یک به یک پیش بریم

~هوالنور

بعد از چند وقت منفعل بودن نسبت به یادگیری، بالاخره رفتم سراغ یکی از اهدافی که قبلا جزو آرزوهای خرده پام بود. نمیگم چیست و کیست و چگونه تا زمان نتیجه! اما محرک اصلی من "پنج نقطه"* بود. شاید  حسادت چاشنی ویژگیِ باید بهترین باشیِ وجودم شد که موتور انگیزه‌م رو روشن کرد. اما خب خوشحالم که میتونم به سمت اهدافم بهتر قدمای بهتری بردارم.

حالم خوب نبود. دیروز زنگ زده بود بعد مدتها. جویای احوالش شدم که چرا جواب تلفن‌هام رو نمیداد و گفت گرتار این ویروس جدید پاییزی شده. جویای حالم شد و گفتم که چیزی بر وقف مراد نیست! اون چیزی که فکر میکردیم داره مسیر پیشرفت رو طی میکنه، یهو خورد به دور برگردون و سر از یه جاده‌ی خاکی بی آب و علف در آورد. یکم حرف زدیم و گذشت که امروز با زنگ زد. گفت نتونستم طاقت بیارم. حس کردم خیلی رو به راه نیستی." راست میگفت. یکم از سفره دلم رو باز کردم. گفت دیدی نگرانیم بی علت نبوده؟!

چند بار ازم تعریف کردن. سر در جیب فرو برده و با خجالت گفتم: من همه رو مدیون آموزش‌های استادان بزرگی چون شما هستم." خندیدیم ولی شوخی نبود هرچند با طنز همراه بود. من بهشون میگم شیفت یادگیری. همه چیز رو تو این شیفت یاد میگیرم. کارم سخت‌تره و حجم کاری که انجام میدم با شیفت دیگه قابل مقایسه نیست ولی خوشحالم که بهم جرئت و جسارت اشتباه رو میدن. هیچ وقت منو نادیده نگرفتن و بهم اجازه دادن اشتباه کنم. ولی امان از شیفت دیگه! اونی که فکر میکنه استادیه برای خودش جز طبل تو خالی هیچی نیست. شایدم حرصش میگیره که هیچ وقت برای کمک و یادگیری روش حسابی باز نکردم و همین بیشتر عصبیش میکنه! از آدمای خودخواه و خودشیفته خوشم نمیاد! راستش دارم فکر میکنم شاید علت این رفتاراش صراحتم در گفتن خصوصیات بدش بوده. آخه با خودم میگفتم: چطور این آدم اجازه میده با شوخی یا جدی اخلاقای بد آدم رو به روش بیاره ولی کسی انتقادی ازش نکنه؟! وقتی که خودش معتقده خیلی هم انتقاد پذیره؟!

دو روز مرخصی اجباری فرصتی شد که بشینم یک فیلم سینمایی بدون از هوش رفتن از شدت خستگی وسط فیلمف نگاه کنم. اونم چه فیلمی؟ "اوپنهایمر". درباره فیلم حرفی ندارم. راستش خیلی وقته که فیلم ندیدم و کتاب نخوندم اونطوری که بیام و با آب و تاب ازش حرف بزنم! اما حسابی بعد مدتها بهم چسبید.

این همه توجه که نشون میده، یعنی از روی کینه بود و هست؟

خلاصه که... سینه مالامال درد است، ای دریغا! مرهمی...

*انار بهش میگه پنج نقطه. از اون روز اسم مستعارش رو این گذاشتم.

پ.ن: یعنی اینجا هنوز خواننده داره؟ دقت کردین عکسای هدر وبلاگ، همش مال خودمه؟  :)

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۲

    استاد سخت گرفتن دنیا

    آدم سخت گیری‌ام اما نه توی یه سری مسائل مهم. ولی درک نمیکنم این رفتار ادم‌هارو. سخت گرفتن برای عشق ورزیدن و دوست داشتن. البته الان درک میکنم که سخته! واقعا سخته چون ادما خودخواه شدن. بعد مدتی که ساده و بی‌ریا رفتار کنی میفهمی چقدر ضربه میخوری. منم تو چنین موقعیتی هستم.

