوقی هم که از گرفتن این عکس ها و به اشتراک گذاشتنشون دارم از بین بره. هرچند همچین عکس هایی هم نیستند اما من که خیلی بیرون نمیرم ولی وقتی میرم بیرون از چیزایی که باهام حرف میزنند و نظرم رو به خودشون جلب میکنند عکس میگیرم. ساعت ها دارم با اینترنت ضعیف عکس هارو بارگزاری میکنم اما گفتم که اهمیت نداره.

یکی از جاهایی که خیلی دوستش دارم دوتا کتابفروشی هایی هستند که ازشون کتاب میخرم. این یکی از اون کتابفروشی هاست که اولین کتابم رو از اینجا خریدم. خیلی ویترین و دکور درش رو دوست دارم.

انگار یک کتافروشی از دهه 70 یا 50 هست برای همین از ویترینش حس خوبی میگیرم.

عکس هایی که میگیرم هرکدوم یک نشانه از بخش های مختلف شهرم دارند با حرف هایی پشت فرامتنِ عکس هست. مثل این عکس هایی که نقاشی روی دیوار کوچه ای هست که ایستگاه تاکسی های زرد رنگه. همونجا که قبلا سقفش چترهای رنگی زیباداشت اما برداشتن. (ولی من از اونجا عکس دارم که در پست های آتی درمنظر عموم قرار خواهد گرفتم :دی)

این نقاشی قشنگ رو ببینید. اون دتا فنچ عاشق هم که روی شاخه درخت نشستن ازهمه قشنگتر :*)

میدونید زیباسازی شهر خیلی خوبه. بنظرم حتی طرح های ساده ای مثل همین نقاشی چتر میتونه شهر رو زیباتر کنه.

یه بازارچه هست که وقتی واردش میشی پر از بساط دستفروش های لباس، روسری هایی که آویزونه.میوه و این جینگول مینگولای دخترونه مثل کِش مو و گیره و ... میوه های ترو تازه‌باسیفی جات کلم و هویج و کاهو و لیمو و قارچ و...

اون نارنگی سبزا فقط :*) ترش اینقدر ترش که از لیمو ترشم ترش تره :)

این قسمت رو خیلی بگم که وقتی از جلوی این قسمت رد میشیم یه بوی حرمی میپیچخ که نگو! دلم میخواد همونجا بشینم و فقط این عطر حرم رو بو بکشم.

آقا وقتی خودِ امام رضا(ع) نمیطلبه ما همینجوری باید دلتنگی حرم رو رفع کنیم دیگه :((

خب این هم از یکی دیگه از پست های عکس دار سریالی بیخودی وی.

قشنگ واضح و معلومه چقدر نامحسوس توی عکس ها امضا زدم :دی

ان شاءالله عمری باقی بود از این پست های بی فایده ثبت خواهم کرد :))

پ.ن: از اینیستاگرام برای انتشار دادن عکسام استفاده کردم ولی خوب اصلا میلم به سمتش نمیکشه برای همین خیلی سر نمیزنم. انگار یک جوریه:( شاید هم چون فالوور زیادی ندارم بخاطر همونه یا چون اون مدلی که اینجا احساس میکنم شما خوشتون میاد و احساساتتون رو مینویسید نسبته به عکس و متن. ولی در کل اینجارو خیلی خیلی دوست دارم  و دلم میخواد عکسام رو اینجا به اشتکراک بزارم تا شما هم مثل من لذت ببرید :)

این عکس رو یادم رفت ثبت کنم توی پست. اون یکی کتابفروشی دیگه ای که میرم تو مسیر رفت یه آقایی کنار خیابون گل میفروشه. این دفعه گل هاش خیلی قشنگ و دلبر بودن حقیقتا:*)

از جمله گل های بهشتی این گل حسن یوسف ها هستن از بس ترکیب رنگ قشنگ و جذابی دارند:*)

  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

کتاب «دختران آفتاب» در ۴۷۳ صفحه  توسط سه نویسنده، آقایان بهزاد دانشگر، محمدرضا رضایتمند و با محوریت امیرحسین بانکی‌پور نوشته شده و نگارش آن سه سال به طول انجامیده و توسط انتشارات سروش در سال ۸۱ برای اولین‌بار به طبع رسیده و منتشر شده است.

