اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

پاییز پاییز پاییز!

پاییز رو دوست دارم چون برام یاد آور خاطراتِ قشنگیه. وقتی اتفاقی چشمم به این برگ خشک شده زرد رنگِ لای کتابم افتاد.اون روزکه روزی از همون روزهایی بود که خیلی دوستشون داشتم. سردی بادِ پاییزی که گوشه چادرم رو تاب میداد و سردی هوا که نوک دماغم رو قرمز کرده بود،از لابه لای صفحه باز کتاب توی صورتم پاشیده شد. اون روز یعنی اون روزها هوا که خیلی سرد بود من تا موقعی که اتوبوس سر برسه یخ میزدم اما این یخ زدنش هم برام دوست داشتنی بود. شال گردنی که با کاموای درشت بافته بودم هرچند کوچیک بود اما بخاطر سرما دور صورتم پیچونده بودمش تا وقتی میرسم سرکلاس، صورتم سرخ و بی حس نشده باشه ازدستِ سیلیِ بادِ سرد پاییزی. وقتی اتوبوس از راه رسید بدو بدو سوار شدم رفتم ته اتوبوس. همونجایی که چنتا خانمی که باهاشون کمی دوست شده بودم طِی این رفت و آمدها نشسته بودند. نمیدونم اون روز کجا دقیقا نشستم.پیش خانمی که به گمانم طلبه بود، و هروقت سوار میشدم بهم میگفت: بیا برو کنار پنجره. اونجا بخاریش گرمه گرمه،تا یکم گرم بشی! یا اون دختر جوونی که دانشجوی روانشناسی بود و هر روز مسیرشو با اتوبوس میرفت. همیشه هم ته ته ماشین نشسته بود و گاهی باهم درباره رشته دانشگاهش حرف میزدیم؟! یا اون خانم خیاطه؟ یااون خانمی که خیلی حرف میزد و ریز جزئیاتو همینطوری ردیف میکرد و میگفت و اتفاقا دختر کلاس اولیش هم اسم من بود؟!... . من آدم عجولی بودم. کوله سنگینی هم داشتم. پر از خرت و پرت بود. از کرم مرطوب کننده لب گرفته تا کتاب رمانی که میخوندم و پوشه ای که از کتابخونه مدرسه بود. برای همین تا ماشین دست انداز رو رد میکرد بلافاصله خبردار وایمیستادم و تلو تلو خوران با کوله سنگینی که تِلِپ تلوپ میخورد به بقیه و هی ببخشید ببخشید گویان میرفتم جلوی اتوبوس تا همین که ایستاد پیاده بشم. بازم یادم نیست، اون روز پول دادم یا قبلا کرایه اون روز روهم پیش پیش حساب کرده بودم. پیاده شدم. با سختی دستکش و چادر وآستین پالتو رو کنار زدم ببینم ساعت چنده!. آروم آروم رفتم کنار پیاده رو.اما راستشو بخواید از وسط خیابون رد شدن رو بیشتر دوست داشتم. همینطور که میرفتم چشم به برگای پخش شده وسط پیاده رو و خیابون دنبال یه برگ قشنگ و خوش فرم پاییزی بودم تا کلکسیون برگ های خشک شده دستچین شده از پیاده‌رو های مسیر مدرسه اضافش کنم عالمی داشتم! خوشحال بودم. خندون بودم. تو اوج خوشبختی بودم. لذت کوچیک ولی بشدت قشنگ و جذابی بود برای من. لذت لرزیدن تو سرما و دیر رسیدن به مدرسه و جمع کردن برگای پیاده رو. نیم ثانیه نگاه کردن به ویترین لوازم تحریری نزدیک مدرسه. رد شدن یواشکی از راهرو. لبخند گشاد روی لبم وقتی معاونمون میگفت: نرگس خانم بازم دیر اومدی که! و آخر هم رسیدن سرکلاس و لبخند زدن به بچه ا. سلام کردن به سمانه و کوثر و حنانه. نشستن روی صندلی نرم قهوه ای رنگِ محبوبم. و اخر هم نشستن سر کلاس فلسفه :)

پ.ن: شعر عنوان از قیصر امین پور.

  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

نظرات (۴)

آخی😢❤️❤️❤️

پاسخ:
😥
😊💚

اینو قشنگ من نوشتم :((

پاسخ:
:*)

والا من که دبیرستان ندیدم😂

صبح پیاده رفتن به مدرسه و برگشتش هم نداشتم ( سرویس علیه السلام)

خلاصش که خیلی گوگول مگول و کریییه گذشت

پاسخ:
آخه😥
دلم برای شماهاکه کبابه! واقعا مدرسه مجازی رو باید پرت کرد تو سطل آشغال.

امیدوارم بزودی حضوری بشه :)
  • شارمین امیریان
  • خوش به حالت رو صندلی نرم می‌نشستی 😉

    پاسخ:
    یعنی نگم چه صندلی ای بود. وی آی پی وی آی پی😂😂

    ارسال نظر

    کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">