یه زمانی خوشحال بودم که هیچ گذشتهی غمناکی برام وجود نداره تا غصه بخورم و درگیرش باشم. وقتی میگفت: کاش هنوز بچه بودم! کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدم." میگفتم: غم گذشته رهات نمیکنه. چقدر درگیر گذشتهای رهاش کن بره. درگیر الان باش، درگیر آینده." چون خودش بخشی از حال و آیندهی قشنگی بود که من داشتم ولی الان، الان که هیچ کدوم ازون لحظههای قشنگ و خوب و خوشمزه موندگار نبودن و آیندهی قشنگ تصوراتم، ویران شد؛ الان منم درگیر گذشتهم. گذشته رهام نمیکنه، لحظههای خوب، کودکی، بی خبری و تفکرات سبک سرانهی کودکی، رویاهای قشنگی که داشتم و تصوراتم راجع به زندگی، عشق، آدما و آینده، همه و همه مثل یک طناب کِنِفی سفت که ریشه ریشههاش از حسرت تک تک اتفاقای گذشته و خوشیهای گذشته ساخته شده، رهام نمیکنه، با شدت منو به سمت عقب میکشه و از رفتن به جلو و رهایی دورم میکنه. الان بهتر درکش میکنم. حسرت خودنش برای کودکی برام بی معنی بود ولی الان میفهمم کودکی یک بیخیالی و حال خوب سوای این زندگی تلخ بزرگسالی داشت. چیزی که هیچ وقت تصورش رو نمیکردیم.