امشب حالم خوب نیست. حال روحیم اصلا خوب نیست. حال معنویم اصلاً خوب نیست و بخاطر همون آشفته‌ام. نه اینکه فقط امشب،نه! چند وقته از خودم راضی نیستم. از دست کارام کلافه‌ام. خودم رو نه همه‌اش رو، یه بخشی رو دوست ندارم. از دست خودم عصبانی‌ام. دیگه دست از دعا کردن و التماس دعا داشتن برداشتم. دیگه دوست ندارم به خدا بگم منو به راه راست هدایت کن. فکر می‌کنم باید به حرف مربی رانندگیم گوش بدم. شاید وجه اشتراکی بینِ این دوتا مسئله وجود نداشته باشه ولی ظاهر قضیه این نیست! تو تمام کلاسا مربی‌م میگفت گاز نده. تند نرو." من تند میرفتم. همونجور که تو زندگیم دارم تند میرم. یجاهایی پام رو گذاشتم رو پدال گاز و فشار میدم. پام درد میگیره. از دردِ عضله‌ی پا به خودم می‌پیچم ولی باز همون کارو تکرار میکنم. مربی میگه: باید عادت کنی آروم پات رو از رو کلاج برداری. باید عادت کنی آروم گاز بدی." ولی من؟! من همونطور که تو رانندگی سِرتِقَم تو زندگی‌مم همینم. اعصابم از دست خودم خورده. 

از دستِ کارای خودم خستم.