اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

۲۴ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

یکی از کارهای عجیبی که امسال انجام دادم، تنهایی رفتن به آزمایشگاه برای آزمایش خون بود! اون هم اینطور بگم که یه ۲۰ دقیقه‌ای زیر بارون موشِ آب کشیده شده بودم و بدو بدو از ایستگاه اتوبوس تا پیاده شدم رفتم ازمایشگاه. آزمایشم رو دادم و باز بدو بدو زیر بارون برگشتم ایستگاه اتوبوس بعدی تا برم سرکار! این حرکات برام قفل بود. هرچند که آزمایش فقط برای تعیین گروه خونیم بود ولی در راستای قدم برداشتن جهت مستقل شدن، برام اتفاق عجیب و البته خوشایندی بود. از این جهت که هم تنهایی فهمیدم از پس کارهام بر‌میام و هم اینکه دیگه لازم نیست کسیو دنبال خودم بکشونم اینطرف و اون‌طرف.
حالا امروز که رفتم ازمایشگاه جواب آزمایشم رو گرفتم: به هر نوع گروه خونی‌ای فکر می‌کردم جز اون گروه خونی‌ای که هستم. گروه خونیم +AB بود.
صبح بعد گرفتن جواب ازمایش رفتم سرکار. تو داروخونه با سارا شوخی می‌کردیم که گفتم: با یه +AB درست رفتار کن.
آقای خ گفت: کیAB مثبته؟! شمایین؟
من گفتم آره.
خندید و گفت: اوهههه چههه گروه خونیه خسیسی هستین پس! سارا و من با تعجب گفتیم چرا؟ گفت: اینقدر خسیسن که از همه خون میگیرن ولی حتی به خودشون خون نمیدن!
از تعجب خندمون گرفته بود. میگفتم جدی؟راست میگین؟ دروغه! گفت نه داداش خودمم همینه. از همه گروها خون میگیرین ولی به هیچ گروهی خون نمی‌دین! بعد گفت وایسا بزنم تو اینترنت. تو اینترنت نوشته بود: +AB فقط به خودش خون میده ولی -ABحتی به خودشم خون نمیده!
واقعاً برام جالب بود. سر این موضوع خیلی خندیدیم. آقای میم که اومد، آقای خ پرسید گروه خوی شما چیه؟ گفت: منم +ABام. یهو اقای خ با خنده و حالتِ نچ نچ کنانی گفت: اینجا چه آدمای خسیسی دورمون کردن ای بابا!

بعد خصوصیات هر گروه خونی رو توی نت زدیم ببینیم هرکدوممون چه خصوصیت‌هایی رو داریم.
بعضی چیزایی که برای من نوشته بود درست بود. مثلا استرسی بودن. یا خجالتی بودن. ولی یه نکته عجیبش این بود که خوش مشربن. با اینکه خجالتی‌ان ولی رفتار خوبی دارن و باعث خندیدن بقیه میشن و اینکه مهره مار دارن! :/ من واقعاً این رو قبول ندارم برای خودم حداقل! چون نظرم این بوده آدم معمولی‌ام که شاید کمتر کسی ازم خوشش بیاد. شاید این از اعتماد به نفس پایینم باشه

از ویژگی‌های دیگه اینکه گروه خونیم جزو سومین گروه خونی نادر دنیاست!
یه آقایی اومده بود دارو می‌خواست برا بچه‌هاش. دارو ضد تشنج بود. ازش پرسیدن چرا مصرف میکنن؟ گفت متاسفانه بچه‌هاش مریضن و مادرزادی همیننطور بودن. گفت خون خودش و زنش بهم نمیخورده و نتیجه ازدواجشون شده تو بچه که متاسفانه مریضن. حتی میگفت تا سه ماهگی کاملا سالم بودن! خیلی غم‌انگیز بود ماجرا. یهو گفتم اگه گروه خونیم با کسی که بعدهد بخوام باهاش ازدواج کنم و دوستش دارم بهم نخورن چی؟!
رفتم توی اینترنت جستجو کردم و به یه نکته جالب دیگه درباره گروه خونی خسیسم برخوردم.
زنِ دارای گروه خونی AB+ می‌تونه به هر نوع گروه خونی‌ای ازدواج کنه ولی مردِ گروه خونیAB+ فقط باید با یه گروه خونی AB+ ازدواج کنه تا بچه‌هاشون دچار مشکل نشن :)
خداروشکر پسر نشدم! همینجوریش دغدغه اینو داشتم نکنه یه وقت عاشق بشم گروه خونیمون نخوره بهم، ازدواجم به فنا بره. الکی مثلاً خیلی عاقبت اندیشم :دی

  • ۹نظر
  • ۱۲ بهمن ۱۴۰۱ ، ۱۶:۵۸
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

میگن خندت رو نخور! خندتو بخوری دل درد میشی! ولی من میگم این همه غم خوردم، مثل بادمجون بم هیچیم نشد! حالا بذار یکم خنده بخورم ببینم چی میشه!