این کتاب همسفر شدن چند دختر دانشجو در سفر اردویی مشهد و بیان بحث و مسائل مربوط به جایگاه زنان در دنیا و همچنین دین اسلام رو روایت میکنه. دخترانی که هر یک به دنبال پاسخ شبهات و سوالاتی هستند که گرچه مهم و اساسی است اما جامعه به خوبی پاسخ این مسائل رو مطرح نکرده و نتونسته تشنگی نوجونان و جوانان در رسیدن به پاسخ سیراب کنه.

من این کتاب رو خیلی دوست داشتم. فاطمه یک شخصیت دوست داشتنی و یک دوست آرمانی برای من هست که خیلی دلم میخواد یک نمونه واقعی از این شخصیت رو بشناسم. از صبر و سکوت بجا و دانش‌‌ و آرامش فاطمه بسیار لذت بردم.یکی دیگه از شخصیت های دوست داشتنی کتاب برای من شخص استادِ فاطمه بود. کاش میتونستم با این استاد بزرگوار هم صحبت بشم  و پای درسشون بشینم. داستان ساده و روانی داره و بیشتر به جنبه پاسخ به سوالات می پردازه.

معرفی کتاب دختران افتاب در خود کتاب :

کتاب دختران آفتاب به نویسندگی امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند اگرچه داستان است، در واقع تحقیقی روان شناختی و جامعه شناختی و فرهنگی و دینی درباره زنان است. دختران آفتاب خواسته است که زن و منزلت و شخصیت و هویت او را بشناساند؛ به خودش، به مَردَش، به جامعه اش، و به تاریخ گذشته و سرنوشت آینده اش؛ همان گونه که هست و همان گونه که باید باشد. و همین گونه است که او را از طفیلی مرد بودن می رهاند و نشان می دهد که در عین زن بودن هیچ از مراتب و کمالات انسانی کم ندارد.

متن تقریظ حضرت آیت الله خامنه ای بر کتاب دختران آفتاب:

بسمه تعالی پس از نزدیک سه سال توانستم در این روزها -ایام شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها- این کتاب را بخوانم. در میان کتابهای داستانی که هدفش طرح مسائل فکری است، این بهترین کتاب از نویسنده ئی ایرانی است. طرح کلی داستان و درونمایه های داستانی آن خوب و شیرین است. حرفها هم قوی و منطقی است.اتفاقاً پیش از این، کتابِ: ... را خوانده ام. آن قویتر است. ولی با توجه به برخی ملاحظات (عمدتً بهره برداری نکردن از عامل جنسی در کتاب حاضر) در این کتاب، هنر بیشتری به کار رفته است. باید ترویج شود. تنها نقطه ضعف آن ذکر مشخصات استاد فاطمه است در فصل آخر کتاب.(روزهای نیمه ی خرداد 87)

این کتاب رو به نوجوون ها و جوونایی که علاقه مند به یافتن سوالتی درباره جایگاه زن در اسلام هستند پیشنهاد می کنم.

پ.ن: این کتاب رو دقیقا یکسال و یکماه پیش خوندم اما دیدم حیف هست که معرفی نکنم.

پ.ن2:عکسی که گرفتم خیلی قشنگ تر شد ولی جون بسیار بزرگ بود مجبور شدم نصف عکس رو قرار بدم:(

  • ۹ نظر
  • ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۰۲
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

