تنهایی

دلم میخواد حداقل خودم، خودم رو بغل کنم و بگم: درکت میکنم عزیزم.
ولی حتی خودم، خودم رو طرد میکنم.

    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • يكشنبه ۲۱ خرداد ۱۴۰۲

    بیا منطقی احساس کن.

    یه موقع‌هایی از همه چیز و همه کَس خسته میشی، حتی اونی که خیلی دوستش داری و علاقه‌ت نسبت بهش تازه و اکلیلیه. امروز یک‌آن این احساس رو داشتم. این نوساناتی که تو احساساتم رخ میده‌ و این هیجانات عجیب‌ غریبی که میاد سراغم، نگرانم کرده بخاطر تصمیمیاتی که باید بگیرم و نگیرم. منو می‌ترسونه که نکنه اشتباه قضاوت کنم و بر اساس اون قضاوت، اشتباه تصمیم بگیرم. یکبار با خودم میگم: خب مگه چیه؟ خیلی از آدما اینقدر هم سخت نگرفتن و خیلی هم خوشبختن. همینقدر ساده و مفید" باز برگشت میدم به همون فکرای هطارتوی خودم که؛ چرا مردم اینقدر سطحی رفتار میکنند و تصمیم میگیرن. چرا اینقدر ظاهری و بی‌فکر عمل میکنن. هرچند که خودم خیلی جاها بی‌فکر و شتاب‌زده تصمیمیای مسخره‌ای میگیرم. 

    فکر کنم منم دارم ناخواسته چالش هر روز نوشتنِ فاطمه رو انجام میدم. هر چی که هست، دوست ندارم دیگه ننویسم. 

  • ۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • دوشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۲

    نشانه‌های من؟!

    ذهنم مشغوله. مشغول به اینکه منو با چی بشناسن. من چی دوست دارم؟ فرشته عاشق لباس‌و کیف‌و‌کفش‌‌و انواع روتین‌های پوستیه. عاشق خودمراقبتی‌و زیباپوش بودن. من ولی اینطور نیستم. آراستگی رو دوست دارم اما نه اونقدر تو فکرشم که از خواب‌و خوراک بیفتم، نه اونقدر رهاش کردم که ژولیده باشم. به هرحال هرکسی علایقی داره. داشتم فکر می‌کردم غیر از چیپس‌ سرکه‌ای‌و قرمه‌سبزی مامان‌و چه‌چه، دیگه چیارو دوست دارم. صبح یاد وبلاگم افتادم. یاد اون بخشِ "درباره‌ی من" که قبلاً نوشته بودم که من چی‌ام. بازش کردم‌و خوندم. دیدم من یادم رفته بود که چقدر عاشق وبلاگ‌نویسی‌ام. عاشق اینجام. عاشق نوشتن. عاشق حتی سطحی نوشتن. عاشق وبلاگم.
    خدایا شکرت.

    پ.ن: بسته بودن کامتت‌ها رو حمل بربی‌ادبی نذارید. این مدت دچار بحران‌و آشفتگیِ روحی‌ام. درست بشم. با جان‌و دل پذیرای حرفای قشنگتون هستم. :)

  • ۱۰
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • يكشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۲

    من میل بافتنی‌هام رو گم کردم، نمی‌تونم رویا ببافم.

    تو بی‌رویایی مطلق دست‌و پا میزنم. نمی‌دونم مشکل کجاست! من هرچقدر فکر می‌کنم نمی‌تونم بیشتر از یک‌هفته‌ی پیش رو رو تصور کنم. نمی‌تونم رویا ببافم. هدف ندارم. میل بافتنی‌هام رو گُم کردم، نمی‌تونم رویا ببافم. این وضعیت خیلی آزاردهندست. اینکه جز پیش روت رو نتونی ببینی. من کی اینجوری شدم؟ دچار مرگ رویا شدم. من هدفی ندارم. هرچقدر که سعی می‌کنم، تلاشام بی‌فایدست! نمی‌تونم رویا ببافم. نمی‌تونم هدف داشته باشم. انگار هیچی دیگه به وجد نمیاره منو. هیچی اونقدر برام لذت بخش‌و جذاب نیست که بهش فکر کنم برای رسیدن. من میل بافتنی‌هام رو گم کردم، نمی‌تونم رویا ببافم.