یکماهی هست که کتاب "داستان بریده بریده" رو از کتابخونه به امانت گرفتم ولی برای خوندنش هی امروز و فردا میکردم. از دو سه روز پیش چون دیدم دیگه واقعا زشته مثل دو دفعه قبل بعضی کتابام رو الجو بلجو خونده بردم کتابخونه پس دادم، این کتاب رو هم نخونم. یکی از بچه‌های داروخونه خوره‌ی کتابه. گاهی درباره کتابا باهم حرف میزنیم. یکبار اسم کتاب "انسان۲۵۰ ساله"  رو بردم و از اینکه نصفه خوندمش حرف زدم. ازم پرسید چه کسی کتاب رو بهتون معرفی کرده و منم گفتم کسی که معرفی کرده، آدم خیلی اهل مطالعه‌ای هست و بعد توی ذهنم کامنت شاگرد بنا رو مرور کردم که این کتاب رو معرفی کرده بودن. یک روز همین جناب همکار ازم پرسید توی فلان کتابخونه عضو هستین؟ و من گفتم نه چون از خونمون خیلی دوره، کم پیش میاد به اونجا سر بزنم و درکل عضویتم تموم شده. گفت حیف شد! که یکی دیگه از بچه‌ها گفت: بگو نه نه! از بس کتاب امانت گرفته که دیگه بهش کتابی امانت نمیدن! تعجب کردم و خندیدم :| گفت: هیچکی دیگه ضامنم نمیشه اونجا." آخه برای ثبت نام باید یک ضامن هم داشته باشیم و چند وقت پیش یادمه با دوستم که رفته بودیم به دلیل نبودن ضامن(!) عضو نشدم. و این شد که نتونستم ثبت‌نام کنم و از خیرش گذشتم. دیدن آدمیوکه کتاب میخونه تو دنیای دور و برم واقعا برام جای تعجب داشت! آخه اونقدر آدمای محیط زندگی من درگیر زندگی و مشکلات و شاید بشه گفت بیهوده‌کاری هستن که دیدن آدم کتاب خون باعث تعجبم شد و خیلی هم خوشحال شدم راستش! البته منطورم این نیست که خودم خیلی از فرصت‌ها به خوبی استفاده میکنم و کتابای خوب میخونم و وقتم رو ارزشمند استفاده میکنم، نه! ولی در کل منظورم خودِ بحثِ کتابخوندن جدای چه کتابی و چه سبکی هست. وگرنه صِرف کتابخون بودن باعث خوب بودن آدم نیست و نمیشه به هیچ وقت. اینجا فقط بحثِ علاقه به کتابه.

یاد یه چیز بامزه‌ای افتادم. چند روز پیش بحث کتابای انگیزشی پیش اومد که گفتم: من بهشون علاقه‌ای ندارم چون زرد و بی‌فایدن. یکسری حرفای تکراری با کلمات متفاوت رو همشون تکرار میکنن. و اینکه گویا یجورایی ترویج افکار مسیحیت و وجود جبر و اینکه زندگی همش دست کائناتِ بیشعوره! بیشعور چون یعنی وقتی تو داری به اتفاقای بد فکر میکنی اون کائنات اون رو به تو جذب میکنه و اگر افکارت خوب باشه باز هم همینطور. در کل یعنی شعوری برای فهمیدن اینکه اون تفکر برات خوبه یا نه نداره و فقط تو رو به سمتش سوق میده ولی خدا اینطور نیست. خدا فقط برای آدم حیر میفرسته. جناب همکار همینطور که سر تکون میداد گفت: آره انکار خدا تو این کتابا رو من حس میکنم". بعد گفتم یه کتابی بود دوست داشتم بخونمش و خیلی معروف بود ولی بعد خوندنش متوجه شدم یه کپی از باقی کتاباس با رنگ‌و لعاب مخصوص خودش. گفت چی؟. یا م نیومد و توی اینترنت جستجو کردم و چشمم خورد به اسم آرتور شو پنهاور! یاد این افتادم که وقتی اولین بار با این نویسنده آشنا شدم اسمش رو اینطور می‌خوندم "آرتورشو پَهناوَر"!!!! تا مدت‌ها هم سر خوندن اسمش مشکل داشتم! ولی خدا به دادم رسید و متوجه اشتباهم شدم :')

تابحال بوده شماهم اسم کتابی یا نویسنده‌ای یا هر چیز دیگه‌ای رو اشتباه خونده باشین؟

پ.ن: کتابی که ذکر کردم تو پست رو داشتم میخوندم. در محیطی سرد و بدون گاز و آب، با امکانات اولیه اینجوری زمستون رو سر میکنیم :/

  • ۶نظر
  • ۲۴ دی ۱۴۰۱ ، ۲۱:۳۰
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

هوالنور

حقیقتا دلم حسابی برای پست گذاشتن تنگ شده. مخصوصا وقتی تند تند صدای تق تق کلیدای کیبورد بلند میشه، ولی دستم به نوشتن با گوشی، روی این کلیدای لمسی و صفحه کوچیک نمیره. ولی خب این ننوشتنم ماهیت وبلاگم رو زیر سوال میبره!