دنیای ما با سختی ها و پستی بلندی ها مثل مکعب روبیک میمونه. یه عده آدمایی مثل ما که آدمای عادی هستیم اینقدر این مکعب رو میچرخنیم تا بتونیم درستش کنیم اما زهی خیال باطل! ممکنه یه رنگی رو بتونیم کنار هم بچینیم اما باز وقتی به بُعد های دیگه مکعب نگاه میکنیم میبینیم هنوز چند رنگِ دیگه قاطی و پیچ درپیچ کنار هم هستند. جوری که برای درست کردن و کنارهم چیدن بقیه رنگ ها باید اون قسمت درست شده رو هم بهم بریزیم. یه عده هستند که تقلب میکنند. دونه دونه برچسب های رنگارو جدا میکنند بدون زحمت آنچنانی و با یه تلاش کوچیک حداقلی رنگارو کنار هم روی هرخونه میچسبونند و تمام. مکعب به ظاهر درست شد. اما خوب میدونید که اون مکعب یه قانون خاصی برای طراحی خودش داره. یه عده هم کسایی هستند که ذاتی استعداد دارند. با چشم بسته حتی زیر یک دقیقه، با سرعت مکعب رو از راه درستش حل میکنند و تمام رنگ ها با درستی کنارهم مچینند.سه دسته آدم برای حل مشکلات و گذر از سختی های زندگی!

راه اول بدون مهارت بدون دانش مخصوص بدون تخصص هیچ وقت خوب پیش نمیره مگر با سختی و در طول بلند مدت و تمرکز بسیار زیاد. مدل دوم اگرچه فکر میکنند خیلی با زرنگی پیش رفتند اما خوب به هرحال اون چینش خاص خودش رو داره شاید بشه قانون و عدالت و حق مردم رو در دنیا دور زد اما صاحب و آفرینده اون مکعب که طراحی خاص اون به دستش هست میدونه که این دور زدن اگرچه باعث شده خونه های مکعب کنار هم چیده بشند اما با چینش درست نبوده!

دسته سوم همونایی که استعداد دارند. این امر این استعداد ذاتی اون هاست که با یکم بالا پایین کردن شکوفاش کردند.تونستن به تخصص خاص و بالا برسند. و هم از راه درست پیش میرند و هم باسرعت پیش میرند. هم طبق اصول خاص اون مکعب پیش رفتند که سازنده مکعب تاییدش میکنه.

ما آدم هایی که استعداد ذاتی نداریم تا مثل دسته سوم درکمترین زمان و طبق اصول اصلی دقیق پیش بریم اما میتونیم این مهارت رو یاد بگیریم. نه قائده ای رو دور بزنیم و نه توی این کار لنگ بزنیم. اگه راه دسته سوم رو راهنما قرار بدیم میتونیم مثل اونا هم در کمترین زمان و هم طبق چینش صحیح مکعب، خونه هارو کنارهم بچینیم و برنده بازی باشیم.

  • ۴ نظر
  • ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۵۳
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

عنوان را که دیدید؟! اینجا وبلاگی گوشه ای از بیانستان افتاده به دست یک آدم تنهای، غمگینِ دمدمی مزاج که روز هایش را به وطالت میگذراند و شب هایش راهم به همان شکل روز تمام میکند میرود پِی کارش. در نهایت تنها جایی که تمام دق و دلی اش را خالی می کند همینجا درون من است. با پست های بی معنی اش! نمیخواهم بگویم خوب نمینویسد یا عالی مینویسدفقط میخواهم بگویم صداقتش را دوست دارم آخر نمیدانم شما قسمت درباره من که درواقع درباره خودش است نه من را خوانده اید؟ یک حرف راست این بچه در عمرش زده باشد همین جمله است که نوشته: هر نویسنده ای نویسنده نیست! تمام روی صحبتش هم با خودِ بی نوایش بوده. به هرحال نمیخواهم تحسینش کنم فقط میخواهم یک نفر کمکی به دل بی نوای من بکند! این دختر دمدمی روزی هزاربار پپنل را باز میکند و انواع و اقسام قالب های رنگ و وارنگ را روی من تست میکند! نمیدانم ان وبلاگ های تستی کوفتی پس دقیقا چه کار میکنند که فقط گیر سه پیچ به من داده. شما فرض کن مادرت روزی 10بار انواع لباس های عجیب غریب را بر تنت بپوشانت و آخر هم بگوید: نه نه! بدردنمیخوره! درش بیار یکی دیگه رو امتحان کن. تهشم برسد به همان خانه اول. میبینید که مثلا لباس مرا. آخر این هم قالب وبلاگ یک دختر بالغ (شاید ولی عاقل نه) است؟ فقط مرا کمکی کرده یک لباس خوب بپوشانید! من از خدا دیگر هیچ نمیخواهم.

