جمع بندیِ ۱۴۰۱

•هوالنور

سلام و سال جدیدتون مبارک :)

همین چند وقت پیش تو کانال نوشتم که" ولی من فکر می‌کنم اینکه الان وارد اسفند ۱۴۰۱ شدیم و ۱۴۰۲ از رگِ گردن نزدیک‌تره، دروغ سیزده‌ست!" و خب دیدم که هیچی تو این دنیا دروغ نیست. راستش دنیا دروغ‌گو نیست. همیشه حقیقت و واقعیت رو با تمام زشتی‌و پَلَشتی می‌کوبه تو صورتت! هرچند بگذریم از زشت نوشتن و دل‌و روده‌ی دنیا رو بیرون اوردن.

۱۴۰۱ برای من سال خوبی بود. من بازم دانشگاه رشته‌ای که می‌خواستم تو دانشگاهی که می‌خواستم قبول نشدم. با تمام وجود تجربه‌ی سومین شکست رو چشیدم. حال بدی که نیمه اول سال داشتم. جونی نه تو بدنم بود نه روحم. ثبت‌نام تو دوره تکنسین و گذروندن دوره‌ی آموزشیش برام مثل یک معجزه و اتفاق دور از انتظار بود! یک سرندیپیتیِی دوست داشتنی که سرندپیتی اند سرندیپیتی شد. باز شدن پام به داروخونه. کار کردن و پول درآوردن. آشنا شدن با آدم‌های جدید. عاشق شدن! هرچند که نمی‌گم که عاشق شدم ولی خب قلبم که لرزیده. احساساتم نسبت به یک نفر رقیق شده و دارم لحظه‌ها و هیجانات و احساس‌های جدید و قشنگ درعین حال دردناکی رو تجربه می‌کنم. مسیر زندگیم اون چیزی نشد که پارسال دم سال تحویل بهش فکر کردم. هرچند یادم نمیاد چی بود تصورم ولی خب میدونم کلیت دعام چی بوده. آرزوها و اهداف تکراری که هنوز تعدادی‌شون تکراری‌ان. تعدادی‌شون از بین رفتن. دوست داشتن امسال رو. از نظر اجتماعی سال خوبی برای این کشور نبود ولی برای خود من اتفاقای دلخوش کننده‌ای افتاد. من ناشکری می‌کنم. شب سال تحویل همین پریشب بجای شکرگذاری از خدا بابت اینکه پارسال دعا میکردم موقعیتم تغییر کرده باشه سال بعدش، و خب این اتفاق افتاده بود ولی با این وجود تو حال بدی بودم و اصلا سال تحویل بیدار نبودم. دلخور و عصبی و ناراحت و پر از بغض و استرس. اما الان دیر نیست برای تشکر از خدا. مچکرم که حضور ائمه و خدا تو زندگیم امسال پررنگ‌تر شده بود. متشکرم که بدون اینکه حالیم باشه و بفهمم عین کور و کرها خدا چیزایی رو بهم داد که حتی فکرشم اگر می‌کردم تو آسمونا از شدت خوب بودنش بودم ولی الان که دامشون دائم حرص می‌خورم و خودم رو اذیت می‌کنم.

یکی دیگه از چیزایی که امسال برخلاف سال قبل تو روحیاتم تغییر کرده بود، نظرم نسبت به ازدواج بود. الان شاید جزو علایقم باشه. نمی‌دونم که هنوز به بلوغش رسیدم یا نه ولی خب تو وجودم چیزی میگه دیگه دوست ندارم خونه بابام باشم. دلم زندگیِ مستقل خودم، کنار کسی که دوستش دارم و شریک خوبی برای زندگی هست رو می‌خواد. 

یادمه یکروز یکی از آشناهامون که سرکار میرفت و دستش تو جیب خودشه گفت از صبح سرپام و یه دقیقه ننشستم. اینقدر خستم که خدا میدونه" با خودم‌گفتم یعنی خدایا میشه یک روز منم اینقدر کار کنم و خسته بشم؟" الان دقیقا همینم و با تمام وجود از خدا مچکرم که به حرفم گوش کرد.

خداروشکر میکنم. خداروشکر میکنم. از وجود خودش تو زندگیم. از کسایی که دستم رو گرفتن و رهام نکردن. از امام رضای مهربونم. از امام حسین عزیزم. از نکاه قشنگ همشون تو زندگیم.