چند روز پیش داشتم دنبال عکسی توی کانالم میگشتم که چشمم افتاد به یکی از پستام تو اوایل سال که مضمونش این بود: دوست دارم امسال تجربه‌های متفاوتی داشته باشم". مغزم سریع از آغاز سال تا همین الان رو کاووش کرد تا ببینه نتیجه تا الان، طبق انتظار بوده یا نه! دو سه روز پیش هم یه پستِ انتشار در آینده تو وبلاگم منتشر شد که به خودم نوشته بودم. دقیقا یکسال پیش! انگار اون دوتا پست به درجات متفاوت به وقوع پیوستن. تجربه کارهای متفاوت و دور از انتظارم ( تصورش رو نمیکردم در چنین موقعیت باشم) و اینکه توی پستی چند روز پیش خطابم به اون نرگسی بود که ناآروم و آشفته و درمونده‌ست. خسته بودم و حالم بد بود، مطمئن نبودم ولی امیدوار بودم که بالاخره از اون وضعیت اسفناک روحی نجات پیدا میکنم. و خب میدونید یکی از دلایل خوشحالیم اینکه از امیدوار بودنم نتیجه گرفتم و تصمیمم مبنی بر تجربه اتفاقای  متفاوت، عملی شد هرچند همه چیز برخلاف تصورم بود اما مهم خوب بودن تغییرات و اتفاقاته :)

از دوم آبان امسال پام به داروخونه به عنوان یه کارآموز باز شد. جایی که همون روز اول خیلی تردید داشتم برای  رفتن به اونجا به دلایل مختلفی از جمله اینکه محیط نسبتا مردونه بود، خجالتی بودم و... ولی پا به درونش گذاشتم. اون روزی که رفتم برای کلاسای آموزشی تکنسین ثبت نام کردم، همون لحظات اول بخاطر دور بودن از خونمون و یه سری مسائل کوچیک و بی‌اهمیت میخواستم انصراف بدم! اما چند دلیل مانعم شد؛ یکی حال بدی که میخواستم ازش فرار کنم. یکی تجربه کردن چیزای مختلف. یکی حمایت‌ها و حرفای خانوادم. یکی امیدی که ته دلم به خدا داشتم". یادمه وقتی کلاسارو میرفتم، چقدر خوشحال بودم و از هر جلسه چقدر لذت میبردم. یادگیری چیزایی که تابحال دربارشون نمیدونستی و تابحال باهاش ارتباطی نداشتی واقعا برام جذاب بود. یادمه روز اولی که میخواستم برم کارآموزی داروخونه، چقدر مردد بودم و هر لحظه میخواستم برگردم ولی باز همون دلایل قبلی مانعم شد. روزای اول لحظه شماری میکردم که کِی ساعت به اون زمان رفتنم برسه. گاهی میخواستم قید رفتن رو بزنم و اینکار رو بذارم کنار. خجالتی بودن یکی از پر رنگ ترین دلایلم بود. حس ترس از محیطی که اکثر کارکنانش مرد هستن. غریبه بودن بین چندین نفر. خجالتی بودن و تجربه نداشتن، اعتماد به نفس پایین، باعث میشد عصبانی بشم، ناراحت باشم، غمگین باشم. اما هر لحظه که میخواستم کم بیارم به این فکر میکردم که شروع همیشه سخته! به خودم قوت قلب میدادم. خودم خودم رو نوید میدادم که اولش سخته و تو اگه صبر کنی درست میشه. بعدش لذت میبری. بعدش به خودت و صبر و بردباری و کوششت احسنت میگی و خودت رو تحسین میکنی و شد همینی که به خودم میگفتم :) یادمه حتی روز اولی که رفتم با دکتر صحبت کنم وقتی چشمم به تکنسین‌ها افتاد که دیدم آقا هستن، و یه دونه خانم اونجاست ترسیدم اما خب وقتی پا به درونش گذاشتم متوجه شدم تصوراتم با اونچه که واقعیت هست چقدرر متفاوت و بد بود! بچه‌های داروخونه‌ای که من میرم کارآموزی و البته دارم تبدیل میشم به تکنسینش (انشاءالله) واقعا آدمای خوب و خوش قلب و با اخلاقی‌ان. بهم اعتماد داشتن. بهم کار سپردن. بهم مسئولیت دادن و باعث شد اعتماد به نفس بگیرم. برخورد با آدمای متفاوت، دوست شدن با دختری که هم سن و سال خودمه، آشنا شدن با آدمای جدید، حرف زدن درباره مسائل مختلف یکی از تجربه‌های متفاوت و خوبی بود که برام اتفاق افتاد. یکی از مسئله‌های مهم برخورد من با آقایون بود. من تا قبل از ورود به این محیط، بشدت فراری بودن از آقایون و خجالتی و بی‌اعتماد به نفس بودم ولی خب فهمیدم که با رعایت خط قرمزام و ادنچه که بهش اعتقاد دارم، میتونم معاشرت کنم. حتی با یکی از بچه‌های داروخونه از کتابایی که میخونیم و فیلم‌ها صحبت میکنیم. تصورم این بود که آدما خط قرمز ندارن ولی واقعا تصورم احمقانه و مسخره بود! من در حفط موازین شرعی خیلی محتاطم و متوجه شدم، یک سری رفتارام واقعا حجالتی و بیش از حد سختگیرانه بود. آشنا شدن با آدمای خوب این رو بهم ثابت کرد.

