هوالنور
حقیقتا دلم حسابی برای پست گذاشتن تنگ شده. مخصوصا وقتی تند تند صدای تق تق کلیدای کیبورد بلند میشه، ولی دستم به نوشتن با گوشی، روی این کلیدای لمسی و صفحه کوچیک نمیره. ولی خب این ننوشتنم ماهیت وبلاگم رو زیر سوال میبره!
چند روز پیش داشتم دنبال عکسی توی کانالم میگشتم که چشمم افتاد به یکی از پستام تو اوایل سال که مضمونش این بود: دوست دارم امسال تجربههای متفاوتی داشته باشم". مغزم سریع از آغاز سال تا همین الان رو کاووش کرد تا ببینه نتیجه تا الان، طبق انتظار بوده یا نه! دو سه روز پیش هم یه پستِ انتشار در آینده تو وبلاگم منتشر شد که به خودم نوشته بودم. دقیقا یکسال پیش! انگار اون دوتا پست به درجات متفاوت به وقوع پیوستن. تجربه کارهای متفاوت و دور از انتظارم ( تصورش رو نمیکردم در چنین موقعیت باشم) و اینکه توی پستی چند روز پیش خطابم به اون نرگسی بود که ناآروم و آشفته و درموندهست. خسته بودم و حالم بد بود، مطمئن نبودم ولی امیدوار بودم که بالاخره از اون وضعیت اسفناک روحی نجات پیدا میکنم. و خب میدونید یکی از دلایل خوشحالیم اینکه از امیدوار بودنم نتیجه گرفتم و تصمیمم مبنی بر تجربه اتفاقای متفاوت، عملی شد هرچند همه چیز برخلاف تصورم بود اما مهم خوب بودن تغییرات و اتفاقاته :)
از دوم آبان امسال پام به داروخونه به عنوان یه کارآموز باز شد. جایی که همون روز اول خیلی تردید داشتم برای رفتن به اونجا به دلایل مختلفی از جمله اینکه محیط نسبتا مردونه بود، خجالتی بودم و... ولی پا به درونش گذاشتم. اون روزی که رفتم برای کلاسای آموزشی تکنسین ثبت نام کردم، همون لحظات اول بخاطر دور بودن از خونمون و یه سری مسائل کوچیک و بیاهمیت میخواستم انصراف بدم! اما چند دلیل مانعم شد؛ یکی حال بدی که میخواستم ازش فرار کنم. یکی تجربه کردن چیزای مختلف. یکی حمایتها و حرفای خانوادم. یکی امیدی که ته دلم به خدا داشتم". یادمه وقتی کلاسارو میرفتم، چقدر خوشحال بودم و از هر جلسه چقدر لذت میبردم. یادگیری چیزایی که تابحال دربارشون نمیدونستی و تابحال باهاش ارتباطی نداشتی واقعا برام جذاب بود. یادمه روز اولی که میخواستم برم کارآموزی داروخونه، چقدر مردد بودم و هر لحظه میخواستم برگردم ولی باز همون دلایل قبلی مانعم شد. روزای اول لحظه شماری میکردم که کِی ساعت به اون زمان رفتنم برسه. گاهی میخواستم قید رفتن رو بزنم و اینکار رو بذارم کنار. خجالتی بودن یکی از پر رنگ ترین دلایلم بود. حس ترس از محیطی که اکثر کارکنانش مرد هستن. غریبه بودن بین چندین نفر. خجالتی بودن و تجربه نداشتن، اعتماد به نفس پایین، باعث میشد عصبانی بشم، ناراحت باشم، غمگین باشم. اما هر لحظه که میخواستم کم بیارم به این فکر میکردم که شروع همیشه سخته! به خودم قوت قلب میدادم. خودم خودم رو نوید میدادم که اولش سخته و تو اگه صبر کنی درست میشه. بعدش لذت میبری. بعدش به خودت و صبر و بردباری و کوششت احسنت میگی و خودت رو تحسین میکنی و شد همینی که به خودم میگفتم :) یادمه حتی روز اولی که رفتم با دکتر صحبت کنم وقتی چشمم به تکنسینها افتاد که دیدم آقا هستن، و یه دونه خانم اونجاست ترسیدم اما خب وقتی پا به درونش گذاشتم متوجه شدم تصوراتم با اونچه که واقعیت هست چقدرر متفاوت و بد بود! بچههای داروخونهای که من میرم کارآموزی و البته دارم تبدیل میشم به تکنسینش (انشاءالله) واقعا آدمای خوب و خوش قلب و با اخلاقیان. بهم اعتماد داشتن. بهم کار سپردن. بهم مسئولیت دادن و باعث شد اعتماد به نفس بگیرم. برخورد با آدمای متفاوت، دوست شدن با دختری که هم سن و سال خودمه، آشنا شدن با آدمای جدید، حرف زدن درباره مسائل مختلف یکی از تجربههای متفاوت و خوبی بود که برام اتفاق افتاد. یکی از مسئلههای مهم برخورد من با آقایون بود. من تا قبل از ورود به این محیط، بشدت فراری بودن از آقایون و خجالتی و بیاعتماد به نفس بودم ولی خب فهمیدم که با رعایت خط قرمزام و ادنچه که بهش اعتقاد دارم، میتونم معاشرت کنم. حتی با یکی از بچههای داروخونه از کتابایی که میخونیم و فیلمها صحبت میکنیم. تصورم این بود که آدما خط قرمز ندارن ولی واقعا تصورم احمقانه و مسخره بود! من در حفط موازین شرعی خیلی محتاطم و متوجه شدم، یک سری رفتارام واقعا حجالتی و بیش از حد سختگیرانه بود. آشنا شدن با آدمای خوب این رو بهم ثابت کرد.
الان که یه تازهکارِ اولی مسیرم، و همچنان صد درصد کارم جور نیست، ولی خوشحالم از تجربه جدیدی که داشتم و دارم، از کار کردن، از سرو کله زدن با مردم، از بودن بینِ قفسههای دارویی، حرف زدن دربارشون، یاد گرفتن چیزای مفید جدید، اینکه من رشته تحصیلیم اشتراکی با کارم نداره، از همکار شدن با آدمای خوب، و این تغییراتی که توی این دو سه ماهه گذروندم، لذت میبرم و بابتش خدارو هزاران بار شاکرم. من اولِ مسیرِ تلاش برای ساختنِ آیندمم. هنوز دارم قدمای اول رو برمیدارم ولی از اینکه خدای مهربونم من رو تا اینجا اورده واقعا خوشحال و قدردانم. چون هیچ کدوم از این اتفاقای خوب در تصورم نبود و من فقط به صورت مبهم انتظارشون رو میکشیدم.
دوست دارم بیشتر از تجربه جدیدم و محیط کاری ای که دارم بنویسم ولی خب من هنوز قدمام ثابت نشده، هرچند که گاهی از اتفاقات مینویسم تو کانالم.
دارم به سال بعدی فکر میکنم. میخوام باز هم خودم رو بسپارم به دست اتفاقای خوبی که قراره برام بیوفته و من نمیدونم چی هستن.