متشکرم از خدا بابت تجربه کردن اتفاقای خوب. خنده‌هایی که نصیبم شد. از بودن کنار آدم‌های جدید و خوب. از عاشق شدن. از این حس قشنگ. خدایا شکرت که این سال جدید گذشت و کنار خانوادم صحیح با دوستای خودم صحیح و سالم بودیم. 

الان هم دارم بیهوش میشم اما مهمون داریم. فرداهم که روز اول ماه رمصون هست و به به اصلا :)))

عیدتون مبارک. امیدوارم سال جدید پر از سرندیپیتی‌های قشنگ و دوست داشتنی باشه برامون. :)))

  • ۹
  • نظرات [ ۲ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • چهارشنبه ۲ فروردين ۱۴۰۲

    بدویین بیاین که اومدم :|

    چند وقته که نمی‌تونم تو وبلاگ بنویسم. خیلی دلم تنگ شده برای اینجا ولی از اونجایی که سرم شلوغه و وقت کمی دارم هم خیلی کم وبلاگ‌هارو میخونم هم پست نمی‌ذارم. 

    ولی همچنان تو کانال تلگرامم هستم و پر قدرت پست می‌ذارم. 

    لینک کانال رو اون بالا  گذاشتم چون نمیشه اینجا لینک رو کپی پیس کرد :!

    سپاس.

    عیدتون هم پیشاپیش میارک.

  • ۱
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • شنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۱

    آرزوها

    در آستانه سال جدید، همین الان که داشتم ظرف می‌شُستم و با خودم و خدا غُر میزدم و آرزو میکردم‌و دعا میکردم، یهو به این نتیجه رسیدم که آرزوهام چقدر متفاوت شدن! شاید ربطی به در آستانه سال جدید نداشته باشه ولی احساس میکنم استارت تغییراتم از در آستانه سال جدیدِ سال قبل خورده شد. شاید هم از چندین ماه پیش. شاید پس از اون همه گریه بعد نتایج کنکور! به هرحال. الان حس کردم دلم چیزایی رو می‌خواد که قبلاً ازشون فراری بودم. این نرگس رو دوستش دارم. کمی بالغ‌تر شده نسبت به قبلش. این تغییراتِ درونی و سلیقه‌ای برام لذت بخشه. من یک درس گرفتم اون هم اینکه هیچ وقت با اطمینان کامل درباره چیزی که در حال دوستش دارم و یا خواهانشم یا ازش متنفرم یا فراری، نظر ندم. تغییر ذائقه و سلیقه توی ورود به دهه‌های مختلف زندگی این رو بهم نشون داده.
    حس میکنم اگرچه ۱۸/۱۹ و ۲۰ سال من نبود ولی ۲۱ شروع اتفاقاتِ متفاوت و خوب یا معمولی هست برام.
    این دگرگونی احساساتم و بالا پایین شدن عقیده‌هام، برام لذت بخشه.
    دارم به دهه ۳۰ زندگی فکر میکنم. یا نه! بعد از ۲۵ سالگی! الان از چی فراری‌ام؟ چی برام بی‌اهمیته؟ شاید تو ۲۵ سالگی حکم مرگ و زندگی رو برام داشته باشه!
    کتاب ویولون زن روی پل رو امشب تموم کردم. این کتاب نمی‌تونم بگم زیاد، بگم ۱۰۰درصد ولی یک بینش جدید رو در من ایجاد کرد. یک پنجره از یک زاویه‌ی دیگه به مسئله اعتیاد. نمی‌دونم دربارش خواهم نوشت یا نه! این مدت که کامپیوترم در واپسین لحظات زندگی خودش قرار داره و تقریباً مرگ مغزی شده، من دستم مونده تو گل. حوصله‌ی نوشتن با کیبورد گوشی هم در من نیست و البته خستگی هم بی‌تاثیر نیست. اما چه میشه کرد؟
    سکوت و صبر :))
    سکوت و صبر :))
    یک قسمتی از این کتاب یکی از شخصیت‌ها این آیه از قران رو بیان کرد: " به راستی آن‌هایی که گفتند پروردگار ما الله است و در این راه استقامت ورزیدند، بر آن‌ها فرشتگانی نازل خواهد شد تا نترسند و محزون نباشند و..."
    قسمت استقامتش رو دوست داشتم. شخصیت‌ توی کتاب از این حرف زد که خدا نگفته افرادی که باهوش‌ترن یا ثروتمندترن یا زیباترند! بلکه گفته کشانی که استقامت ورزیده‌اند! پس رمز موفقیت دو چیزه؛ یکی ایمان و یکی استقامت در راه ایمان."
    من جون گرفتم از این حرف. از این آیه. :)))
  • ۵
  • نظرات [ ۳ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • سه شنبه ۹ اسفند ۱۴۰۱

