اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

متاسفانه عاشقم و تک بعدی. نمی‌تونم الان که قلبم، مغزم، احساساتم، چشم و گوشم درگیر یک نفر هست، به چیز دیگه‌ای بپردازم. انرژی و انگیزه و تلاشم مختص به اون یک نفره. به بودن اون یک نفر.  راستش تا الان هیچ وقت نبوده که لحظه‌هایی رو زندگی کنم در لحظه بدون ترس و استرس یا امید به آینده مگر لحظه‌هایی که با او می‌گذره. من زندگی و حس نکردن گذر زمان رو کنار او حس کردم. این حس عجیبیه. چیزی که دائم انکارش می‌کردم و به تمسخر می‌گرفتم ولی الان تمام وجودم تو خواب و بیداری درگیرش شده. خوبه خیلی خوبه. احساس جدید و قشنگ و خیلی شیرینِ ملس که غیرقابل وصف و نشان دادنه ولی گاهی تلخ میشه. تلخیش هم شکل همون شیرینی غیرقابل وصف و نشان دادنه.

من تو مخفی کردن احساسم ضعیفم. همه به سِّر درونم پِی می‌برن. این خیلی اذیتم میکنه خیلی.

  • ۴نظر
  • ۱۱ مرداد ۱۴۰۲ ، ۱۹:۳۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

بعضی احساسات که درون آدم شکل میگیره و یه مدت درگیرش میشی، گویا اصلا قبل از اون احساس وجود نداشتی!
احساس غم و مشکلات که پیش میاد، دائم برمیگردی به گذشته‌ی قبل از اون درد و با یاد روزای خوب، روزات رو سر میکنی. فکر میکنی که بالاخره این غم تموم میشه مثل روزایی که نبود اما! اما احساس عشق و ورود کسی به زندگیت و قلبت اصلا اینطور نیست. انگار قبل از تو بوده و پوست و گوشت و خونت با این عشق و علاقه و وجود، عجین شده. مثل قلبت که از بدو تولد همراهته و نبودش مساوی با مرگه. مثل پدر یا مادر که حضورشون از اولین لحظات پا گذاشتنت به این دنیا حتی تو شکم مادرت، حس میشه.
آره عشق و علاقه همینه. دوست داشتن. دارم دوست داشتن تنها رو توصیف نمیکنم. دوست داشتن انواع خاص خودش رو داره. دارم علاقه به کسی که تاحالا نبوده ولی یهو میاد و دنیات رو زیر و رو میکنه رو توضیح میدم. برای خودم! دارم احساسم رو نسبت به این احساس بیان میکنم. عجیبه چون هرچقدر به این موصوع فکر میکنم انگار چیزی قبلش یادم نمیاد. به قول حضرت امیر(ع): عشق؛ نوعی قرابت و خویشی‌ست".
درسته درسته! انگار این فال حال منه. تویی که انگار بودی قبل از من. حتی اگر این احساس اشتباه باشه یا تهش نتیجه خوبی نده. حتی اگه مسخره باشه. من دارم چیزای جدیدی رو احساس میکنم. تجربه‌ی احساست خاص. نمی‌تونم کلمه‌ای دیگه جز احساس بکار ببرم چون این احساسه. یک چیز غیر عینی و درونی. یه مسئله‌ی غیرقابل مشاهده ولی اگر خوب ببینی، دیده میشه. 

  • ۴نظر
  • ۲۹ خرداد ۱۴۰۲ ، ۲۲:۲۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

اینقدر که درون ریزی دارم، همه چیز، تمام حرف و درد دلام سنگ شده گیر کرده رو قفسه‌ی سینم. وسط تارای صوتیم. تو گلوم. مثل عوض کردن موج رادیو که هر موجی یه صدایی داره، ذهن منم همینطوره. از این موج می‌پره به اون موج.

