یادتونه گفتم خدا انگار کنار اون هدف اصلیای که مارو بخاطرش آفریده و داره هدایتمون میکنه سمتش، یه چیزی هم میخواد یادمون بده؟! البته نمیگم فقط یک چیز بلکه هزاران چیز، هزاران صفت و هزاران خصلت خوب و چیزهایی در همین محدوده. بعد هم گفتم انگار خدا میخواد بهم صبر کردن رو یاد بده چون آدم عجولیام! نمیدونم توی اون پست گفتم یا نه ولی مامانم گاهی بخاطر این بیقراری و ناشکیبایی من میگه دلیلش اینه که هفت ماهه به دنیا اومدی و خب منم قبول کردم که ذاتا آدم عجولیام و صبر برای من انگار تعریف نشدنست، آره خلاصه از حرف اصلیم دور نشم و بگم که من باید صبر رو یاد بگیرم. حس میکنم جواب اینهمه سخت گذشتن و صبر کردن در عین ناکشیبایی و البته میشه گفت تحمل این صبر اجباری، کم کم داره روزنه امید و انجام و کمی تا حدی رسیدن رو برام باز میکنه. البته نه رسیدن کامل! فقط و فقط رسیدن به نقطه شروع و من اینو دوست دارم. از نشستن و صبر کردن خوشم نمیاد و دلم میخواد برم تو دل ماجرا. خدایا شکرت که اون روی ناشکیبم رو تحمل کردی هم تو و هم خانواده و داری نادیده میگیری بدرفتاریهام رو. انگار حتی بیان هم یکم جون گرفته :) فقط کاش یکی یکی گره کورهای هر کدوم از ما که گره متفاوتی داره باز بشه و حالمون بهتر شه.