یک پست درست درمان هم اگر بخواهد بنویسد اینقدر پشت کلمه های غلط و اشتباه تایپی مخفی میشود که آبرو و حیثیت برای منِ وبلاگ نمیگذارد. همین پست را بخوانید متوجه میشوید که چقدر کلمات را خوانا و خوب نوشته.

فرض کنید دارم از زبان وبلاگ حرف میزنم :)

چالش از وبلاگِ آب هویج دعوت از میخک

اسم چالش " من اگر پنجره ای رو به دریا بودم" .

  • ۶ نظر
  • ۲۵ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۲۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

ساعتِ 4:36 دقیقه بعد از ظهر روز جمعه هیچ اتفاق مهمی نیفتاد. حتی اتفاقی عجیبی که حیرت انگیز باشد هم نیوفتاد. یک ساعت بود مثل ساعت های دیگر. اما راستش ماجرا همین مثل روزهای دیگر، ساعت های دیگر و دقیقه های دیگر بودنش است. همین که هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیفتد. خب احتمالا ما از جمعه توقع بیشتری داریم. توقع یک تحول و بروز یک ظهور. توقع یک... یک وقوع اتفاق مهم و دوست داشتنی. اما خب همانطور که میبینید قرار نیست بیفتد! چرا؟ چون منتظر این اتفاق نیستیم. وقتی انتظار کسی و چیزی به این مهمی را نداری خوب آن اتفاق نمی افتد. اصلا چرا وقتی منتظر رویدادی نیستیم آن رویداد باید خودش خودش را دعوت کند و بیاید؟حتی... حتی این کلمات که کنار هم با نظم و ترتیبی نشسته اند هم بیان انتظار و توقع از وقوع آن تحول و اتفاق مهم نبودند. صرفا نشستند کنار هم تا یاوه ببافند که رسیدند به این اتفاق مهم! خودِ کلمات هم توقع نداشتند از پرت گویی برسند به سخن گفتن درباره این تحول عظیم! یک چیز راهم درگوشی بهتان بگویم، حتی خودِ نویسنده هم از بی حرفی خیره به صفحه پنل و ارسال پست جدید، و با بی حوصلگی انگشتانش را روی دکمه های برجسته کیبورد میچرخاند که مگر بتواند چیزی بنویسد. از این بی پستی در آید وبلاگش! اما تا رسید به قسمت نوشتنِ "بعداز ظهر روز  جمعه  یادش آمد قرار است این روز روزِ انتظار وصال آن تحول عظیم باشد. روزِ وصال آن کسی که هزاران سال باید جمعه ها به انتظارش نشست و با دوچشمی که در این دوری از شدت گریه ضعیف و چه بسا کور شده است از دستانِ معجزه گرِ خودِ او شفا گرفت اما خوب دیدی که حتی خودِ کلماتم تعجب کردند از اینکه چه شدند چه برسد به نویسنده بی خبر غفلت زده، بی حوصله.

  • ۳ نظر
  • ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۴۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

عکس گرفتن رو دوست دارم. عکس گرفتن از در و دیوار و طبیعت،گُل،درخت رو بیشتر دوست دارم. به اشتراک گذاشتن عکس هام رو بیشتر تر دوست دارم :*)

پ.ن: پتوسِ ابلغِ سفید :) درواقع یکی از گُل قشنگ های مامان ^-^

  • ۸ نظر
  • ۱۰ شهریور ۰۰ ، ۱۸:۱۵
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