از دوست داشتن یکطرفه احساس حماقت میکنم. میدونید چرا؟ چون وقت و احساس و انرژیم و حتی ممکنه موقعیت‌های خوب رو تلف کنم بخاطر کسی که نه‌تنها هیچ احساسی نسبت بهم نداره بلکه حتی یه ثانیه هم بهم فکر نمیکنه. این دوست داشتن ضعف میاره. دوست داشتن کلا ضعفه. اینی که دارم نشون میدم به بقیه، من واقعی نیست. دائم گند میزنم. دوست ندارم خودم رو ولی دلم به حال خودِ طفلکی‌ام میسوزه. گناه دارم. تو این شرایط که نباید تنها باشم و هیچ کسیو ندارم، خودم باید حداقل مراقب خودم باشم ولی بیشتر از همه چیز و همه کسی سرزنش میکنم خودم، خودم رو.

این یک هفته‌ای که گذشت مثل عذاب بود. کم اورده بودم. دلتنگ و خسته و افسرده و عصبی. انگار دنیا به پایان رسیده بود. گفتم دیگه همین باعث ضعفه. وجود کسی که برای تو اینقدر حساس و حیاتیه ولی اون براش فاقد اهمیته. 

این مسئله تقصیر کیه؟ 

چقدر خوبه کسی اینقدر دوستت داشته باشه. 

میگم نکنه باعث شدم باورهاشون فرو بریزه ازم؟ رفتارم نکنه اشتباه بود باشه! دائم خودم رو اذیت میکنم. نمی‌دونم کی میخوام دست بردارم از عذاب دادن خودم وقتی تقصیر من نیست اون چیزایی که به وجود اومدنشون دست من نبوده و تغییرشم دست من نیست!

  • ۴نظر
  • ۲۱ خرداد ۱۴۰۲ ، ۰۱:۱۱
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

دلم میخواد حداقل خودم، خودم رو بغل کنم و بگم: درکت میکنم عزیزم.
ولی حتی خودم، خودم رو طرد میکنم.

  • ۲۱ خرداد ۱۴۰۲ ، ۰۰:۵۴
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

یه موقع‌هایی از همه چیز و همه کَس خسته میشی، حتی اونی که خیلی دوستش داری و علاقه‌ت نسبت بهش تازه و اکلیلیه. امروز یک‌آن این احساس رو داشتم. این نوساناتی که تو احساساتم رخ میده‌ و این هیجانات عجیب‌ غریبی که میاد سراغم، نگرانم کرده بخاطر تصمیمیاتی که باید بگیرم و نگیرم. منو می‌ترسونه که نکنه اشتباه قضاوت کنم و بر اساس اون قضاوت، اشتباه تصمیم بگیرم. یکبار با خودم میگم: خب مگه چیه؟ خیلی از آدما اینقدر هم سخت نگرفتن و خیلی هم خوشبختن. همینقدر ساده و مفید" باز برگشت میدم به همون فکرای هطارتوی خودم که؛ چرا مردم اینقدر سطحی رفتار میکنند و تصمیم میگیرن. چرا اینقدر ظاهری و بی‌فکر عمل میکنن. هرچند که خودم خیلی جاها بی‌فکر و شتاب‌زده تصمیمیای مسخره‌ای میگیرم. 

فکر کنم منم دارم ناخواسته چالش هر روز نوشتنِ فاطمه رو انجام میدم. هر چی که هست، دوست ندارم دیگه ننویسم. 

  • ۳نظر
  • ۰۸ خرداد ۱۴۰۲ ، ۲۱:۵۰
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

ذهنم مشغوله. مشغول به اینکه منو با چی بشناسن. من چی دوست دارم؟ فرشته عاشق لباس‌و کیف‌و‌کفش‌‌و انواع روتین‌های پوستیه. عاشق خودمراقبتی‌و زیباپوش بودن. من ولی اینطور نیستم. آراستگی رو دوست دارم اما نه اونقدر تو فکرشم که از خواب‌و خوراک بیفتم، نه اونقدر رهاش کردم که ژولیده باشم. به هرحال هرکسی علایقی داره. داشتم فکر می‌کردم غیر از چیپس‌ سرکه‌ای‌و قرمه‌سبزی مامان‌و چه‌چه، دیگه چیارو دوست دارم. صبح یاد وبلاگم افتادم. یاد اون بخشِ "درباره‌ی من" که قبلاً نوشته بودم که من چی‌ام. بازش کردم‌و خوندم. دیدم من یادم رفته بود که چقدر عاشق وبلاگ‌نویسی‌ام. عاشق اینجام. عاشق نوشتن. عاشق حتی سطحی نوشتن. عاشق وبلاگم.
خدایا شکرت.

