اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

بعد سریال وینچنزو یه مدت که گذشت منتظر بودم باز اون سریالی که قراره خیلی به دلم بشینه رو یهویی پیدا کنم. کیمیای روح رو خیلی دوست داشتم البته فصل اولش. درباره فصل دومش حرفی ندارم چون به دلم ننشست هرچند که کیفیت کار بهتر بود اما بازیگرای فصل یک و بازی مودوک چیزی بود که منو ترغیب میکرد پای سریال بشینم. اما قبل از دیدن فصل دوم کیمیای روح، یکی از قشنگترین سریال‌های کره‌ای عمرم رو دیدم با ژانر متفاوت! سریال "موش". واقعا واقعا به دلم نشست. از لحاظ دور از کلیشه بودن، از لحاظ بازی و فیلمنامه، از لحاظ بازی، واقعا به دلم نشست. خیلی برام هیجان انگیز و قشنگ بود. یهویی یادش افتادم و دلم خواست یه سریال در اون حد ببینم.

آخرین کتابی که خوندم هم کتاب "آبنبات هل دار" بود. خیلی دوستش داشتم. طنز ماجرا برام دوست داشتنی بود. باقی جلدهای کتاب رو هم خوندم و یا نصفه رها کردم اما اون جلد اول یه چیز دیگه بود. کتاب دزیره رو تا نیمه خوندم با وجود علاقه‌ای که داشتم بهش ولی نصفه رها کردم. دلم برای دورانی که کتاب‌های سبک کلاسیک میخوندم تنگ شده. نمی‌دونم چرا اصلا حوصله و ترمکز فیلم دیدن و کتاب خوندن ندارم. :(

چند وقته عکسای خوبی از در و دیوار میگیرم ولی تا میومدم جایی منتشر کنم، هیچ جایی نداشتم. توی اینیستا میذاشتم گاهی و بعضی وقتا توی کانالم ولی نوشتن و به اشتراک گذاشتن عکسا توی وبلاگم یه حس دیگه‌ای داشت.

  • ۳نظر
  • ۰۵ آبان ۱۴۰۲ ، ۲۱:۱۴
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

سلام.

خیلی وقته که وبلاگ‌ها رو نخوندم و از همه‌تون بی‌خبر بودم. انگار اصلا ارتباطم با دنیای وبلاگ و ادماش قطع بود. الان که برگشتم دوست دارم ببینم چکار میکنید و درچه حالید. شاید شما هم به واسطه گرفتاری و کارهاتون کمتر از هم خبرداشته باشین پس بیخیال همه چیز بیاید حال و احوال کنیم و بگیم دیگه چه خبر؟

  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

دوست داشتم به عنوان کسی که داره دومین شب 22 سالگیش رو می‌گذرونه، حرفی برای نوشتن داشتم اما دریغ از چیز ارزشمندی! البته حرف برای نوشتن زیاد دارم منتها بیشتر خوره‌های ذهنیمه که از درون داره عذابم میده.

به این فکر میکردم که بزرگترین مسئله‌ی جوونای امروزی، فقدان معنا و هدف متعالیه. همش درگیر مسائل ظاهری و هدفای پوچ و الکی‌ایم. به همین خاطره که هیچی اون چیزی که میخوایم نیست. خوشحال نمیشیم با داشتن هرچی که بخوایم و هرچقدر بیشتر داشته باشیم این حال بدتر میشه که بهتر نمیشه. چون دقیقا نفهمیدیم که اصلا بخاطر چی به این دنیا اومدیم. اما خب من میدونم. راستش مرحله‌ی بعد فهمیدن اینکه چی واقعا حالم رو خوب میکنه و چی دقیقا اون چیزی هست که باید بخاطرش بدوئم و زندگی و تلاش کنم، این مرحله هست که وای عمرم تموم شد و نرسیدم به اون چیزی که باید! گفتن این حرفا فایده نداره.

یه چیزی که جدیدا فهمیدم و بهش باور دارم اینکه: کسی که بیشتر حرف میزنه، کمتر عمل میکنه!" درباره آدمای غرغرو و اینایی که دائم درحال ایراد گرفتن از بقیه و کار و هرچیز دیگه‌ای هستن، خودشون کمتر عمل میکنن. اگر من از شرایطی ناراضی‌ان، خب وقتی غرهام رو زدم، بهتر نیست وارد عمل بشم تا اینکه بخوام هم حال خودم رو با غر زدن بد کنم و اطرافیانم رو در عذاب بذارم که ازم فراری باشن؟!

راستش نوشتن این حرفاهم چیزی از آشوب درونم کم نمیکنه و اصلا اون چیزی که بخوام بنویسم تا حالم بهتر بشه نیست.