    چند وقته هیچی خوشحالم نمیکنه. حقوقم افزایش پیدا کرد، ولی بازم خوشحالم نکرد. تو کارم روز به روز دارم پیشرفت میکنم ولی بازم خوشحالم نکرد. خوشحالی‌های سطحی! راستش میدونم جریان چیه. چند وقتیه بعد از اون داستان متوجه شدم دنیا برام خاکستری رنگه. مزه‌ی هیچی رو نمیفهمم و توی دریای استرس و فکر و نگرانی و بی‌حسی دارم با بدبختی دست و پا میزنم. اینکه هیچی غمیقا خوشحالم نمیکنه رو وقتی فهمیدم که امروز وقتی هوس قرمه سبزی داشتم و اومدم خونه دیدم قرمه سبزی داریم، بی‌تفاوت نسبت به موقعیت‌های قبل رد شدم! اگه منو خیلی وقت دنبال کرده بودین از عشق بی‌پایانم نسبت به قرمه سبزی اطلاع داشتین و الان حالم رو درک میکردین.

    امروز برای گرفتن چنتا پاکت نامه که الان کاربردش برای پول هدیه دادنه، رفتم کتابفروشی کنار محل کارم. اونجا بود که انگار از یه تلویزیون سیاه سفید بی رنگ و بدون روح، وارد سرزمین عجایب و رنگها شدم! یک ان فقط یک آن تپیدن قلبم و جرقه زدن آتیش ذوق رو توی چشمام حس کردم. اون آتیش کوچیک رویای کتابفروشی داشتن که زیر خاکستر دغدغه‌ها و امیان بدرد نخور و مسائل به وجود اومده‌ی دنیای آدم بزرگا که از وقتی پا به درون دنیای سرد گذاشتن، یهو جرقه‌ش زبونه کشید! حس کردم روح به بدنم برگشت. دلم رویاهای ساده و قشنگ نوجوونیم رو میخواد.

    "م" دخترخاله‌ی خانم"ت" چند وقتی هست برای کارآموزی میاد. یه دختر 19 ساله با ذوق و شوق و هیجانی. ساده و کاملا غرق تو دنیای نوجوونی و همون هیجانات 18 و 19 سالگیه. تا قبل دیدنش و وقت گذروندن باهاش و دیدن رفتاراش وقتی میگفتن چند سالته میگفتم: از نظر روحی و عقلی همون 19! ولی با بررشی رفترارهای "م" دیدم چقدر ازون زمان فاصله گرفتم و روحیاتم دگرگون شده. یجورایی انگار اون شور و سعف رو ندارم هرچند که شور و شوقی در وجودم حس میکنم در مقایسه به باقی همکارام مخصوصا خانم"ت". من عاقل‌تر از اون دخترم! برام عجیب و شگفت انگیزه. گاهی رفتارای خامش روی مخم میره. منم آدم کم‌صبر و بی طاقتی‌ام. حرصم میگیره از خام بودناش و ساده بودنش. یجورایی اخلاقاش شبیه خودمه. البته بد هم نشد چون باعث میشه نهیب بخورم! یک ان به خودم بیام و خودم رو ارزیابی کنم. مثل همین چند وقت پیش که ارزیابیم باعث تغییر تو یه سری رفتارا و اخلاقام شد. من آدمی‌ام که دائم خودکنترلی و خودسرزنش‌گری میکنم. ثانیه به ثانیه خودم رو ارزیابی و نقد میکنم و خب راستش حقیقتش رو بگم، خیلی جاها این ترمز پام میبُره و با سرعت میرم جلو. اعصابم از دست این رفتراری خام خودم خورد میشه.