پ.ن: بسته بودن کامتت‌ها رو حمل بربی‌ادبی نذارید. این مدت دچار بحران‌و آشفتگیِ روحی‌ام. درست بشم. با جان‌و دل پذیرای حرفای قشنگتون هستم. :)

  • ۰۷ خرداد ۱۴۰۲ ، ۰۷:۲۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

تو بی‌رویایی مطلق دست‌و پا میزنم. نمی‌دونم مشکل کجاست! من هرچقدر فکر می‌کنم نمی‌تونم بیشتر از یک‌هفته‌ی پیش رو رو تصور کنم. نمی‌تونم رویا ببافم. هدف ندارم. میل بافتنی‌هام رو گُم کردم، نمی‌تونم رویا ببافم. این وضعیت خیلی آزاردهندست. اینکه جز پیش روت رو نتونی ببینی. من کی اینجوری شدم؟ دچار مرگ رویا شدم. من هدفی ندارم. هرچقدر که سعی می‌کنم، تلاشام بی‌فایدست! نمی‌تونم رویا ببافم. نمی‌تونم هدف داشته باشم. انگار هیچی دیگه به وجد نمیاره منو. هیچی اونقدر برام لذت بخش‌و جذاب نیست که بهش فکر کنم برای رسیدن. من میل بافتنی‌هام رو گم کردم، نمی‌تونم رویا ببافم.

  • ۰۶ خرداد ۱۴۰۲ ، ۲۲:۳۲
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
من از همه‌ی رویاهام دور افتادم. دور که نه! گم شدم و گم‌شون کردم ولی خیالی نیست.
ولی خب خسته شدم. میدونی تو این سن خسته شدن خوب نیست. ببخشید ناشکری نمی‌کنم. آقای خ میگه: خوشبختی یعنی سلامتی خودت و خانوادت و اینکه می‌تونس غذا بخوری". راست میگه‌ها. امنیت هم همینطور ولی من خستم. تقصیر تو یا منم نیست. نمی‌دونم تقصیر کیه خداجون!
من خستم. دوست داشتن و دوست داشته شدن حدتقل چیزیه که میخوام. یه کار بی درسر و یه لقمه نون حلال. این خیلی سخته، نه؟!
اصلا من خیلی ناشکرم. تو نادیده بگیر.
  • ۴نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۲ ، ۲۲:۲۲
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
حالا که این زندگیه، می‌خوام تا تهش برم ببینم چی میشه. می‌خوام تا ته این سفرِ تِرن هوایی رو ببینم. تا ته این همه هیجان رو. اگه من انتخاب کردم، اگه من پذیرفتمش، می‌خوام برم تا ته ته تهش.
یه سفر هیجان انگیز بدون در نظر گرفتن بعدش.
  • ۱۰نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۱۴۰۲ ، ۲۰:۳۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

~هو النور

دیروز یا شاید هم پریروز حرف از جهان‌گردی زدم. گفتم دوست دارم جهان‌گرد بشم و کل دنیارو بگردم. میم گفت: اسم جهانگردی آوردی، میدونستین اولین جهانگردای ایرانی کی بودن؟"

ته ذهنم رفت سراغ پستای سفرنامه نویسی خانم آرامش. یاد خلاصه‌های سفرنامه‌ی برادران امیدوار افتادم ولی چیزی نگفتم تا اینکه میم گفت: برادران امیدوار. اولین جهانگردای ایرانی بودن." با ذوق خاصی گفتم اره میشناسم‌شون. قبلاً وبلاگی بود که خلاصه‌ی هر بخش رو می‌نوشت و من چقدر اون پست‌هارو دوست داشتم.