از حرفای شعاری هم خوشم نمیاد. خیلی وقته ننوشتم، فعلا از این حرفا شروع میکنم تا مغز و دستام گرم بشه.

  • ۱نظر
  • ۰۴ آبان ۱۴۰۲ ، ۲۱:۰۸
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

~ به نام خدای قلب‌های شکسته

حقیقت اینکه هرچقدر از اون روز سعی کردم خودم رو بیخیال نشون بدم و به خودم بقبولونم که آره چندان اهمیت نداشت و دیدی چه زود مهارش کردی و تموم شد؟" ولی همش کشک بود! تا با خودم تنها میشم و میرم تو فکر، مثل خوره مغزم رو میخوره. کافیه یه ثانیه سکوت و تنهایی برام پیش بیاد، اونوقت قلبم شروع به حرف زدن میکنه. اون موقع صدای شیشه‌ خورده‌های قلبم رو می‌شنوم! صدای درهم شکستنش رو هربار بدون ذره‌ای کم شدن از شدتش. عشق و علاقه چیز ترسناکیه. هرچقدر که شیرین و رویایی و غیرقابل وصفه، تلخی مختص به خودش رو داره که به اندازه‌ی خودش مزش تا مدتها تو رو دلزده از هر تجربه‌ی شیرین دیگه‌ای میکنه.

نمی‌دونم این نتیجه همون دعاها و التماسایی بود که کردم تا تکلیفم با دلم و زندگی روشن بشه؟ یعنی ته ماجرا این بود؟ یعنی واقعا اون همه احساس فقط و فقط یکطرفه بود؟ قلبم درهم میکشنه. مسئله اینکه دیگه نمی‌تونم خودم رو گول بزنم که آره! دیدی میتونی کنار بیای و چندان هم مهم نبود؟! اما گفتم که! هنوز هم وقتی بهش فکر میکنم، یه چیزی درونم میشکنه.

یاد اون قسمت از نامه‌ی جودی ابوت می‌افتم که میگه:

بابا لنگ دراز عزیزم! تمام دلخوشی دنیای من این است که ندانی و دوستت بدارم... وقتی می‌فهمی و میرانی‌ام چیزی درون دلم فرو می‌ریزد... چیزی شبیه غرور...
#جودی‌ابوت

متقاعد کردن قلب کار سختیه اونم وقتی که میدونه داره اشتابه میکنه. دلم بحال قلبم میسوزه بخاطر احساسات پاکش. دلم برای عقلم میسوزه بخاطر تلاش‌های نافرجامش در قبال متقاعد کردن دل.

  • ۰۱ آبان ۱۴۰۲ ، ۲۲:۳۳
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

~هوالنور

این روزا حس میکنم خیلی آدم سطحی‌ای شدم. روزمرگی منو تو خودش حل کرده و اصلا معنا و رویا انگار برام فراموش شدست. اذیت می‌شم از سطحی بودن. از درگیر ظواهر شدن. در گیر ظاهر زندگی روزمره و بی‌معنای دوروبرم شدن. زندگی‌ آدم بزرگا همینه دیگه. قبلا رویا می‌بافتم، هدف داشتم، تو دنیای دیگه‌ای زندگی می‌کردم. اما الان انگار زندگی خسته کننده‌ی کار و کار و جنگیدن برای ساخت یه زندگی معمولی مادی، منو از اون احساس معنویِ عمیق و نگاه معناداری که به دنیا داشتم، دور کرده.

الان خیلی خستم. روحم خسته‌ست. چند وقته نه کتاب میتونم بخونم، نه تحمل فیلم دیدن دارم. صبرم صفر شده. انگار کودک بیش‌فعال درونم بیدار شده و نمی‌ذاره رو چیزی که میخوام تمرکز کنم. افکار سادهوو سطحی منو درنوردیده. غرق شدم تو زندگی روزمره. این "من" رو دوست ندارم. انگار چیزی برای ارائه ندارم. خودِ واقعیم کو؟!

  • ۳نظر
  • ۰۵ مهر ۱۴۰۲ ، ۲۲:۱۱
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

