~ هوالنور
یک ماهی از نوشتن آخرین پست وبلاگم میگذره و تو این یک ماه اتفاقات عجیب و دردناک و حتی خوبی افتاد. اتفاقاتی که فکرشم نمیکردم چه اون دلیل لبخندم یا اتفاقی که باعث اشکم شد.
محل کارم رو عوض کردم. با چنتا از همکارام به مشکل برخوردم بخاطر یه مسئلهی سادهی کاری. مشکلی که قبل از حضور من تو اون داروخونه بود و به قول یکی از بچهها از مشکلات ثابت یک داروخونهی شبانه روزی هست و خواهد بود. اما خب آدمایی که یکسال و نیم باهاشون نصف روزم رو گذروندم و مورد اعتمادم بودنٍ و لحظههای خیلی خوبی رو کنار هم تجربه کرده بودیم سر این اتفاق کوچیک که دست من نبود رفتارای خیلی بدی نشون دادن. حالا بگذریم که با چه حال بدی ازونجا اومدم بیرون و چقدر این مدت گریه کردم و حالم بد بود و حتی الان که یادآوریش میکنم بغض مزخرفی میاد میشینه بیخ گلوم. بگذریم که همهشون متوجه رفتارشون شده بودن و عذاب وجدان رهاشون نمیکرد! بگذریم از اتفاقاتی که سرمنشائش از حرفا و رفتارای کسی بود که دوستش داشتم و خیلی پنهانی عاشقش بودم. بیرون اومدن من از اون داروخونه نه فقط ترک محل کاری که باهاش یه عالمه حس و تجربهی جدید رو چشیده بودم و چیزای خفن و خوبی یادگرفته بودم، با ادمای خوبی آشنا شده بودم و درسای خوبی گرفتم، بود بلکه رو شدن ذات واقعی کسی که دوستش داشتم و شکستن عمیق قلبم از اون فرد بود. محبتی که سرد شد و شاید تنفر جای اون رو گرفت. ازحق نگذریم چنتا از همکارای خوبم هنوز که هنوزه باهاشون در ارتباطم و چون این داروخونه و اون داروخونه نداریم و هردو متعلق به یک نفره، بهم سرمیزنن و از احوالم هم جویاییم. معرفتی که این سه نفر نشون دادن و حمایتهای دکتر از من و اینکه درک میکرد چقدر اذیت شدم و اینکه هنوز اذهان داره، من خیلی نیروی خوبی براش بودم و کاش برگردم، باعث میشه حالم خوب بشه. محل کار جدیدم یک چهار راه با داروخونهی قبلی فاصله داره. اینجا چهار نفریم. یه سری تفاوتهای بزرگی با اونجا داره. یکسری خوبیهایی اونجا داشت یکسری خوبی اینجا. من هنوزم دلتنگ اونجام. هنوزم یاد آوری خاطرات خوبم چشام رو اشکی میکنه، هنوزم قلبم برای اونجا فشرده میشه و وقتی به ته این فیلم میرسم و اتفاقای که افتاد سر یه مسئلهی ساده و بیاهمیت باورش برام سخته اونچه که گذشت. دوست ندارم بگم چیه و وارد جزئیات بشم. به هرحال که گذشت. همهی اینا باعث شد درسای بزرگی از زندگی بگیرم. اعتماد نکردن به آدما و بی تجربه بودن در شناخت آدمها ازون یادگیری های دردناک زندگیم بود.
و البته عوض شدن محل کارم باعث شد سختیم دو چندان بشه. روزی چهاربار در رفت و امد بودم به سرکار و نبود وسیلهی رفت و آمد و یه سری چیزای دیگه باعث شد هر دفعه بغض کنم. چقدر اعصاب خوردی و حال بد تجربه کردم که کم و بیش هنوز هست. فقط خدا از همه چیز خبر داره و همه چیز رو به خودش سپردم چه داوری بین من و اون آدما و چه سختیهایی که کشیدم.
اتفاق دوم خریدن ماشین بود. با پس اندازهام و کمکهای مامانم تونستم ماشین بگیرم. نه خیلی مدل بالا و فلان و بیسار ولی یه وسیله مناسب شرایطم. شاید اگر از اونجا بیرون نمیاومدم حالا حالاها کار داشت که ماشین بخرم و بتونم از اسنب و پول تاکسی و غیره خلاص بشم. این اتفاق باعث شد به یکی از اهداف کمی دورم برسم. اتفاقای خوب و بودن کنار آدمای خوب نتیجهی اومدن به اینجا بود. اما دلتنگی اون چیزیه که منو رها نمیکنه. گاهی فکر میکنم عشق اون فرد هنوز آتیشش خاموش نشده. توقعی که از اون فرد تو ذهنم ایجاد شده بود و کارهایی که کرد قلبم رو عمیق درهم شکست. حس میکنم درباره این موضوع باید یه پست جداگانهای بنویسم. خیلی طولانی و حوصله سر بر.
و اما چالشهای رانندگی که به عنوان یک تازهکار باهاشون روبروام!😅
کوبیدن ماشین به در و دیوار! و دغدغهی جا پارک ماشین داشتن. خودتون بهتر میدونید که جلو داروخونهها همیشه جا پارک نیست!
و این یه توضیح کلی از اتفاقاتی بود که این یکماه برام افتاد.