  • ۳
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • شنبه ۶ خرداد ۱۴۰۲

    همین

    من از همه‌ی رویاهام دور افتادم. دور که نه! گم شدم و گم‌شون کردم ولی خیالی نیست.
    ولی خب خسته شدم. میدونی تو این سن خسته شدن خوب نیست. ببخشید ناشکری نمی‌کنم. آقای خ میگه: خوشبختی یعنی سلامتی خودت و خانوادت و اینکه می‌تونس غذا بخوری". راست میگه‌ها. امنیت هم همینطور ولی من خستم. تقصیر تو یا منم نیست. نمی‌دونم تقصیر کیه خداجون!
    من خستم. دوست داشتن و دوست داشته شدن حدتقل چیزیه که میخوام. یه کار بی درسر و یه لقمه نون حلال. این خیلی سخته، نه؟!
    اصلا من خیلی ناشکرم. تو نادیده بگیر.
  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • چهارشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۲

    تا ته تهش

    حالا که این زندگیه، می‌خوام تا تهش برم ببینم چی میشه. می‌خوام تا ته این سفرِ تِرن هوایی رو ببینم. تا ته این همه هیجان رو. اگه من انتخاب کردم، اگه من پذیرفتمش، می‌خوام برم تا ته ته تهش.
    یه سفر هیجان انگیز بدون در نظر گرفتن بعدش.
  • ۶
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • شنبه ۹ ارديبهشت ۱۴۰۲

    اواخر فروردین

    ~هو النور

    دیروز یا شاید هم پریروز حرف از جهان‌گردی زدم. گفتم دوست دارم جهان‌گرد بشم و کل دنیارو بگردم. میم گفت: اسم جهانگردی آوردی، میدونستین اولین جهانگردای ایرانی کی بودن؟"

    ته ذهنم رفت سراغ پستای سفرنامه نویسی خانم آرامش. یاد خلاصه‌های سفرنامه‌ی برادران امیدوار افتادم ولی چیزی نگفتم تا اینکه میم گفت: برادران امیدوار. اولین جهانگردای ایرانی بودن." با ذوق خاصی گفتم اره میشناسم‌شون. قبلاً وبلاگی بود که خلاصه‌ی هر بخش رو می‌نوشت و من چقدر اون پست‌هارو دوست داشتم.

    میم گفت که کتابش رو سفارش داده و به زودی به دستش می‌رسه. امروز باز دوباره ازم پرسید که کجا با برادران امیدوار آشناش دم و دوباره اسم وبلاگ رو آوردم. برام تعجب برانگیز بود که برخلاف باقی آدم‌هایی که اسم وبلاگ رو می‌آوردم و می‌پرسیدن وبلاگ چیه؟ میم نپرسید! این سوال برام به وجود اومده که می‌دونه وبلاگ چیه؟ ممکنه حتی وبلاگ بخونه؟ کاش من این دفعه پیش دستی می‌کردم و می‌پرسیدم و این فکر که نکنه اون هم تو این فصاست، آزارم نده. گذشته از اینها بهم قول داد بعد از خوندنش بده من بخونم. من حرفی مبنی بر اینکه کتابت رو قرض بده نگفتم ولی خودش بحث رو پیش کشید و خودش قراره بده بخونم. راستش چند وقت قبل دلم هوای سفرنامه خوندن کرد. حس کردم مثل اون خواسته‌های از ته قلبِ کوچیکی هست که یهویی به زبان میاد و یهویی خدا برآورده‌شون می‌کنه و متاسفانه اون جمله‌ی کاش از خدا یه چیز بهتر می‌خواستم رو ابراز می‌کنیم! اما من این جمله رو نگفتم. هرچند که کاش اون چیزای بزرگی که از ته قلبم شوقش رو دارم هم برآورده بشه.