~هوالنور

یکی از مزیت‌های ورود به اجتماع و کار کردن تو محیط و گذروندن وقت با آدم‌های مختلف با فرهنگها و رفتارها و عقاید و سبک زندگی نسبتا متفاوت برای من حداقل اینطور هست که دیگه  نسبت به خریت‌هام [با عرض معذرت بابت بی‌ادبیم! باید صریح می‌نوشتم] دیگه اون احساس شرمساری قبل رو ندارم. مواجهه‌م با آدمای مختلف و دیدن اینکه خیلی از آدما، حتی اونایی که در ظاهر حالا رفتار یا ظاهر بیرونی یک سری باگ و نقص‌هایی دارن و دیدن اینکه همه‌ی آدم‌ها خریت‌های مختص به خودشون رو دارن، باعث شده که از اون حالت کمال‌گرایی در رفتار و کردار خارج شدم و دیگه بیش‌از حد خودم رو شماتت نمیکنم. اگر تا به دیروز نگران این بودم که با رفتار خامم دیگری دربارم چه فکری میکنه و چطور برداشت میکنه، یا باید طوری رفتار کنم گه بالغانه باشه چون اجتماع جای آدم‌هایی با اشتباهات مکرر نیست، الان تنها چیزی که برام اهمیت داره، درست بودن رفتارمه یا اگر اشتباه بود درس بگیرم، تصحیحش کنم، نه اینکه طرد بشم و خونه نشینی پیشه کنم تا به رفتار زشتم فکر کنم. مصداق بارز اینکه: انسان ممکن‌ الخطاست" و به جاده خاکی زدن، لازمه‌ی زندگی و پختگیه.

الان متوجه میشم وقتی قراره چیزی برام تجربه بشه به چشم یک تجربه‌ی خوب یا بد بهش نگاه کنم و تا اندازه‌ی خودش خودم رو به زحمت بندازم نه بیشتر! مسئله‌ی اصلی اینکه درس بگیرم و درست یا غلط بودن کارم رو بفهمم. قبوب دارم خیلی از اشتباهات خسارت جبران ناپذیری داره و به قول اون دیالوگه تو اون سریال که اسمش یادم نیست: انگار بعضی اشتباهات برای این به وجود میان که هیچ وقت جبران نشن!" اما مگه آدم بدون خریت وجود داره؟

خواستم دربرابر کسی که دوستش دارم بی‌نقص باشم ولی دیدم اون آدم هم بی‌نقص نیست. تصورم اینطور نبود از قبل که قطعا بی‌نقصه، نه! ولی من توقعم از خودم در مواجهه با اون فرد یا دیگران این بود که باید بی‌نقص در ظاهر و رفتار و باطن باشم، اما از یه جایی با دیدن رفتارای اشتباه یا بهتر بگم رفتارهای خام اون فرد یا گسانی دیگه، به فکر فرو رفتم که لازم به این همه اذیت و سخت‌گیری نیست. لازم نیست اینقدر سختگیری کنی گه بی‌نقص باشی. این اصل انکار ناشدنیه که انسان بخاطر همین نقص‌هاش تبعید شده به این دنیا. حالا اون نقص تو ایمان و اعتمادش به خداوند بوده که سیب خورد و هبوط کرد. اصل همین سرزنش نکردن‌ست. اصل پدیرفتن خامی و پخته شدنه. بالغانه درفتار کردن انتهای یه رفتار ازروی خامیه. اگر قرار باشه کسی تو رو بپذیره، همینطور که تو اون آدم رو یا دیگران رو با باگ‌ها و نقص‌هاشون پذیرفتی، اون‌هاهم باید تو رو با این نقص‌ها بپذیرن. حالا تلاش برای رفعش دیگه بحث جداست!

یاد گرفتم خودم رو همینجور دوست داشته باشم و دارم. کم برای خودم تلاش نکردم. الان که به زندگیم نگاه می‌کنم، میبینم نه! واقعا برای زندگی و اهدافم تلاش کردم. راهم اون راهی که اول شروع کردم نبود ولی بی‌راهه نرفتم. گاهی برای موفق شدن باید مسیر رو عوض کرد، نقشه رو تغییر داد. 

به هرحال اشتباه و خریت‌های بقیه، بهم اعتماد به نفس داد که برای هر اشتباهم افسوس زیاد نخورم و دنیارو تموم شده فرض نکنم. هرچند که به قول آقا مصطفا[همون آقا مصطفای معروف تلگرام] آدم عاقل به نفسش اعتماد نمیکنه، به خدا اعتماد میکنه و عزت نفسش رو زیاد میکنه. آره خلاصه... جان کلامم این بود بعد این همه صغری کبری چیدن " سخت‌نگرفتن به خودم و تامل درباره رفتاره. پذیرفتن و قبول اینکه آدم‌ها باید تو رو با نقص‌هات بپذیرن چون هیچکس اونقدر کامل نیست که به تو خرده بگیره."