الان که یه تازه‌کارِ اولی مسیرم، و همچنان صد درصد کارم جور نیست، ولی خوشحالم از تجربه جدیدی که داشتم و دارم، از کار کردن، از سرو کله زدن با مردم، از بودن بینِ قفسه‌های دارویی، حرف زدن دربارشون، یاد گرفتن چیزای مفید جدید، اینکه من رشته تحصیلیم اشتراکی با کارم نداره، از همکار شدن با آدمای خوب، و این تغییراتی که توی این دو سه ماهه گذروندم، لذت میبرم و بابتش خدارو هزاران بار شاکرم. من اولِ مسیرِ تلاش برای ساختنِ آیندمم. هنوز دارم قدمای اول رو برمیدارم ولی از اینکه خدای مهربونم من رو تا اینجا اورده واقعا خوشحال و قدردانم. چون هیچ کدوم از این اتفاقای خوب در تصورم نبود و من فقط به صورت مبهم انتظارشون رو میکشیدم.

دوست دارم بیشتر از تجربه جدیدم و محیط کاری ای که دارم بنویسم ولی خب من هنوز قدمام ثابت نشده، هرچند که گاهی از اتفاقات مینویسم تو کانالم.

دارم به سال بعدی فکر میکنم. میخوام باز هم خودم رو بسپارم به دست اتفاقای خوبی که قراره برام بیوفته و من نمیدونم چی هستن. 

  • ۲نظر
  • ۲۳ دی ۱۴۰۱ ، ۲۲:۴۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

امروز چون زِ حال خود برون بودم و دلم جای دیگری بود، از ایستگاه اتوبوس که پیاده شدم، جای تاکسی گرفتن، پیاده و هندفری به گوش و خواجه‌امیری اند معتمدی اند اشرف‌زاده و باقی خواننده‌های محبوب شِنو تا داروخونه قدم زنان رفتم.
این مسیر شده یکی از جذاب‌ترین مسیرهایی که در عمرم طی نمودم و تو خاطرم و زندگیم ثبت میشه که این مسیر با هر صدم مترش چه غوغایی تو دلم ثبت کرد و ته این خیابون چه احساساتِ متفاوتی رو چشیدم و لحطه‌هایی رو زندگی کردم. غم‌و شادیایی که به نوبه خودش تجربه متفاوتی بود توی زندگیم. نمی‌گم با اشتیاق ولی با دل آروم اتفاقای غیر منتظره‌ی خوب و شاد زندگی رو که بعدها قراره برام بیوفته با آغوش باز می‌پذیرم. 

  • ۳نظر
  • ۱۵ دی ۱۴۰۱ ، ۲۱:۴۳
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

فقط کافیه صبح بلافاصله که بیدار شدی برای یه چِک ریز به سمت گوشی بری، اونوقت کل روزت رو باختی! کاش میشد هر صبح که از خواب بیدار می‌شم‌و این همه برنامه و کار که باید انجام بدم، همشون دست به دست هم بدن گوشیو بکوبن به دیوار :|

  • ۵نظر
  • ۱۱ مهر ۱۴۰۱ ، ۰۹:۳۳
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