    پیاز

    قبلاً تصورم این بود که تو این زندگی نه سر پیازم نه ته پیاز ولی الان موقعیت خودم رو خوب یافتم. دقیقاً ته پیازم و همین برای شروع کافیه. خیلی‌ها همینم نیستن!

  • ۱
  • نظرات [ ۳ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • پنجشنبه ۲۷ بهمن ۱۴۰۱

    برد!

    یکی از دوستانم نوشته بود: ما بردیم." این واکنشش به بردن جایزه گرمیِ شروین اون هم از دست زن رئیس جمهور آمریکا(!) بود.
    نمی‌دونم با چه منطقی جایزه گرفتن از دست دشمنی که خیلی از مشکلات‌مون اساساً با دخالت مستقیم اون هست، می‌تونه برد تلقی بشه؟! مگر اینکه هدف در اصل جایزه گرفتن از همون دشمن بوده باشه!

    اینجاست که خودِ واژه‌ی تناقض هم دچار گُسست میشه.

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۱

    گفتی: به من نصیحت دیوانگان مکن! گفتی، ولی نصیحت دیوانه میکنی؟ :)))

    گفتم که تو این چند وقت تمام نصایحِ دوستام مثل نسیم سحری از این گوش وارد شد و از اون گوش خارج! چشامم کور و کر. حالا نه اینکه خیلی سِرتِق بوده باشم و خرّیتی[بلانسبتتون!] انجام داده باشم ولی خب همین که افسار دلِ بی‌بصرم پاره شده و نتونستم خیلی مهارش کنم، نشون داد همه اون پندها کشک بودن. از همون کشکایی که مامان باهاش کالجوش[غذای محلی خیلی خوشمزه و مرود علاقم که اگه بخوایم خیلی غلیظ‌طور تلفظش کنیم کَله جوش هم می‌گن] درست می‌کنه که البته فایده اون کشک همینطور که مستظهرید برای قوت استخوان‌ها و مفاصل زیادتره تا تاثیر اون حرفای کشک شده رو مخ من! مخلص کلام اینکه دل ربوده شده و دیگه کاری باهاش ندارم جز صبوری و ملاحضه. خودم رو به دستانِ بی‌ملاحضه‌ی سرنوشت سپردم. 

    این شعر رو شنیدین؟!

    سعدی چو جورش می‌بری، نزدیک او دیگر مرو!

    ای بی‌بصر! من می‌روم؟! او می‌کشد قلاب را...

    جا داره با این تک بیت ساعت‌ها بگریم چون ابر در بهاران. 

    من همیشه گفتم که بزرگترین نقطه ضعفم همین احساساتِ غلیظ و رقیقمه! میگن جنس زن لطیفه و کاش این ویژگی درون من خنثی بود. هرچی آدم به سرش میاد از همین احساساتِ بی‌ ملاحضه‌ست.

    دیوانه شدم گویا! تاثیر شنیدن صدای بارون و این هوای دیوانه کننده هم کم نیست.  ولی پیدا شدن کسی که خیلی از اخلاقیات و علاقه‌‌مندی‌هاش دقیقاً شده یه کپی از خودت، آدم رو عاقل نگه می‌داره؟

    الله اعلم!

    پ.ن:عنوان شعری از فاضل نظری.

  • نظرات [ ۵ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • سه شنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۱

    خون خسیس!