    دوست دارم مثل قبل کامپیوترم راه بیوفته و پست بذارم. دائم قالب عوص کنم و قالب ویرایش کنم. یادتون میاد چقدر قالب عوض می‌کردم؟ اما الان هر بار که این قالب رو میبینم، بیشتر می‌خوام ثابت باشه رو وبلاگم. از چینش قالب و هماهنگی‌ای که با عکس درباره وبلاگ هست خیلی لذت می‌برم. برای شما هم همینطوره؟ 

    به راستی که وقتی اینیستاگرام رو، این دجال دیو صفتِ بی‌ادبِ شیطان صفت رو چند روزی غیرفعال می‌کنم، چه راحت به کارهام می‌رسم!

    باورتون میشه آدمی که برای امتحان‌های مدرسه از استرس می‌مرد و زنده میشد، روز امتحان آیین‌نامه حتی یادش رفته بود که امتحان داره و ساعت هفت و نیم صبح خوش و خرم مثل همیشه آماده‌ی رفتن به سرکار بود؟ به راستی که دنیا و اتفاقاتش چه تغییراتی که توی آدم‌ها ایجاد نمی‌کنه!

    همین حین که دارم این هارو می‌نویسم، برادر جان اومد و فالم رو گرفت. اذهان داشت که می‌تونه پیش‌بینی کنه تعداد بچه‌های آینده‌ام رو! گفت: کف دستت رو بیار. مشت کن." و بعد مچ دستم رو فشار داد و گفت: یه بچه، فقط یک بچه داری! 

    یادِ بازی‌مون تو داروخانه افتادم. میم گفت: اگر قرار باشه اسم بچه‌هاتون رو از بین اسم داروها انتخاب کنید چیه؟" خودش اسم دوتا داروی گیاهی رو اورد که با گُل شروع میشد. از من پرسید. گفتم: اسم دخترم یاسمین. گفت: پسر؟" راستش چیزی به ذهنم نرسید! آخر گفت: ولی اسم یاسمین از همه قشنگتر بود.

    روی دیوار نزدیک چهارراهی که ته خیابان اصلیش به فاصله‌ی دو خیابان می‌خوره به داروخانه‌، تابلوهای خیلی قشنگی زدن. یک بیت شعر عاشقانه و عارفانه. قشنگترینش همون " از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر" بود. مخصوصا اونجا که خودم رو توی عاشقِ آیینه‌کار شده دیدم :))

    وبه راستی که آدم با رویا بافی زنده‌ست! و من با رویای چیزایی که عاشقانه در انتظارشونم زنده‌ام. حتی با وجود اینکه میدونم شاید رسیدن بهشون محال باشه یا به ضررم.

  • ۴
  • نظرات [ ۵ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • سه شنبه ۲۹ فروردين ۱۴۰۲

    حد و مرز

    فرقِ بینِ وابستگی و دلبستگی چیه؟
    اصلاً مرزِ بین وابستگی و دلبستگی کجاست؟
    چند وقته درگیر این موضوعم. می‌خوام بفهمم این دوتا رو تا احساسم رو از بلاتکلیفی دربیارم.
  • ۲
  • نظرات [ ۴ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • سه شنبه ۲۲ فروردين ۱۴۰۲

    کمی نفرت پراکنی علیه خود

    امشب حالم خوب نیست. حال روحیم اصلا خوب نیست. حال معنویم اصلاً خوب نیست و بخاطر همون آشفته‌ام. نه اینکه فقط امشب،نه! چند وقته از خودم راضی نیستم. از دست کارام کلافه‌ام. خودم رو نه همه‌اش رو، یه بخشی رو دوست ندارم. از دست خودم عصبانی‌ام. دیگه دست از دعا کردن و التماس دعا داشتن برداشتم. دیگه دوست ندارم به خدا بگم منو به راه راست هدایت کن. فکر می‌کنم باید به حرف مربی رانندگیم گوش بدم. شاید وجه اشتراکی بینِ این دوتا مسئله وجود نداشته باشه ولی ظاهر قضیه این نیست! تو تمام کلاسا مربی‌م میگفت گاز نده. تند نرو." من تند میرفتم. همونجور که تو زندگیم دارم تند میرم. یجاهایی پام رو گذاشتم رو پدال گاز و فشار میدم. پام درد میگیره. از دردِ عضله‌ی پا به خودم می‌پیچم ولی باز همون کارو تکرار میکنم. مربی میگه: باید عادت کنی آروم پات رو از رو کلاج برداری. باید عادت کنی آروم گاز بدی." ولی من؟! من همونطور که تو رانندگی سِرتِقَم تو زندگی‌مم همینم. اعصابم از دست خودم خورده. 

