فکر میکنم بهتر باشه کتابای کتابخونه رو در اولین فرصت مثل فردا پس بدم و چشام رو روی قفسهی پیشنهادی ببندم و بیام ببیرون بدون به امانت گرفتن کتاب جدیدی. بعد هم بشینم کتابهای نصفه نصفهم رو تموم کنم.
فقط یه مادره که بعد اینکه تماس گرفت باهات بدونه کجایی؟ رسیدی یا نه، و تو بیحوصله و شلوغ جوابش رو میدی بعد هم برای عذرخواهی داستانِ چرا بداخلاق بودی رو تعریف میکنی در جواب میگه: من فقط برام مهم بوده که تو سالم رسیده باشی و بگی سالم رسیدی! حتی اگر فحشم بدی.
امید و انگیزم بالا رفته. حالم خوبه. آرامش دارم و قلبم آرومه. حس میکنم این همون آرامش بعد از طوفانه.