    یکی از کارهای عجیبی که امسال انجام دادم، تنهایی رفتن به آزمایشگاه برای آزمایش خون بود! اون هم اینطور بگم که یه ۲۰ دقیقه‌ای زیر بارون موشِ آب کشیده شده بودم و بدو بدو از ایستگاه اتوبوس تا پیاده شدم رفتم ازمایشگاه. آزمایشم رو دادم و باز بدو بدو زیر بارون برگشتم ایستگاه اتوبوس بعدی تا برم سرکار! این حرکات برام قفل بود. هرچند که آزمایش فقط برای تعیین گروه خونیم بود ولی در راستای قدم برداشتن جهت مستقل شدن، برام اتفاق عجیب و البته خوشایندی بود. از این جهت که هم تنهایی فهمیدم از پس کارهام بر‌میام و هم اینکه دیگه لازم نیست کسیو دنبال خودم بکشونم اینطرف و اون‌طرف.
    حالا امروز که رفتم ازمایشگاه جواب آزمایشم رو گرفتم: به هر نوع گروه خونی‌ای فکر می‌کردم جز اون گروه خونی‌ای که هستم. گروه خونیم +AB بود.
    صبح بعد گرفتن جواب ازمایش رفتم سرکار. تو داروخونه با سارا شوخی می‌کردیم که گفتم: با یه +AB درست رفتار کن.
    آقای خ گفت: کیAB مثبته؟! شمایین؟
    من گفتم آره.
    خندید و گفت: اوهههه چههه گروه خونیه خسیسی هستین پس! سارا و من با تعجب گفتیم چرا؟ گفت: اینقدر خسیسن که از همه خون میگیرن ولی حتی به خودشون خون نمیدن!
    از تعجب خندمون گرفته بود. میگفتم جدی؟راست میگین؟ دروغه! گفت نه داداش خودمم همینه. از همه گروها خون میگیرین ولی به هیچ گروهی خون نمی‌دین! بعد گفت وایسا بزنم تو اینترنت. تو اینترنت نوشته بود: +AB فقط به خودش خون میده ولی -ABحتی به خودشم خون نمیده!
    واقعاً برام جالب بود. سر این موضوع خیلی خندیدیم. آقای میم که اومد، آقای خ پرسید گروه خوی شما چیه؟ گفت: منم +ABام. یهو اقای خ با خنده و حالتِ نچ نچ کنانی گفت: اینجا چه آدمای خسیسی دورمون کردن ای بابا!

    بعد خصوصیات هر گروه خونی رو توی نت زدیم ببینیم هرکدوممون چه خصوصیت‌هایی رو داریم.
    بعضی چیزایی که برای من نوشته بود درست بود. مثلا استرسی بودن. یا خجالتی بودن. ولی یه نکته عجیبش این بود که خوش مشربن. با اینکه خجالتی‌ان ولی رفتار خوبی دارن و باعث خندیدن بقیه میشن و اینکه مهره مار دارن! :/ من واقعاً این رو قبول ندارم برای خودم حداقل! چون نظرم این بوده آدم معمولی‌ام که شاید کمتر کسی ازم خوشش بیاد. شاید این از اعتماد به نفس پایینم باشه

    از ویژگی‌های دیگه اینکه گروه خونیم جزو سومین گروه خونی نادر دنیاست!
    یه آقایی اومده بود دارو می‌خواست برا بچه‌هاش. دارو ضد تشنج بود. ازش پرسیدن چرا مصرف میکنن؟ گفت متاسفانه بچه‌هاش مریضن و مادرزادی همیننطور بودن. گفت خون خودش و زنش بهم نمیخورده و نتیجه ازدواجشون شده تو بچه که متاسفانه مریضن. حتی میگفت تا سه ماهگی کاملا سالم بودن! خیلی غم‌انگیز بود ماجرا. یهو گفتم اگه گروه خونیم با کسی که بعدهد بخوام باهاش ازدواج کنم و دوستش دارم بهم نخورن چی؟!
    رفتم توی اینترنت جستجو کردم و به یه نکته جالب دیگه درباره گروه خونی خسیسم برخوردم.
    زنِ دارای گروه خونی AB+ می‌تونه به هر نوع گروه خونی‌ای ازدواج کنه ولی مردِ گروه خونیAB+ فقط باید با یه گروه خونی AB+ ازدواج کنه تا بچه‌هاشون دچار مشکل نشن :)
    خداروشکر پسر نشدم! همینجوریش دغدغه اینو داشتم نکنه یه وقت عاشق بشم گروه خونیمون نخوره بهم، ازدواجم به فنا بره. الکی مثلاً خیلی عاقبت اندیشم :دی

  • نظرات [ ۹ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • چهارشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۱

    کتابِ آرامِ جان

    بسم رب نور

    《 ما هر سال روز شهادت حضرت زهرا(س) نذری میدادیم... امسال محمدحسینمون رو به حضرت زهرا(س) دادیم》.

