~ به نام تسکین دهندهی قلبهای شکسته
اتفاقی نوشتههای پارسالم رو میخوندم. به وضوح امید و انگیزه رو توی نوشتههام میبینم. اون عشقی که نسبت به زندگی و آینده تو تک تک پستام رو به فزونی داشت و حال خوبی که اون روزا تجربه میکردم، اینقدر شیرین بودن برای من که هنوزم وقتی میخونمشون، نرگس خوشحال اون روزها رو میبینم، برق چشماش رو، تپیدن قلبش رو، لبخند رو لبش رو، انگیزه و هیجاناتش رو! الان که نسبتا به یک نقطهی ثابت رسیدم بعد اون تلاش و بدو بدو، الان که مثل اون روزا تو بلاتکلیفی و سرگردونی دست و پا نمیزنم اما؛ خوشحال نیستم! آرامش دارم و قلبم آرومه به نسبت اون روزها که گاهی چنان استرس و دلشوره بهم غالب میشد ولی خوشحال نیستم. آرومم و بدون استرس، آرامش دارم و نگران نیستم اما خوشحال نیستم! امید چیزی هست که هیچ وقت ازش دست نکشیدم چون ایمانم به بودن خدا و اینکه منو رها نمیکنه، این اجازه رو بهم نداد تا ناامید بشم اما انگیزه اون چیزیه که جای خالیش شده یک حفره توی وجودم. به یه موفقیتهای نسبی که قبلا تو رویا نمیدیدم ولی آرزوش میکردم رسیدم ولی چیه این آدمیزاد؟ چرا باز هم خوشحال نیستم؟
راستش میخوام یه اعترافی بکنم اینجا و میترسم خدا باهام قهر کنه بعد اینهمه بغل کردنم تو سختیا و بلند کردنم بعد هر زمین خوردن، میترسم ازم ناراحت بشه ولی چه کنم که این حقیقت احساسات آدمیه که خودش تو وجود نا آروم و کمال طلب این مخلوق ضعیف و رنجورش قرار داده؛ عشق!
همین واژهی ژرف و دردسرساز باعث شده حالم چنین باشه؟ چون تجربهی متفاوتی از هر نوع خوشی و بدی بود.
از وقتی یادم میاد شاید مثلا بعد آخرین باری که خونه بالشتی ساختم یا آخرین باری که با دوستم لباس شبیه لباسای سنتی سریالهای کرهای درست میکردیم و خودمون رو جای شخصیت فیلمها جا میزدیم، شاید بعد آخرین باری که تاب بازی کردیم و ذوق لباس عیدمون رو داشتیم، نمیدونم یک جا بالاخره یک جا میون همین آخرین دفعهی خوشیهای کودکی وقتی به اینده فکر کردم و ترس آینده برم داشت و کَکِ رویای چطور ساختنش افتاد به جون مغزم، تا همین لحظه تمام زندگیم منتظر آینده بودم. آیندهای که قراره یک روز بیاد و زمان همونجا متوقف بشه. بدون فکر به آیندهی دیگهای، بدون برنامه ریزی براش بعدها،همیشه منتظر اون خوشیِ از ته دل بودم، اون لحظهی پر ارامشی که کل زندگیم منتظرش بودم و نمیدونستم چی هست، همیشه تو رویاهام یه تصویر مبهم از یه روز خوش که نتیجهی پایان تمام انتظارا و بدو بدوهاست، بودم تا اینکه مزهی عشق رو اولین بار چشیدم. اون لحظهای که یه گفتگوی ساده در حد سلام بود، اون موقعیتی که حتی بوی عطر کسی که دوستش داشتم زیر دماغم میپیچید اون خنده از سر یه اتفاق ساده، اون لحظهها همونجایی بود که منتظرش بودم. زمان همونجا متوقف میشد. توی همون ثانیه لبخند توی همون چند دقیقهی بودن کنارش. انگار آینده گذشته و حال همین لحظه بود. گویا رسیده بودم به نقطهی اوج! وای امان که نمیتونم توصیف کنم اونچه که بهم میگذشت رو! من تمام خوشیهای از ته قلبم، تمام اونج شادی و ارامش و محبت خدارو اون لحظه حس میکردم. نمیتونم اونطور که باید توصیفش کنم چون فکر کردن درباره این احساس بقدر کافی سخت هست چه برسه به توصیفش! حالا بعد سقوط از اون قلهی مرتفع، تمام خوشیها مثل فتح یه تپهست. نمیدونم ولی امیدوارم دوباره تجربه کنم اون اوج و صعود رو. فقط خدا حال دلشکستههای عاشق رو میفهمه میدونه همونطور که حلاوتش بهشتیه، تلخیش چه زهر جانسوزیه.
امیدوارم یک روز به این حرفا بخندم و بگم دیدی بهتر از اون لحظههارو تجربه کردی!
- ۲نظر
- ۰۵ بهمن ۱۴۰۲ ، ۲۲:۵۶