    "عشق" یک چالش جدید و عجیب، هیجان‌انگیز، متفاوت، شیرین، مزه‌ی زهرمار بِدِه‌ی جالبی بود که تونستم تو این یکسال تجربه‌ش کنم. وارد دنیای دیگه شدن، علاقه به تشکیل خانواده، حس استقلال توی زندگی و ساختن یه زندگی مشترک با کسی که از نظر خیلی موقعیت‌ها با تو در تفاوته، اینا چیزایی بود که با تجربه‌ی عشق توی افکارم و اهدافم، جهت گرفتن ولی دنیا به همون شیرینی نمیذاره، پیش بری.دارم تجربه‌ی دردناکی رو تحمل میکنم. از هر سو چنگ میزنم به کسایی که تا الان نگه دارم بودن. عقلم نمیتونه حریف قلبم بشه. احساسات واقعا حماقته. عشق حماقت محضه. درسته معتقدم عشق اگر درست و پاک و بی‌ریا باشه، به عشق الهی و هدف نهایی منتهی میشه ولی خب"در عشق کسی قدم نهد کش جان نیست..."

    البته که من در حدی نیستم که بخوام برای توصیف حالم چنین شعری رو برای حالم تشبیه کنم ولی در مثل جای مناقشه نیست.

    "در عشق کسی قدم نهد کش جان نیست

    با جان بودن بعشق در سامان نیست

    درماندۀ عشق را از آن درمان نیست

    کانگشت بهرچه بر نهی عشق آن نیست"

    تمهیدات، عین القضات همدانی

  • ۴
  • نظرات [ ۴ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • شنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۲

    بی‌وفا

    ~هوالرحیم

    همیشه برام سوال بود که آدمی چقدر میتونه حماقت کنه همچنان که طرفش در حقش ناحقی و نامردی می‌کنه و بی‌وفایی اولین و آخرین رفتارش در مقابل آدمیه ولی همچنان غرق اون علاقه‌ی مریض‌گونه و سمی باشه؟! الان که تو موقعیت قرار گرفتم با سلول سلول وجودم، اعتیاد به این ماده‌ی مخدر مزخرف و سمی رو درک میکنم. 

    انگار خدا تا طعم تلخ چیزی رو تو دهنت نشونه، راضی نمیشه که از دور کسی رو درک کنی و احساسی رو بفهمی! حتما باید بسوزونه تا معنای آتیش رو بفهمی. اشکال نداره! از پس این سوختن و خاکستر شدنه که ققنوس وجودت متولد میشه.

    صبح چشمم به این بیت شعر شهریار افتاد. کم و بیش توصیف حال من بود. توی سایت گنجور زدم که کاملش رو بخونم و البته نظرات و تفاسیر کاربران رو. همیشه از این کار خوشم میومد.

    تو با اغیار پیش چشم من، می در سبو کردی

    من از بیم شماتت، گریه پنهان در گلو کردم...

    #شهریار

  • ۶
  • نظرات [ ۰ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • سه شنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۲

    درس‌هایی از اجتماع(۱)

    کاش می‌تونستم حرفایی که توی دلم هست رو به آدما بزنم، کاش میتونستم احساسات واقعیم رو به آدما نشون بدم. هرچند که من تظاهر به رفتاری نمیکنم و تا الان خود واقعیم با احساسات واقعیم بودم.اگر چیزی بروز ندادم، به این معنی نبوده که تظاهر به رفتاری خلاف اون انجام دادم، نه! ولی خب الان فهمیدم نباید دیگه احساساتم رو نشون بدم. نباید خودم باشم و خودم رو نشون بدم. باید پنهان باشم، محافظه‌کار و مبهم! وقتی مبهم باشی برای دیکران جذاب و معما میشی. حالا اون دیگران میتونه هر کسی باشه. چه کسی که ازش خوشت میاد و دوستش داری یا دشمنت. باید راز باشی تا کشفت کنن و باز هم راز باشی. نباید آشکار شی وگرنه میشی جزو معمولی‌ترین‌ها یا بدردنخورها. جزو آدمایی که هیجکسی سراغشون رو نمیگیره. کسی یادشون نیست و برای کسی مهم نیست. سطحی و زردن. 

    نمی‌دونم! فکر میکردم آدما بهتر از اون چیزی باشن که همه میگن ولی متاسفانه دیدم پنهان‌تر و تودارتر و مبهم‌تر از اونی هستن که نشون میدن.

  • ۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • جمعه ۱۲ آبان ۱۴۰۲

    واگعیه یا کیکه؟

    گاهی وقتا لازمه یه نگاه از بیرون به خودت بندازی، رفتارا و واکنش‌هات رو بسنجی که اگر نیاز به تغییر یا تحکیم بود، حتما اینکار رو انجام بدی. دوست خوب اونیه که بابت راه غلطی که میری، گوشت رو بپیچونه و سرزنشت کنه، نه اونی که وقتی میبینه داری میزنی جاده خاکی، بیشتر تشویقت کنه و تو هم به هوای بهترین کار اون کار رو باشدت پیش ببری.

    الان که بازنگری میکنم میبینم واقعا تو جاده خاکی بودم! اعصابم بهم ریخته‌ست و دلم میخواد به گذشته برگردم و یه چیزایی رو تغییر بدم. فاطمه میگفت: هنوز برای تغییر دیر نیست. اگر الان سعی کنی، میتونی مثل اول اولت باشی." باید دوباره متولد بشم. تغییر در مرور زمان و جایگزین کردن نسخه‌ی آرمانیم بجای نسخه‌ی فعلی. خیلی اشتباها کردم. اعصابم خورد میشه با فکر کردن بهش.هر دفعه با یادآوری اشتباهاتم فقط دندون روی هم فشار میدم تا جایی که فکم درد میگیره. معدم تیر میکشه و رگ‌های اعصاب سرم، گز گز میکنه. میخوام سعی کنم برگردم به منِ واقعیم، نه این حالت کیکی!

  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • سه شنبه ۹ آبان ۱۴۰۲

    زخم معده

    من از اون دسته آدمای حرصی و زود جوشی‌ام که تا یه ذره هیجان بهش وارد میشه، زودی اسید معدم مثل مواد مذاب کوه اتشفشان فوران میکنه. درد معده یکی از بدترین درداییه که گویا قراره همیشه همراهم باشه تا وقتی که نتونم به اعصاب و هیجاناتم مسلط باشم. چند وقته سعی میکنم به تغذیه‌م سروسامونی بدم و یه سری چیزارو رعایت کنم. الان هم یکی اون غول مرحله اول و آخر کم‌تر کردن مصرف چایی و به حداقل رسوندن خوردن ترشیجاته! اگه توی زندگیم فقط یه تفریح و لذت داشتم اونم این دوتا بزرگوار بودن که گویا دست سرنوشت خشن‌تر از این حرفاست و من باید از این دو عزیز دوری گزینم! چایی خوردن برام مثل نوشیدن ارامشه. حالم رو خوب میکنه، اعصابم رو اروم میکنه، خستگیم رو در میکنه. میدونید تا به الان هر دکتری که رفتم و هرکسی که متوجه این مشکلم شده، بی برو برگرد گفته اینقدر حرص نخور و جوش نزن! همه میدونن آدم ریلکسی نیستم. نمیتونم بی‌تفاوت زندگی کنم و یه حرف کوچولو چقدر سریع بهمم میریزه و ناراحتم میکنه. حالا اون مسئله میتونه یه چیز بین من و خواهرم باشه یا یه مسئله‌ی بزرگ جهانی. مهم اینکه کنترل ندارم روی هیجان و احساسم و خیلی زود بهم میریزم. زودرنجم و نازک دل. خیلی راحت ادما میتونن با یه حرف کوچیک منو برنجونن که تا مدتها بهش فکر کنم و خودخوری کنم. این نشخوار فکری هم جدیدا بیماری بدی شده که گرفتارش شدم. فکرمداوم و نداشتن تمرکز از نتایج نشخوار و فکر زیاده. کاش میتونستم به کسایی که با یه حرف کوچیک بهمم میریزن، بگم: شما نه تنها حال روحیم رو بهم میریزید بلکه باعث آسیب به جسمم میشین. چرا اذیتم میکنید؟" راستش این شرایط درد عصبی معده و بی اشتهایی و حال بد اینقدر وحشتناکه که قسم خوردم آدمایی که باعث رنجشم میشن رو نبخشم. اما خب کینه‌ای نیستم. خیلی وقته حوصله‌ی کینه داشتن و انقام و این مسائل رو ندارم. حوصله‌ی قهر ندارم. دوست ندارم درگیر مسائلی بشم که هیچ اهمیتی نداره. از قهر و رفتار بد خوشم نمیاد. دوستدار صلح و اشتی‌م و دلم میخود کدورت ها دور ریخته بشه. چون عمر کوتاه ما اونقدر کشش نداره که درگیر مسائل بی‌اهیمت بشه. اصلا رسالت زندگی ما قهر و کینه نیست. اما کاش میتونستم واقعا به کسانی که اذیتم میکنن این حرفارو بزنم. توقع دارم وقتی میدونن چقدر راحت بهمم میریزن و دیدن چطور اذیت میشم، دیگه دست به کار سابق نزنن! اما گاهی فکر میکنم اون ارزش  و احترام و علاقه‌ای که برای طرفم قائلم، قد یه ارزن اهیمت نداره. فکر میکنم واقعا آدما دل سنگن  و هیچ ارزشی برای کسی ندارم. من خودم گاهی باعث رنج بقیه میشم ولی هیچ وقت قصدی نداشتم. سعی کردم عذرخواهی کنم و جبران کنم ولی نمیدونم چرا خیلی از آدما با من چنین رفتار میکنن؟! این رفتار باعث میشه ارزشی که قائل شدم و توقعی که تو ذهنم ایجاد کردم از بین بره و دیگه هیچ کسی برام ارزشمند نباشه. درد معده وضعیت وحشتناکیه. کاش هیچکس تجربه‌ش نکنه چون من خیلی از مواقع اذیت شدم و میشم.