    از دستِ کارای خودم خستم. 

  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • شنبه ۱۹ فروردين ۱۴۰۲

    سرگیجه

    • هو البصیر

    ولی میدونین چیه؟ اینکه رُک حرفش رو گفت خوشم اومد.
    راست می‌گه که من شخصاً به طرف حرف رو‌میزنم نه پشت سرش و این اخلاقش برام بعد از ۵ ماه ثابت شده.
    هرچند که دلگیرم از رفتارش ولی نمی‌تونم متنفر باشم! عجیبه واقعاً! به هرحال تو محیط کاری از این اتفاقات می‌افته. من دل‌نازکم و زود رنج. ولی خب هنوزم حالم یجوریه. بین چنتا حس گیر کردم و نمی‌دونم رفتارم باهاش درست بود یا نه. الان که دارم بررسی می‌کنم شاید یه عذرخواهی بهش بدهکارم. شایدم اون زیاد حرص می‌خوره و منفعت طلبه! چیزی که صدبار بهش گفتم. و البته این رو هم گفتم از تو توقع این حرف رو نداشتم. اما می‌دونید چیه؟ این توقع نداشتن و دل‌شکسته شدن بخاطر اون احساساتِ درگیرِ مربوط به خودشه. آدم از کسی که خوشش میاد نه لزوماً عاشق باشه و یا فلان و بهمان، نه! صرفاً خوشش بیاد، توقع ملایمت داره نه رُک گویی. اگر مثل بقیه بود شاید اینقدر اذیت نمی‌شدم!
    چمی‌دونم اصلاً! قصیه که فعلا حل شده‌ست. مونده احساساتِ من و اینکه ازش عذرخواهی ریزی بکنم یا نه. نمی‌خوام فکر کنه حق با اونه. چون من گناهی این وسط نداشتم و فقط وسط بازی قرار داده شدم.
    سرگیجه گرفتم از بس که مدام به این موضوعات پیش اومده فکر کردم. من آدمی‌ام که فقط بلدم بقیه رو نصیحت کنم.
    دو روز پیش که با الهه حرف می‌زدم در راستای توضیح اون حرکت [اینجا بیانش نمیکنم چون زشته و عیبه ولی تو کانال گفتم] گفت اشتباه کردی. هرچند درکم کرد و خندیدیم به این کار. گفتیم شاید حسادت برانگیزانه باشه. اما حس میکنم یه رفتار بچگانه‌ای بیش نبود.
    نمی‌تونم افسار احساساتم رو مهار کنم و این خیلی اذیتم می‌کنه. امروز سراپا استرس و هیجانم تا ببینم چه رفتاری خواهم داشت و خواهد داشت.
    ولی خب این قهر و دعوا و آشتی و شوخی، متفاوت‌ترین مدل بود تو زندگیم. چون از داد و بیداد خوشم نمیاد. واقعاً همیشه همینطور آروم حرص آدم رو درمیاره؟ و اینطوریه که نمی‌ذاره آدم باهاش قهر باشه. مدام حرف می‌زنه. هرچی سعی میکنم حرفی نزنم آخر اونی که داره میگه و میخنده ماییم! دلم می‌خواد بزنم تو دهنش. هوف...

    می‌ترسم کسی متوجه احساساتم نسبت بهش بشه و این من تنم رو به رعشه می‌ندازه.
    خدایا منو از این کلنجارایی که با خودم دارم نجات بده که دیوانه شدم.

  • ۵
  • نظرات [ ۰ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • چهارشنبه ۱۶ فروردين ۱۴۰۲
    به نامِ خدای کلمات

    ~اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

    ~الهی در جستجوی آنچه برایم مقدر نکرده‌ای خسته‌ام مکن.~

    چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۰ ساعتِ18:29

    کانال تلگرام؛t.me/parchinraz
    پیوندها