هوالرحیم

نمیدونم چرا چند وقتی هست که اینقدر عصبی‌ام! البته درسته اوضاع اجتماعی کم تاثیری نداره ولی خب هرچیزی در جای خودش باعث عصبانیت و حرص خوردن میشه اما من با اینکه تقریبا مشکلی یا فشار روانی‌ای مثل قبل(کنکور) ندارم ولی باز هم اعصابم خورده. همه چیز روی مخمه و یه جرقه کافیه تا آتیشم شعله‌ور بشه‌و همه جارو دامن بگیره. مثلا همین الان هم انگار عصبی‌ام. سرم سنگینه‌و اذیتم میکنه. خیلی وقته شاید نزدیک یکماه باشه که گریه نکردم و نمی‌دونم چون قبلا عادت داشتم هر روز و هر شب یه آبغوره‌ای بگیرم تا روزم روز بشه و شبم، شب، اینطوری شدم؟! شاید تلنبار اینهمه گریه نکردن باعث سرنگین شدن سرم و اعصاب خوردی‌های مداومم شده. اما مشکل این هست که گریم نمیاد! حتی با اینکه پاور کیس کامپیوترم هم امروز که بعد از چندین روز می‌خواستم دستی به پنل بیان بکشم و یکم حرف بزنم، سوخت! راستش از دست صورتم حرص می‌خورم. جوش زده زیاد. هرچند کسی شاید متوجه نشه ولی خودم مهمم که خیلی بخاطرش خودخوری می‌کنم. دلم می‌خواد با یک دوست حرف بزنم و حرف بزنم. بخندم از ته دل‌و قهقهه بزنم منتها دوماهی میشه از دیدار آخرین به اصطلاح دوستم میگدره ولی عادت ندارم همیشه من شروع کننده پیامی باشم که تهش خودم رو کوچیک کنم! آدما اگر میل به ارتباط با کسی رو داشته باشن قطعا اگر پیش قدم نشن، ادامه طناب ارتباط رو سفت می‌چسبند ولی این چیزی که من میبینم، رها کردن طنابه تا سفت به دست گرفتنش! روی میزم نشستم دارم داستان سرایی میکنم بلکه سرِ سنگین صد کیلوییم کمی سبکشه اما زهی خیال باطل که فقط وقت تلف می‌کنم چون قراره بریم عروسی تا یکی دو ساعت دیگه! فکر کنم یکی از دلایل جوشای صورتم همین عروسی‌هایی باشه که غروب ۲۹ صفر نشده، اذون نگفته‌‌و ماه ربیع‌الاول دیده نشده گرفتن! یکی دیگه از دلایل اعصاب خوردم همین چیزاییه که حرص رسیدن بهشون رو دارم. خیلی عجولم واقعا اذیت میشم. چند وقته این جمله امام علی(ع) که گفتن در روز قیامت هر کسی با محبوب خودش محشور میشه، به یادم میاد و با خودم میگم: یعنی اون روز من با چی محشورم؟! یکاری توی این دنیا می‌کنم یا رفتاری دارم یا هدفی دارم که خجالتش نمونه برام؟! بعد میگم که نکنه با پول محشور بشم. هزاران اسکناس صد تومنی :/ یا چیزای بیخود تر از بیخود! آره سر همین موضوع هم حرص می‌خورم و اعصابم خورد میشه. دیروز رفتم دکتر و دکتر هم همون داروهای قبلی که قبلا دکتر دیگه‌ای برام تجویز کرده بود ولی سهل انگاری گردم و نخوردم رو نوشت و البته همون داروهایی که خودم سر خود مصرفشون میکردم هرازگاهی :دی ماشاءالله  توی درمان معده درد یه پا استادی شدم! کلیدینیوم_سی رو نشون دکتر دادم و میگم: اینو برای زمانی که عصبی میشم و معدم درد میکنه خریدم بخورم ولی جرئت نکردم چون باید دکتر تجویز کنه. این پنتوپرازول هم برا اسید و... همونارو گفت مرتب بخور و یکی چنتا داروی دیگه. البته برای قیژ قیژ سر زانوم هم برام مکمل کلسیم نوشت. گفتم قیژقیژ سر زانو! چند روز پیش رفته بودیم مشهد و اینقدر از خونه فامیلمون تا حرم یا بازار پیاده رفتیم که زانوی ضعیف و نحیف همونی که قبلا توی پستی مفصل از درمان دردش با پماد خر براتون شرح مفصل دادم، دیگه واقعا صداش در اومد. شبیه لولای در کمدای قدیمی که وقتی خشک میشه و روغنش تموم میشه یه صدای قیژ مانند اعصاب خوردکنی داره، زانوی پای منم موقع حرکت همین صدا رو میداد. اصلا چی دارم میگم؟! دارم از معجزه نوشتن اشتفاده می‌کنم تا مغزم آروم شه؟! احتمالا همینه! یه ماجرای جالبی هم وقتی خونه فامیلمون بودیم پیش اومد که دوست دارم بنویسم ولی میگم شاید قضاوت و تهمت یا غیبت بشه و درست نیست اما ماجرا از بُعدی بود که کمتر شنیدیم! یه چیز دیگه‌هم که برام مضحک بود البته اینو بگم. تلویزیون روشن بود و شبکه روی کانال مجاهدین خلق!(لعنت الله علیه) سخنرانی مسعود رجوی درباره مظلومیت و چگونگی شهادت امام حسن مجتبی! سخنرانی تاثیر گذاری بود مثل اینکه معاویه بیاد از فضائل امیرالمومنین خطبه بگه. تو خفههه! تو یکی که خفهههه. نه تو ساکت باش! بشین سرجات بتمرگ! فقط خفه باش. هیس خفه! به قول برخی دوستان از اینجا تا اون سر دنیا پرانتز :))))))) البته خب این دنیا، دنیای عجایبه و اگر عجایب هفتاست این یکی شد هشتمی :| اگر به طرفدارای این حزب جنایتکار هم برخورد با این حرفم، بگه تا بیشتر بگم تا بیشتر بهش بر بخوره !

اگر غلط املایی یا عدم رعایت علائم نگارشی توی پستم هست به بزرگی خودتون ببخشید چون با گوشی واقعا سخته پست گذاشتن.