    معذرت خواهی نه تنها از ارزش آدم کم نمیکنه بلکه بنظرم شخصیت  فرد رو حداقل برای من بالا میبره چون یک انسان باشعور اشتباهش رو میپذیره و نشون میده که هم براش ارزش قائلی هم اینکه طوء قصدی از رفتارش نداشته.

    کاش یکم مهربون‌تر باشیم. کاش...

  • ۵
  • نظرات [ ۷ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • شنبه ۶ آبان ۱۴۰۲

    تو

    دست و پام سرد میشه قلبم تند تند میزنه و صورتم از شدت داغی گُر میگیره. دست و پام رو گم میکنم. استرس میگیرم و عجله میکنم. احساس گرما میاد سراغم و هوش و حواسم پرت میشه به یه دنیای دیگه. تمرکزم رو از دست میدم و تند تند اشتباه میکنم. کلمات رو اشتباه تلفظ میکنم و اشتباه لفظیم خیلی فاحش میشه. اعتماد به نفسم افت شدیدی میکنه که روحم میره به کما. یه دو به علاوه دو رو اشتباه میزنم چه برسه به تایید نسخه و نشستن پشت سیسم! اونم کی؟ من! کسی که با خودش میگه حالا تو هرچیزی بی مهارت باشم حداقل برای پشت سیستم نشستن بی عرضه نیستم. دلم میخواد گریه کنم. سعی میکنم بی اهمیت باشم ولی نمیشه. خیلی سعی کردم که با منطق حل کنم قضیه رو ولی نمیشه. از دست این رفتار خودم خستم. من در مقابل تو چقدر بی عرضه شدم! من چقدر ناتوان شدم.

    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • شنبه ۶ آبان ۱۴۰۲

    فی البداهه

    بعد سریال وینچنزو یه مدت که گذشت منتظر بودم باز اون سریالی که قراره خیلی به دلم بشینه رو یهویی پیدا کنم. کیمیای روح رو خیلی دوست داشتم البته فصل اولش. درباره فصل دومش حرفی ندارم چون به دلم ننشست هرچند که کیفیت کار بهتر بود اما بازیگرای فصل یک و بازی مودوک چیزی بود که منو ترغیب میکرد پای سریال بشینم. اما قبل از دیدن فصل دوم کیمیای روح، یکی از قشنگترین سریال‌های کره‌ای عمرم رو دیدم با ژانر متفاوت! سریال "موش". واقعا واقعا به دلم نشست. از لحاظ دور از کلیشه بودن، از لحاظ بازی و فیلمنامه، از لحاظ بازی، واقعا به دلم نشست. خیلی برام هیجان انگیز و قشنگ بود. یهویی یادش افتادم و دلم خواست یه سریال در اون حد ببینم.

