بعضی موزیک بیکلام ها یا باکلام ها منو میبره تو یه حالت خلسه. یه خلأ عجیبی! وسط یه دنیای خاکستری و تیره رنگ پر از دود و مه معلق ایستادم و هجوم احساسات غریبی که نمیدونم چیه ولی حس میکنم با وجود غریب بودنشون برام آشنان.
مثل کسی که سال ها توی کما بوده و بعد از اون که به هوش میاد، هرچی خاطره داشته از حافظش پاک میشه و هی هجوم خاطرات عجیبی که میخوان به یادش بیان اما نمیتونن به قدرت سابق پررنگ و شفاف تصور بشند و میمونه آدم تو درماندگی و ناچاری و تلخی تلاش نافرجام برای بازنمایی احساس و فهمیدن اونچه توی ذهن آدم که سعی میکنه به یاد بیاد اما صد حیف که فقط همون احساس مبهم باقی میمونه. فکر کنم همه ما چنین حالت هایی رو تجربه کردیم. مثلا گذشتن از یه کوچه یا دیدن در خونه ای که ممکنه اصلا ندونید خونه کی هست. دیدن صحنه های عجیبی که انگار قبلا حسابی توش خاطرات قشنگی داشتین اما هیچی جز یه حس مبهم که گاهی بهتون دست میده، چیزی ندارید.