    محمد حسین حدادیان جوان دهه هفتادی انقلابی‌ای که در اغتشاشاتِ دراویش گنابادی مظلومانه به شهادت رسید.

    خیلی وقته که یه گارد خفیف‌و نامرئی‌ای نسبت به کتاب‌های زندگینامه شهدا از زبان همسر یا مادر، گرفتم ولی خب چون دوست داشتم این دفعه با وجود اون گارد و دید نقادانه این دست کتاب‌هارو بخونم و درثانی مطمئنم که خیلی چیزهای خوب میشه از درون این کتاب‌ها و لابلای حرفا درباره شهدا فهمید و درس گرفتن، تو پویش شرکت کردم و کتاب رو خوندم.

    من بیشتر از مقدس نمایی‌ای که توی جریان داستانی‌ بعضی کتاب‌ها درباره بعضی اشخاص مهم کتاب یا دنیای واقعی وجود داره، اذیت میشم و خب این کتاب هم مستثنی نبود و این مسئله اذیتم می‌کرد! چیزی که توی خیلی از کتاب‌ها یا روایت‌ها و یا حتی فیلم سریال‌ها میشه دید و این وجه خوبی برای خود اون اشخاص نداره بنطرم! یک مورد دیگه هم احساسی روایت کردن باعث میشه دلزده بشم. خوندن درباره زندگی شهدارو دوست دارم ولی دید خانواده و دید کسی که عاشقانه کسیو دوست داره به یک نفر خیلی بر اساس احساساته. بدون در نظر گرفتن نقاط منفی! ما آدم‌ها جز معصومین که از کلمه معصومین هم پیداست، ممکن‌الخطاییم! کاش در کنارش از این مقدس‌نمایی ها دست بردارن.

    یک چیزی هم توی سیر داستان جالب بود و اون هم ناپیدا شدن یکبارگی شخصیت مجتبی توی داستان بود! میخک بهتر دراین باره نوشته و من به همون بسنده می‌کنم ولی نمی‌دونم چرا اینطور حس کردم که مادرش اون رو رها کرده بود دیگه؟! شاید بگید که نباید قضاوت کرد و همین دست حرفا. یا اینکه چرا موصوع اصلی رو رها کردی چسبیدی به فرع؟ ولی مگر داستان نیست؟ مگر روایت نیست؟ مگر نه اینکه در معرض عموم قرار گرفته پس یعنی پییِ نقد رو هم به تن نوشته مالیدن؟! اگر که اینطوره من رفتار مادر خانواده درباره این پسر برام عجیب بود!

    و نکته دیگه اینکه به خیلی نکات مهم نپرداخته بود و به جاش مسائل ریز و حزییات کم‌اهمیت‌تر رو دنبال کرده بود. صحبت زیادی درباره حوادت مهم اون زمان نداشت بیشتر جنبه احساسی و خانوادگی و حتی شخصی رو مطرح کرده بود. 

    و اما اینکه همه این حرفا باعث نمیشه لحظه‌ای در مظلومیت این شهید شکی داشته باشم. پسری که برای وطن و مردم مظلومانه و فجیح به شهادت رسید! چقدر سخته برای یه مادر که جوون رشید و عزیزش رو به اون شکل شهید کنن. نکته غم‌انگیز ماجرا همینجاست که همچنان گمنامن چنین افرادی بین جوونای ایرانی. هم خودشون هم داستان مظلومیتشون. هم راهی که توش قدم گذاشتن. هم رفتار و کردار و الگوهاشون.

    در آخر هم " کهف را عاشق شوی، آخر شهیدت می‌کند".

    پ.ن: این حرفایی که درباره این کتاب زدم معناش این نیست که از روی اجبار این کتاب رو مطالعه کردم یا کلا سبک من نباشه. نه! اصلا چنین نیست. اتفاقا اکثر کتاب‌هایی که می‌خونم و موضوعاتی که علاقه دارم حول محور دفاع مقدس و انقلاب اسلامی و تاریخ مسائل مربوط به ایران و اسلام هست. نمیگم قرار بوده از این دست کتاب‌ها نخنونم! منظور این بود که مثل قبل با نگاه خوش خیالی و بدون نقد و بررسی دیگه قرار نیست کتاب‌هایی از این دست یا هر موضوع دیگه‌ای رو بخونم. دوشت داشتم روحیه زودباوری رو کنار بگذارم.