  • ۶نظر
  • ۳۰ شهریور ۱۴۰۲ ، ۰۰:۱۸
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

حس می‌کردم دل سنگ شدم. این محرم بدتر از سال‌های قبل شدم. هنوزم این حس رو دارم کم و بیش. الان خیلی یهویی دلم میخواست می‌تونستم برم کربلا. وجودم تمام وجودم میل داره به سمت کربلا. می‌خوام برم پیش امام حسین(ع). میخوام روحم رو شبک کنم. میخوام برم گریه کنم. میخوام برم همه چیزو دوباره مو به مو بگم به امام حسین(ع) و دوباره ازشون بخوام درست بشه همه چیز. چیزی خراب نیست، فقط یه آرامشی میخوام که بین این همه درستی نادرستی، داشته باشم. آدم وقتی دلش میگیره میره پیش کسی که سنگ صبوره و به درد دل گوش میده، همدردس میکنه و آخر دست مهریونی که به سرت میکشه، انگار نور و آرامش رو به سمتت سرازیر میکنه. 

امام حسین(ع) عزیزم؛ شما که همه چیو میدونید، حتی میدونم تا اینجا همون چیزی بوده که شما میخواستین، از اینجا به بعدشم مطمئنم دست خودتونه، رهام نمیکنید. 

من با ایمان قلبی به شما و خواسته‌تون تا اینجا پیش اومدم، میدونم نتیجه خوبی برام رقم میزنید.

  • ۲نظر
  • ۰۳ شهریور ۱۴۰۲ ، ۱۷:۰۴
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

.

گفتم که‌ با فراق مدارا کنم، نشد
یک روز را بدون تو فردا کنم، نشد

در شعر شاعران‌ همه گشتم که مصرعی
در شأن چشمهای‌ تو پیدا کنم، نشد

گفتند عاشق که‌ شدی؟ گریه‌ام گرفت
میخواستم بخندم‌ و حاشا کنم، نشد

بیزارم از رقیب که‌ تا آمدم‌ تو را
از دور چند لحظه‌ تماشا کنم، نشد

شاعر شدم که با‌ قلم ساحرانه‌ام
در قاب شعر، عشق تو را جا کنم، نشد

- سجاد سامانی

  • ۱نظر
  • ۳۰ مرداد ۱۴۰۲ ، ۲۱:۳۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

راستش این روزا حس کسل‌کنندگی و یکنواختی‌ اومده سراغم تو محل کار. انگیزه و شوقم از بین رفته. ۹۰ درصدش برمیگرده به تصمیمی که گرفتم. تنها چیزی که باعث میشه کم نیارم و جا نزم حقوق و بعد هم بیشتر شدن سوادم تو این حرفه هست وگرنه الان دچار یکنواختی و شایدم دلزدگی شدم. حس می‌کنم از هیچکدوم از همکارام خوشم نمیاد، مثل قبل. مثل قبل نمی‌تونم باهاشون رفتار کنم بخاطر رفتارهای ضد و نقیصی که از خودشون نشون دادن و فهمیدم من با این رفتار بی‌ریایی که داشتم، چقدر ضربه میخورم. هرچند از معایب یا ویژگی‌های کار کردن و حضور تو اجتماع همین برخورد با انواع رفتار بد و خوبه. اما خوشحالم. خوشحالم که درس میگیرم و دارم با رفتارای مختلف آدما آشنا میشم. 

از تصمیمم میگفتم. از اینکه میخوام محبت کسی رو از دلم بیرون بندازم و این سخت‌ترین کار دنیاست برام چون شرایطم خاصه و نمیشه در تعمل با اون فرد نباشم. حال بدیه چون محل کارم همونجایی هست که با این فرد تعامل دارم.

فقط میخوام همه چیز به خوبی و خیر ختم بشه. همین.

  • ۱نظر
  • ۲۹ مرداد ۱۴۰۲ ، ۱۱:۲۰
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

~هوالنور

جدیدا یک رفتار عجیبی سراغم اومده که زیاد هم ازش ناراضی نیستم.
قبلا وقتی جوری رفتار میکردم که درست نبود یا رفتارم اشتباه بود، خیلی زیاد زیاد خودسرزنش‌گری می‌کردم و اذیت می‌کردم خودم رو، ولی الان اینقدر که با اخلاقای متفاوت روبروام و میبینم آدم‌ها بررفتار اشتباه خودشون اصرار می‌ورزن، دیگه مثل قبل خودم رو شماتت نمی‌کنم. وقتی میبینم خیلی راحتِ راحت دل می‌شکونن و حرفی میزنن یا رفتاری میکنن که خوب نیست، با خودم میگم: فلان کارم اشتباه بود؟! باشه ولی چرا اینقدر خودم رو سرزنش کنم بخاطر آدم‌هایی که همون رفتار اشتباه رو تکرار می‌کنن؟
سعی میکنم رفتارم رو درست کنم ولی دیگه سرزنش کردن خودم مثل قبل نیست. این حس بی‌زحمی که حسش میکنم اصلا خوب نیست. وجدان آدم‌ها همینطوری ذره ذره خاموش میشه؟ 

  • ۲نظر
  • ۲۸ مرداد ۱۴۰۲ ، ۲۱:۰۲
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