  • ۸نظر
  • ۰۸ مهر ۱۴۰۱ ، ۱۷:۴۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

هوالنور

چند وقته یه تک بیت شعر مثل کک افتاده به جون ذهنم و دائم تکرارش می‌کنم. وقتی حرفی هم ندارم می‌خوام یه چیزی بگم هم باز بلند تکرارش می‌کنم. مثلا میگم مامان: آنان که خاک را کیمیا کنند، آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟!" و همش این بیت تکرار میشه و تکرار میشه. هرچقدر سعی می‌کنم از ذهنم پاکش کنم نمیشه. یا اون دو بیتی معروف باباطاهر که میگه خوشا آنان که الله یارشان ... رو ورد زبونم شده. :/ حس می‌کنم دلم برای شعر خوندن تنگ شده. دلم کمی گرفته از روزگار و دنیا. مشکلی ندارم به اون صورت ولی همین دائم فکر کردن و برنامه ریختن و یه لحطه آسوده نبودن توی این دنیا و اتفاقا باعثغمگینی میشه.

دیروز سریال کیمیای روح رو تموم کردم و نفرین آمون به کارگردان و عوامل فیلم! نفرین آمون به خودم که سراغ سریالی رفتم که میدونستم فصل دوم داره و تو خماری آدم رو لِه میکنه و بله! تا دسامبر ما رو با یه آنچه در فصل دو خواهی دید گذاشت و رفت...

بابام چند وقت پیش رفته بود کرمانشاه و برامون نون برنجی و نون‌خرمایی آورد و الله الله از نون‌خرمایی! البته نون برنجی هم خوشمزست ولی در مقام دوم قرار میگیره. نون برنجی‌هارو دیدم یاد نرگس افتادم برای همین عنوان رو نون برنجی گذاشتم تا مگر خودی نشون بده :))

یه پستی رو پارسال قبل از عید برای خودم انتشار در آینده زدم که مثلا یهویی در تاریخی دقیقا یکشال بعد منتشر بشه تا شگفت‌زده بشم و اینا ولی هر وقت می‌خوام پست جدید بذارم اون با گوشی، دستم می‌خوره بهش و میره تو صفحه پست و اینگونه سوپرایزم دائم برام لو میره :/

مهمون داریم و امشب رو صددرصد موندگارن تا عصر فردا. خدا از فرداشب بخیر کنه چون این چند روز خیلی اعصابم درست درمون نیست و خستم و حوصله ندارم. دلم می‌خواد مثل بچه‌های دو ساله پا بکوبم به زمین‌و داد بزنم: از خونمون برید بیرون!" منتها ادب رو رعایت می‌کنم چون در اون صورت این منم که مامان از خونه بیرونم میکنه! و اینکه مهمون‌های خونگرم و خوبی داریم واقعا فقط من تاکید می‌کنم من خیلی عُنُقم مخصوصا اینکه یکم درس دارم و هیچی نخوندم و فردا هم کلاس دارم. :/

دلم شعر می‌خواد. یه تک بیت شعر مهمونم کنید :)

  • ۱۳نظر
  • ۲۷ شهریور ۱۴۰۱ ، ۲۲:۳۸
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

چند روز بود زانوی پای راستم خیلی درد می‌کرد. انگار با میخ میکوبیدن سر زانوم و هی میکشیدنش بیرون. دردش توی کل پام پخش می‌شد. یکشب با خودم گفتم: بذار ببینم پمادی، چیزی نیست که درد لعنتی ساکت بشه؟ خب معمولا پماد پیروکسیکام خوبه که هرچی گشتم نبود. به مامان گفتم تو ندیدیش؟ گفت که یکی از همسایه‌ها برده و نیاورده و بعد گفت از اون پمادِ گیاهی‌ای که بابا موقع درد کِتفِش از دارو گیاهی گرفته بزن. توی ذهنم بود که شکل ظرفش قوطی بود. رفتم تمام کابینت‌هارو گشتم نبود که آخر سر یه قوطی پماد پیدا کردم که روش یه آدم اسکلت مانند ایستاده بود و با نقاط قرمز سر زانوها و کتف و گردن و مچ دست هارو نشون کرده بودن که نقاطی هست که باید مصرف بشه، روشم نوشته بود برای درد مفاصل و استخوان. خلاصه من به مامانم گفتم: همیه؟ و گفت: اره. منم درِ قوطی رو باز کردم و به پام زدم. بوی خیلی تندی داشت اینقدر که ته دماغت می‌سوخت. همون موقع خواهرم گفت: این خوبه وقتی دماغتِ بسته شده و نمی‌تونی نفس بکشی، بوش کنی، سه سوته راه تنفسیت باز میشه. منم اعتنا نکردم و رفتم تا شبی دیگر. پام خیلی خوب شده بود و فقط یکم بهونه میگرفت، منم برای محکم کاری گفتم بذار یکم دیگه هم بزنم به پام. قوطی به دست بازش کردم بازم بوش همه جارو برداشت. بابا که شب قبلش نبود و نمیدونست قضیه چیه، مامان بهش گفت: این پماده که اینقدر بو نداشت که! بابام گفت: کدوم؟ قوطی رو نشونش دادم، گفت: این پمادِ خره! همونی که مامانبزرگ موقعی که کِتفِش شکسته برای درد آورده و بابامم بهش دست نزده گذاشته تو کمد! پماد عصاره خر:/ آره خلاصه... پماد خر شاید اسمش زیبا نباشه ولی اثرش عالیه. دردِ پام به سمت علفزارهای آمریکا فرار کرد! ممنون مادربزرگ :/ 