    یکی از موضوعات موردعلاقم دفاع مقدس و سرگذشت شهدای کشورم هستن. پر از نکته پر از تلنگرهای خوب پراز رزق و برکت! پس حتما حتما پیشنهاد می‌کنم این کتاب رو و باقی کتاب‌هایی در این موضوع رو فارغ از نقاط ضعف‌هاشون چرا که درباره شهید خوندن، درباره انسان‌های والا خوندن، قطعاً نتیجه خوبی توی زندگی و احوال آدم می‌ذاره. والسلام :)

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۱

    خویشی

    مولا امیرالمومنین(علیه‌السلام):


    #عشق؛ نوعی قرابت و فامیلی است!


    @alaviaat | غررالحکم،حدیث۱۰۲۰۴


    راستش عشق که نه ولی دوست داشتن رو چون چشیدم، مطابق میدم با این حدیث. تو تمام عمرم تنها کسی که تمام حرفاش دقیقاً دقیقاً درست و خود هدف بوده، مولا امیرالمومنین هستن.

    من دوست داشتن رو از عشق بهتر و مفیدتر میدونم. بنظرم عشق باعث سوختن آدم میشه اگر که برای آدم اشتباهی و چیز اشتباهی باشه. ولی دوست داشتن با منطق بیشتر جور در میاد. کور و کر نیست. عشق اگر درست باشه الماسی‌هست در برابر عقیق دوست داشتن ولی اگر و اما داره!

    هیچ وقت یاد ندارم بطور اتفاقی با حدیثی از ایشون بربخورم و همونی نباشه که من هستم. اینقدر ریز و دقیق بیان کامل و جامع احوال آدم رو هیچکسی، هیچ نویسنده‌ای و هیچ عارفی و عالمی نمی‌تونه بگه و این چیزی جز یکی از نشانه‌های علم بی‌کرانِ این شخصیت والاست؟!

  • ۱
  • نظرات [ ۵ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • يكشنبه ۹ بهمن ۱۴۰۱

    آنه‌ی بزرگ

    بچه که بودم کارتون آنه شرلی رو خیلی میدیدیم و دوستش داشتم. هنوزم خیلی دوستش دارم. یادمه وقتی به آخراش رسیده بود و انه به سن جوانی رسیده بود، دیگه خبری از رویابافی‌های بامزش‌و رفتارای عجیب‌ غریبِ مخصوصِ آنه نبود. شده بود یه دختر ساکت و نسبتاً عاقلی که دغدغه‌هایی مثل دغدغه‌های تموم آدم‌های دنیا داشت. دوستش نداشتم! من اون آنه رو دوست نداشتم. به مامان گفتم: این انه دیگه دوست داشتنی و جذاب برام نیست. لوس شده. بزرگ شده انگار دیگه مثل قبل شیطون و بامزه و رویاباف با اون داستان سرایی‌های عجیبش نیست." الان بصورت اتفاقی یه عکس از انیمیشن آنه دیدم. همون آنه بزرگ. دیدم خودم چقدر شدم همون آنه شرلی آخرای کارتون! نه مثل قبل فانتزی‌بافی می‌کنم. نه خیالبافی میکنم. دیگه خبری از سبک سری‌های کودکانه و رفتارای خامِ نوجوونی و کودکیم نیست. یه آدمی‌ام با دغدغه‌های مخصوص آدم بزرگا که آنه رو از اون آنه‌ی بامزه‌ی خیالباف به آنه آروم و متفکر تبدیل کرد. این آدم رو برعکس اون موقع دوست دارمش. این موقعیت سنی و این نوع از دغدغه‌های متفاوت رو دوست دارم هرچند که خیلی‌هاش به شیرینی و خوش خیالی کودکی نیست!

    ورود به دهه دوم زندگی واقعاً عجیبه. خیلی عجیب.

  • ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • جمعه ۷ بهمن ۱۴۰۱
    به نامِ خدای کلمات

    ~اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

    ~الهی در جستجوی آنچه برایم مقدر نکرده‌ای خسته‌ام مکن.~

    چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۰ ساعتِ18:29

    کانال تلگرام؛t.me/parchinraz
    پیوندها