در جستجوی خودم، این در و آن در میزنم که بتوانم ردی از جای پای آخرین قدم هایم پیدا کنم. من گم شده‌ام. جایی میان برگ های زرد رنگِ پاییزی یاسِ توی حیاط که چه سبزش چه زردش دل ربایی میکند. شاید میان برگ های پهنِ درخت انگور آن گوشه.این درختِ جوان میوه چندانی ندارد برای همین شاید مَنی که گم شده است را به فرزند خواندگی گرفته. شاید هم از روی مهمان نوازی مرا در خود پنهان کرده. همانجا! میان برگ های پهنِ سبز رنگی که اکنون یکی یکی لباس زرد پوشیده اند. من خودرا گُم کرده ام. نمیدانم کجاست! هرچه بیشتر دنبالش میگردم بیشتر سردرگم و نگران میشوم.مثل اینکه منِ گُم شده ام، تمایل به بودن ندارد. باید پیدایش کنم.