پ.ن: عنوان رو قرار بود بنوبسم "به بهانه روز وبلاگ نویسی" و نمیخواستم با خر مزین کنم ولی دیدم خر که فحش نیست، حیوانه! بعدم توی این برهه‌ای که همه به فکر حمایت از یه چی هستن، چرا من نیام و تابویِ توهین به این حیوان شریف و اسمش رو نشکنم؟ و آره این شد که شما رو هم به این #کمپین_خر_حیوان_نجیبی_است دعوت کنم :دی

پ.ن: انصافا این روز رو اول به خودم بعد به باقی وبلاگ نویسا و همه کسانی که این همه سال از شروع وبلاگ نویسی نوشتن و ادامه دادن و تا الان استوارن، تبریک میگم :)

  • ۱۲نظر
  • ۱۶ شهریور ۱۴۰۱ ، ۲۳:۴۱
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

یادتونه گفتم خدا انگار کنار اون هدف اصلی‌ای که مارو بخاطرش آفریده و داره هدایتمون می‌کنه سمتش، یه چیزی هم می‌خواد یادمون بده؟! البته نمیگم فقط یک چیز بلکه هزاران چیز، هزاران صفت و هزاران خصلت خوب و چیزهایی در همین محدوده. بعد هم گفتم انگار خدا میخواد بهم صبر کردن رو یاد بده چون آدم عجولی‌ام! نمی‌دونم توی اون پست گفتم یا نه ولی مامانم گاهی بخاطر این بی‌قراری و ناشکیبایی من میگه دلیلش اینه که هفت ماهه به دنیا اومدی و خب منم قبول کردم که ذاتا آدم عجولی‌ام و صبر برای من انگار تعریف نشدنست، آره خلاصه از حرف اصلیم دور  نشم و بگم که من باید صبر رو یاد بگیرم. حس می‌کنم جواب اینهمه سخت گذشتن و صبر کردن در عین ناکشیبایی و البته میشه گفت تحمل این صبر اجباری، کم کم داره روزنه امید و انجام و کمی تا حدی رسیدن رو برام باز میکنه. البته نه رسیدن کامل! فقط و فقط رسیدن به نقطه شروع و من اینو دوست دارم. از نشستن و صبر کردن خوشم نمیاد و دلم میخواد برم تو دل ماجرا. خدایا شکرت که اون روی ناشکیبم رو تحمل کردی هم تو و هم خانواده و داری نادیده میگیری بدرفتاری‌هام رو. انگار حتی بیان هم یکم جون گرفته :) فقط کاش یکی یکی گره کورهای هر کدوم از ما که گره متفاوتی داره باز بشه و حالمون بهتر شه.

  • ۵نظر
  • ۱۱ شهریور ۱۴۰۱ ، ۱۷:۵۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

۱) دارم به این فکر میکنم که خدا هر کدوم از ما آدم‌هارو میخواد یک جوری وادار به فراگیری یه صفتی بکنه! البته نه اینکه کل هدف خلقت ما همین باشه، نه! فقط فکر می‌کنم در راستای رسیدن به همون کمال و پختگی، یه سری مانع‌ها و همین چیزایی که برای ما پیش میاد رو سر راهمون قرار میده برای یادگیری همون درس یا صفت. من فکر می‌کنم خدا می‌خواد به منِ عجول 7 ماهه به دنیا اومده، معنی صبرو شکیبا بودن رو یاد بده. به هرجای زندگیم که نگاه می‌کنم برای هر چیزی از کوچک‌ترین چیزها وادار به صبرم. وقتی به خودم و مشکلات اطرافانم نگاه می‌کنم. وقتی حرفای بقیه‌و گفتن از مشکلاتشون رو میبینم، به خودم میگم: ها؟! چه دختر؟! واقعا چی فکر می‌کنی؟ تو چی هستی اصلا؟ الان شاید به تعبیر دخترِ حداقل ده سال بعد، چه روزای بی دغدغه‌ای رو سر هیچ و پوچ با خودت کلنجار می‌رفتی و میگذروندی! 