میم گفت که کتابش رو سفارش داده و به زودی به دستش می‌رسه. امروز باز دوباره ازم پرسید که کجا با برادران امیدوار آشناش دم و دوباره اسم وبلاگ رو آوردم. برام تعجب برانگیز بود که برخلاف باقی آدم‌هایی که اسم وبلاگ رو می‌آوردم و می‌پرسیدن وبلاگ چیه؟ میم نپرسید! این سوال برام به وجود اومده که می‌دونه وبلاگ چیه؟ ممکنه حتی وبلاگ بخونه؟ کاش من این دفعه پیش دستی می‌کردم و می‌پرسیدم و این فکر که نکنه اون هم تو این فصاست، آزارم نده. گذشته از اینها بهم قول داد بعد از خوندنش بده من بخونم. من حرفی مبنی بر اینکه کتابت رو قرض بده نگفتم ولی خودش بحث رو پیش کشید و خودش قراره بده بخونم. راستش چند وقت قبل دلم هوای سفرنامه خوندن کرد. حس کردم مثل اون خواسته‌های از ته قلبِ کوچیکی هست که یهویی به زبان میاد و یهویی خدا برآورده‌شون می‌کنه و متاسفانه اون جمله‌ی کاش از خدا یه چیز بهتر می‌خواستم رو ابراز می‌کنیم! اما من این جمله رو نگفتم. هرچند که کاش اون چیزای بزرگی که از ته قلبم شوقش رو دارم هم برآورده بشه.

دوست دارم مثل قبل کامپیوترم راه بیوفته و پست بذارم. دائم قالب عوص کنم و قالب ویرایش کنم. یادتون میاد چقدر قالب عوض می‌کردم؟ اما الان هر بار که این قالب رو میبینم، بیشتر می‌خوام ثابت باشه رو وبلاگم. از چینش قالب و هماهنگی‌ای که با عکس درباره وبلاگ هست خیلی لذت می‌برم. برای شما هم همینطوره؟ 

به راستی که وقتی اینیستاگرام رو، این دجال دیو صفتِ بی‌ادبِ شیطان صفت رو چند روزی غیرفعال می‌کنم، چه راحت به کارهام می‌رسم!

باورتون میشه آدمی که برای امتحان‌های مدرسه از استرس می‌مرد و زنده میشد، روز امتحان آیین‌نامه حتی یادش رفته بود که امتحان داره و ساعت هفت و نیم صبح خوش و خرم مثل همیشه آماده‌ی رفتن به سرکار بود؟ به راستی که دنیا و اتفاقاتش چه تغییراتی که توی آدم‌ها ایجاد نمی‌کنه!

همین حین که دارم این هارو می‌نویسم، برادر جان اومد و فالم رو گرفت. اذهان داشت که می‌تونه پیش‌بینی کنه تعداد بچه‌های آینده‌ام رو! گفت: کف دستت رو بیار. مشت کن." و بعد مچ دستم رو فشار داد و گفت: یه بچه، فقط یک بچه داری! 

یادِ بازی‌مون تو داروخانه افتادم. میم گفت: اگر قرار باشه اسم بچه‌هاتون رو از بین اسم داروها انتخاب کنید چیه؟" خودش اسم دوتا داروی گیاهی رو اورد که با گُل شروع میشد. از من پرسید. گفتم: اسم دخترم یاسمین. گفت: پسر؟" راستش چیزی به ذهنم نرسید! آخر گفت: ولی اسم یاسمین از همه قشنگتر بود.

روی دیوار نزدیک چهارراهی که ته خیابان اصلیش به فاصله‌ی دو خیابان می‌خوره به داروخانه‌، تابلوهای خیلی قشنگی زدن. یک بیت شعر عاشقانه و عارفانه. قشنگترینش همون " از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر" بود. مخصوصا اونجا که خودم رو توی عاشقِ آیینه‌کار شده دیدم :))

وبه راستی که آدم با رویا بافی زنده‌ست! و من با رویای چیزایی که عاشقانه در انتظارشونم زنده‌ام. حتی با وجود اینکه میدونم شاید رسیدن بهشون محال باشه یا به ضررم.

  • ۵نظر
  • ۲۹ فروردين ۱۴۰۲ ، ۲۲:۱۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