هر آیینه ای آدم رو یک جور نشون میده. توی خونه ماهم همینطوریه! مثلا آیینه توی هال آدم رو سفید با زیر چشمای پُف کرده  نشون میده. آیینه قدی توی اتاق لاغر با رنگ زرد نشون میده. آیینه کوچیک‌توی کیفم صورت پُر از کک و مکی رو بهت نشون میده. اما آیینه قشنگ نسبتا کوچیکم که توی قفسه کتابامه، صورتمو سفید، تپلی با چشمای دُرُشت نشون میده. از این جهت خیلی دوستش دارم. اما نوردهی هم خیلی مهمه ها! مثلا شب آینه قدی چشماتو مشکی نشون میده درصورتی که توی روز قهوه ای نسبتا سوخته. یا مثلا آیینه توی هال ساعتای ۱۱وقتی رَده نور میفته کنارش، چشمامو قهوه ای خیلی روشن نشون میده، ولی شب قهوه ای سوخته!

لُپ کلام اینکه آیینه ها برای دل ما کار نمیکنن. این ماییم که باید جهت مناسب و آیینه مناسب رو پیدا کنیم. پس اگه یه وقتی دیدید زشت افتادید توی آیینه، اون فقط یک آیینه است از مدل های مختلف آیینه های جهان. نه همه آیینه های جهان!.

پ.ن: صرفا جهت تاکید اینکه آیینه کوچیک سفید هنوز در مقام اول زیبا نشون دادن تمام آیینه های جهان قرار داره :)

  • ۴ نظر
  • ۰۲ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۰۲
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱


منبع عکس:  اینترنت


 از زمانی که تصمیم گرفتم بجای قبول کردن مطالعه کنم، به جای گریه کردن، عمل کنم،  کتاب خوندنم به مطالعه در حوضه مذهبی و دینی تغییر پیدا کرده. همیشه خیلی دوست داشتم به جای اینکه هرسال فقط در ماه محرم اسم دین و امام حسین(ع) رو بیارم و به یادشون باشم سعی کردم درباره زندگیشون بخونم. تمام زندگی اهل بیت که به عاشورا تنها ختم نمیشه برای شناخت درست باید همه زندگی معصومین رو دونست.

کتاب رو به پیشنهاد یکی از دوستانم خریدم. کتاب روان و خوبی درشرح مصیبت های حضرت زینب(س) در عاشورا و سخنان گرانبهاشون در مقابل لشکر یزید که چنان مثل آبی زلال پرده های ریای یزیدی ها رو کنار میزنه و فساد و ظلمشون رو برملا میکنه.

کتاب "آفتاب در حجاب" به نویسندگی "سید مهدی شجاعی " از انتشارات نیستان :

آفتاب در حجاب روایتی است از زندگی حضرت زینب. از کودکی تا عاشورا تا اسارت و تا وفات. اثری که ماندگاریاش از حال پیداست. رمانی که به پشتوانه تحقیقات دقیق و عالمانه تاریخی و روایی،‌ به همه زوایای پنهان و آشکار زندگی و رفتار و درونیات حضرت زینب پرداخته است.


کتاب قشنگی بود حِین خوندن چه صحنه هایی که برام تصور نشد! چه غم ها که به دلم نریخت! برای همین این کتاب رو پیشنهاد میکنم اگر نخوندین و طالب دونستن درباره زندگی حضرت زینب هستید بخونید. خیلی ریزِ ریز زندگی این بانو رو ننوشته ولی کتاب خوب و با لحن زیبا و روان و دلنشین حوادث مهم رو یادآور شده.

بخش هایی از کتاب:

چه غروب دلگیری! 

دلگیر باد از این پس تمام غروب های عالم!

تو هَم چشمهایت را ببند خورشید! که پس از حسین در دنیا چیزی برای دیدن وجود ندارد. دنیایی که حضور حسین(ع) را درخود برنمیتابد، دیدنی نیست.

خوندن این کتاب در این برهه از زمان و در این روزا که مرتبط با محرم و واقعه عاشوراست، میتونه آگاهی مارو نسبت به این واقعه مهم بیشتر کنه، پیشنهاد میکنم که دست کم یکبار بخونیدش :)

امیدوارم از خوندن کتاب لذت ببرید :)

  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