۲) به کتاب شازده کوچولویی که دو روزی روی کمد گذاشته بود و هممون بی‌توجه از کنارش عبور می‌کردیم فکر می‌کردم. به اینکه یک روز که برداشتم و گذاشتمش توی قفسه کتاب از خواهرم پرسیدم این از توئه؟و جوابش نه بود. وقتی از داداشم پررسیدم اونم همین جواب رو داد. به این فکر کردم که چطور این کتاب سرو کلش از خونه پیدا شده و هیچکسم گردن نمیگیرتش! بعد فهمیدم بابا اونو توی اوتوبوسی که از مسافرت میومده برداشته. کتابی که گویا صاحبش توی ماشین جا گذاشته بودتش و برای پس دادن کتاب، حداقل دو سه تا صد کیلومتر، فاصله فیزیکی بوده البته اگر ندونستن مشخصات و اینکه از کی بوده رو فاکتور بگیریم! خلاصه بازش کردم‌و اتفاقی بر خوردم به اون جمله معروف اهلی کردن یعنی چه؟ همون که شاهزده کوچولو برای پیدا کردن دوست با روباه هم‌صحبت میشه. این کتاب از سنم گذشته. برام جذابیتی نداشته و نداره، ولی کتابو ورق می‌زنم. بعد خوندن اون دو سه خط هی به این فکر می‌کردم منی که این روزا هیچ دوستی ندارم، چطور برم دنبال دوست؟ توی پارک که بودم و چشم به گروهای دسته جمعی یا دو نفری دوست‌ها می‌افتاد، حسابی حسرت می‌خوردم. دلم می‌خوادست منم مثل شازده کوچولو برم یه دوست پیدا کنم. با خودم می‌گفتم: دوست پیدا کردن چطوریه؟! باید چی گفت؟ کجا باید رفت؟ فرمالیته هست یا قانونی داره؟ جایی نیست که برای آدم دوست خوب پیدا کنن؟ مشخصاتی رو بدی و بگی اگر فلان دختری با این مشخصات بود باهام تماس بگیرید؟ اصلا... اصلا منو برگردونید به اول دبستان! می‌خوام ببینم چطور با همکلاسیام دوست شدم. چطور حرف زدم؟ چطور شروع کردم که نتیجش شد دوازده سال دوستی؟ بعد از این همه فکر و فهمیدن ناتوانیم توی این مورد، به فکر تاسیس بنگاه دوستی افتادم. نمی‌دونم! شاید یک روزی بر حسب نیاز چنین کاری رو انجام دادم! اما من واقعا به دوست نیاز دارم. این روزا جای خالی دوست با وفا رو حسابی خالی میبینم. دوستایی که دور و برم  صفت دوست بودن رو یدک می‌کشن، یه تعداد آدم هستن که به وقت نیاز به یادت می‌افتن. خوشم نمیاد ناز کسی رو بکشم. خوشم نمیاد چند بار و چند بار به مثلا دوستان پیشنهاد بیرون رفتن بدم و هر بار نه بشنوم. و نادیده گرفته بشم. خوشم نمیاد دلم بخواد ازشون خبر بگیرم و باهاشون حرف بزنم ولی فقط برای امتحانم که شده یکماه تمام هیچ خبری، احوالی ازشون نگیرم و چنان فراموش بشم انگار هرگز چیزی بینمون نبوده! انگار من توی ارتباطی یک طرفه بودم و اونا منتظر قطع کردن این ارتباط. شاید من بد تعبیر کردم و اینو دوستی دونستم. از دوستی یادم میاد که قدمت دوستی‌مون اندازه سنمونه ولی بعد پیدا کردن آدم‌های جدید من براش غریبم. از اینکه... میدونید این دلشکستگیه و دلم میخواد بندازمشون دور. خیلی ناراحتم از این بابت و حسابی دلخور. خیلی دلم حرف زدن با دوست رو می‌خواد. بیرون رفتن باهاش رو. زنگ زدن. پیام دادن ولی اهل شکستن غرورم و ارتباطی یک طرفه نیستم. میندازمشون دور و به این فکر می‌کنم منم بالاخره یکی رو پیدا میکنم.

۳) دیشب بعد از یه مهمونی فامیلی به خودم می‌گفتم:به عینه ببین دختر و برات مهم نباشه حرف صد مَن یه غاز مردم که چنان پر شور و هیجان مشکل زندگی مردم رو به سانِ چهل کلاغ روش میذارن و میگن. موفقیت آدم رو اندازه بال ملَخِ  کوهی تنزل رتبه میدن! ببین. سیر کن و بفهمن و یاد بگیر! واقعیت همینه. کوبیدن آدما به صورت غیابی زیر مشت‌و لگد و پتکِ خشم‌ حسرت و حسادت بقیه، خیلی رواله. آدما دوست دارن موفقیت‌های هم رو از خار بیابون بی‌ارزش‌تر کنن چون همون موفقیت و خوب بودن و خوشی خاری هست که میره توی چشم بقیه.

۴) چند روزه خیلی حرف می‌زنم.

۵) عاشق بوی چای تازه دمم. وقتی می‌خوام چای دم کنم، اون موقی که قطره‌های شتابزده آبجوش با سرعت سقوط میکنن روی پَرهای خشک شده چای، همینطور عطر بهشتیه که تو فضا پخش میشه.

۶) بابا رفته یزد‌ و من بی‌صبرانه منتظرم برگرده با ظرف باقلوا :)))

پ.ن: لطفا طفا اگر پست این پست یا هر پستِ دیگه غلط املایی داره بهم بگید. من به هیچ وجه ناراحت نمیشم. اصلا و ابدا! چند دور میخونم پست رو به بهانه مچ گیری غلط املایی‌ها ولی بعضا از دستم فرار میکنن :/

  • ۴نظر
  • ۲۶ مرداد ۱۴۰۱ ، ۲۰:۳۴
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