آدم سخت گیریام اما نه توی یه سری مسائل مهم. ولی درک نمیکنم این رفتار ادمهارو. سخت گرفتن برای عشق ورزیدن و دوست داشتن. البته الان درک میکنم که سخته! واقعا سخته چون ادما خودخواه شدن. بعد مدتی که ساده و بیریا رفتار کنی میفهمی چقدر ضربه میخوری. منم تو چنین موقعیتی هستم.
چند وقته هیچی خوشحالم نمیکنه. حقوقم افزایش پیدا کرد، ولی بازم خوشحالم نکرد. تو کارم روز به روز دارم پیشرفت میکنم ولی بازم خوشحالم نکرد. خوشحالیهای سطحی! راستش میدونم جریان چیه. چند وقتیه بعد از اون داستان متوجه شدم دنیا برام خاکستری رنگه. مزهی هیچی رو نمیفهمم و توی دریای استرس و فکر و نگرانی و بیحسی دارم با بدبختی دست و پا میزنم. اینکه هیچی غمیقا خوشحالم نمیکنه رو وقتی فهمیدم که امروز وقتی هوس قرمه سبزی داشتم و اومدم خونه دیدم قرمه سبزی داریم، بیتفاوت نسبت به موقعیتهای قبل رد شدم! اگه منو خیلی وقت دنبال کرده بودین از عشق بیپایانم نسبت به قرمه سبزی اطلاع داشتین و الان حالم رو درک میکردین.
امروز برای گرفتن چنتا پاکت نامه که الان کاربردش برای پول هدیه دادنه، رفتم کتابفروشی کنار محل کارم. اونجا بود که انگار از یه تلویزیون سیاه سفید بی رنگ و بدون روح، وارد سرزمین عجایب و رنگها شدم! یک ان فقط یک آن تپیدن قلبم و جرقه زدن آتیش ذوق رو توی چشمام حس کردم. اون آتیش کوچیک رویای کتابفروشی داشتن که زیر خاکستر دغدغهها و امیان بدرد نخور و مسائل به وجود اومدهی دنیای آدم بزرگا که از وقتی پا به درون دنیای سرد گذاشتن، یهو جرقهش زبونه کشید! حس کردم روح به بدنم برگشت. دلم رویاهای ساده و قشنگ نوجوونیم رو میخواد.
"م" دخترخالهی خانم"ت" چند وقتی هست برای کارآموزی میاد. یه دختر 19 ساله با ذوق و شوق و هیجانی. ساده و کاملا غرق تو دنیای نوجوونی و همون هیجانات 18 و 19 سالگیه. تا قبل دیدنش و وقت گذروندن باهاش و دیدن رفتاراش وقتی میگفتن چند سالته میگفتم: از نظر روحی و عقلی همون 19! ولی با بررشی رفترارهای "م" دیدم چقدر ازون زمان فاصله گرفتم و روحیاتم دگرگون شده. یجورایی انگار اون شور و سعف رو ندارم هرچند که شور و شوقی در وجودم حس میکنم در مقایسه به باقی همکارام مخصوصا خانم"ت". من عاقلتر از اون دخترم! برام عجیب و شگفت انگیزه. گاهی رفتارای خامش روی مخم میره. منم آدم کمصبر و بی طاقتیام. حرصم میگیره از خام بودناش و ساده بودنش. یجورایی اخلاقاش شبیه خودمه. البته بد هم نشد چون باعث میشه نهیب بخورم! یک ان به خودم بیام و خودم رو ارزیابی کنم. مثل همین چند وقت پیش که ارزیابیم باعث تغییر تو یه سری رفتارا و اخلاقام شد. من آدمیام که دائم خودکنترلی و خودسرزنشگری میکنم. ثانیه به ثانیه خودم رو ارزیابی و نقد میکنم و خب راستش حقیقتش رو بگم، خیلی جاها این ترمز پام میبُره و با سرعت میرم جلو. اعصابم از دست این رفتراری خام خودم خورد میشه.
"عشق" یک چالش جدید و عجیب، هیجانانگیز، متفاوت، شیرین، مزهی زهرمار بِدِهی جالبی بود که تونستم تو این یکسال تجربهش کنم. وارد دنیای دیگه شدن، علاقه به تشکیل خانواده، حس استقلال توی زندگی و ساختن یه زندگی مشترک با کسی که از نظر خیلی موقعیتها با تو در تفاوته، اینا چیزایی بود که با تجربهی عشق توی افکارم و اهدافم، جهت گرفتن ولی دنیا به همون شیرینی نمیذاره، پیش بری.دارم تجربهی دردناکی رو تحمل میکنم. از هر سو چنگ میزنم به کسایی که تا الان نگه دارم بودن. عقلم نمیتونه حریف قلبم بشه. احساسات واقعا حماقته. عشق حماقت محضه. درسته معتقدم عشق اگر درست و پاک و بیریا باشه، به عشق الهی و هدف نهایی منتهی میشه ولی خب"در عشق کسی قدم نهد کش جان نیست..."
البته که من در حدی نیستم که بخوام برای توصیف حالم چنین شعری رو برای حالم تشبیه کنم ولی در مثل جای مناقشه نیست.
"در عشق کسی قدم نهد کش جان نیست
با جان بودن بعشق در سامان نیست
درماندۀ عشق را از آن درمان نیست
کانگشت بهرچه بر نهی عشق آن نیست"
تمهیدات، عین القضات همدانی