    آخرین کتابی که خوندم هم کتاب "آبنبات هل دار" بود. خیلی دوستش داشتم. طنز ماجرا برام دوست داشتنی بود. باقی جلدهای کتاب رو هم خوندم و یا نصفه رها کردم اما اون جلد اول یه چیز دیگه بود. کتاب دزیره رو تا نیمه خوندم با وجود علاقه‌ای که داشتم بهش ولی نصفه رها کردم. دلم برای دورانی که کتاب‌های سبک کلاسیک میخوندم تنگ شده. نمی‌دونم چرا اصلا حوصله و ترمکز فیلم دیدن و کتاب خوندن ندارم. :(

    چند وقته عکسای خوبی از در و دیوار میگیرم ولی تا میومدم جایی منتشر کنم، هیچ جایی نداشتم. توی اینیستا میذاشتم گاهی و بعضی وقتا توی کانالم ولی نوشتن و به اشتراک گذاشتن عکسا توی وبلاگم یه حس دیگه‌ای داشت.

  • ۵
  • نظرات [ ۳ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲

    سلام و احوالپرسی [ بیاید از خودتون بگید ببینم]

    سلام.

    خیلی وقته که وبلاگ‌ها رو نخوندم و از همه‌تون بی‌خبر بودم. انگار اصلا ارتباطم با دنیای وبلاگ و ادماش قطع بود. الان که برگشتم دوست دارم ببینم چکار میکنید و درچه حالید. شاید شما هم به واسطه گرفتاری و کارهاتون کمتر از هم خبرداشته باشین پس بیخیال همه چیز بیاید حال و احوال کنیم و بگیم دیگه چه خبر؟

  • ۳
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲

    دومین شب 22 سالگی؟

    دوست داشتم به عنوان کسی که داره دومین شب 22 سالگیش رو می‌گذرونه، حرفی برای نوشتن داشتم اما دریغ از چیز ارزشمندی! البته حرف برای نوشتن زیاد دارم منتها بیشتر خوره‌های ذهنیمه که از درون داره عذابم میده.

    به این فکر میکردم که بزرگترین مسئله‌ی جوونای امروزی، فقدان معنا و هدف متعالیه. همش درگیر مسائل ظاهری و هدفای پوچ و الکی‌ایم. به همین خاطره که هیچی اون چیزی که میخوایم نیست. خوشحال نمیشیم با داشتن هرچی که بخوایم و هرچقدر بیشتر داشته باشیم این حال بدتر میشه که بهتر نمیشه. چون دقیقا نفهمیدیم که اصلا بخاطر چی به این دنیا اومدیم. اما خب من میدونم. راستش مرحله‌ی بعد فهمیدن اینکه چی واقعا حالم رو خوب میکنه و چی دقیقا اون چیزی هست که باید بخاطرش بدوئم و زندگی و تلاش کنم، این مرحله هست که وای عمرم تموم شد و نرسیدم به اون چیزی که باید! گفتن این حرفا فایده نداره.

    یه چیزی که جدیدا فهمیدم و بهش باور دارم اینکه: کسی که بیشتر حرف میزنه، کمتر عمل میکنه!" درباره آدمای غرغرو و اینایی که دائم درحال ایراد گرفتن از بقیه و کار و هرچیز دیگه‌ای هستن، خودشون کمتر عمل میکنن. اگر من از شرایطی ناراضی‌ان، خب وقتی غرهام رو زدم، بهتر نیست وارد عمل بشم تا اینکه بخوام هم حال خودم رو با غر زدن بد کنم و اطرافیانم رو در عذاب بذارم که ازم فراری باشن؟!

    راستش نوشتن این حرفاهم چیزی از آشوب درونم کم نمیکنه و اصلا اون چیزی که بخوام بنویسم تا حالم بهتر بشه نیست.

    از حرفای شعاری هم خوشم نمیاد. خیلی وقته ننوشتم، فعلا از این حرفا شروع میکنم تا مغز و دستام گرم بشه.

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
    به نامِ خدای کلمات

    ~اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

    ~الهی در جستجوی آنچه برایم مقدر نکرده‌ای خسته‌ام مکن.~

    چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۰ ساعتِ18:29

    کانال تلگرام؛t.me/parchinraz
    پیوندها