قبلاً تصورم این بود که تو این زندگی نه سر پیازم نه ته پیاز ولی الان موقعیت خودم رو خوب یافتم. دقیقاً ته پیازم و همین برای شروع کافیه. خیلیها همینم نیستن!
قبلاً تصورم این بود که تو این زندگی نه سر پیازم نه ته پیاز ولی الان موقعیت خودم رو خوب یافتم. دقیقاً ته پیازم و همین برای شروع کافیه. خیلیها همینم نیستن!
یکی از دوستانم نوشته بود: ما بردیم." این واکنشش به بردن جایزه گرمیِ شروین اون هم از دست زن رئیس جمهور آمریکا(!) بود.
نمیدونم با چه منطقی جایزه گرفتن از دست دشمنی که خیلی از مشکلاتمون اساساً با دخالت مستقیم اون هست، میتونه برد تلقی بشه؟! مگر اینکه هدف در اصل جایزه گرفتن از همون دشمن بوده باشه!
اینجاست که خودِ واژهی تناقض هم دچار گُسست میشه.
گفتم که تو این چند وقت تمام نصایحِ دوستام مثل نسیم سحری از این گوش وارد شد و از اون گوش خارج! چشامم کور و کر. حالا نه اینکه خیلی سِرتِق بوده باشم و خرّیتی[بلانسبتتون!] انجام داده باشم ولی خب همین که افسار دلِ بیبصرم پاره شده و نتونستم خیلی مهارش کنم، نشون داد همه اون پندها کشک بودن. از همون کشکایی که مامان باهاش کالجوش[غذای محلی خیلی خوشمزه و مرود علاقم که اگه بخوایم خیلی غلیظطور تلفظش کنیم کَله جوش هم میگن] درست میکنه که البته فایده اون کشک همینطور که مستظهرید برای قوت استخوانها و مفاصل زیادتره تا تاثیر اون حرفای کشک شده رو مخ من! مخلص کلام اینکه دل ربوده شده و دیگه کاری باهاش ندارم جز صبوری و ملاحضه. خودم رو به دستانِ بیملاحضهی سرنوشت سپردم.
این شعر رو شنیدین؟!
سعدی چو جورش میبری، نزدیک او دیگر مرو!
ای بیبصر! من میروم؟! او میکشد قلاب را...
جا داره با این تک بیت ساعتها بگریم چون ابر در بهاران.
من همیشه گفتم که بزرگترین نقطه ضعفم همین احساساتِ غلیظ و رقیقمه! میگن جنس زن لطیفه و کاش این ویژگی درون من خنثی بود. هرچی آدم به سرش میاد از همین احساساتِ بی ملاحضهست.
دیوانه شدم گویا! تاثیر شنیدن صدای بارون و این هوای دیوانه کننده هم کم نیست. ولی پیدا شدن کسی که خیلی از اخلاقیات و علاقهمندیهاش دقیقاً شده یه کپی از خودت، آدم رو عاقل نگه میداره؟
الله اعلم!
پ.ن:عنوان شعری از فاضل نظری.
یکی از کارهای عجیبی که امسال انجام دادم، تنهایی رفتن به آزمایشگاه برای آزمایش خون بود! اون هم اینطور بگم که یه ۲۰ دقیقهای زیر بارون موشِ آب کشیده شده بودم و بدو بدو از ایستگاه اتوبوس تا پیاده شدم رفتم ازمایشگاه. آزمایشم رو دادم و باز بدو بدو زیر بارون برگشتم ایستگاه اتوبوس بعدی تا برم سرکار! این حرکات برام قفل بود. هرچند که آزمایش فقط برای تعیین گروه خونیم بود ولی در راستای قدم برداشتن جهت مستقل شدن، برام اتفاق عجیب و البته خوشایندی بود. از این جهت که هم تنهایی فهمیدم از پس کارهام برمیام و هم اینکه دیگه لازم نیست کسیو دنبال خودم بکشونم اینطرف و اونطرف.
حالا امروز که رفتم ازمایشگاه جواب آزمایشم رو گرفتم: به هر نوع گروه خونیای فکر میکردم جز اون گروه خونیای که هستم. گروه خونیم +AB بود.
صبح بعد گرفتن جواب ازمایش رفتم سرکار. تو داروخونه با سارا شوخی میکردیم که گفتم: با یه +AB درست رفتار کن.
آقای خ گفت: کیAB مثبته؟! شمایین؟
من گفتم آره.
خندید و گفت: اوهههه چههه گروه خونیه خسیسی هستین پس! سارا و من با تعجب گفتیم چرا؟ گفت: اینقدر خسیسن که از همه خون میگیرن ولی حتی به خودشون خون نمیدن!
از تعجب خندمون گرفته بود. میگفتم جدی؟راست میگین؟ دروغه! گفت نه داداش خودمم همینه. از همه گروها خون میگیرین ولی به هیچ گروهی خون نمیدین! بعد گفت وایسا بزنم تو اینترنت. تو اینترنت نوشته بود: +AB فقط به خودش خون میده ولی -ABحتی به خودشم خون نمیده!
واقعاً برام جالب بود. سر این موضوع خیلی خندیدیم. آقای میم که اومد، آقای خ پرسید گروه خوی شما چیه؟ گفت: منم +ABام. یهو اقای خ با خنده و حالتِ نچ نچ کنانی گفت: اینجا چه آدمای خسیسی دورمون کردن ای بابا!
بعد خصوصیات هر گروه خونی رو توی نت زدیم ببینیم هرکدوممون چه خصوصیتهایی رو داریم.
بعضی چیزایی که برای من نوشته بود درست بود. مثلا استرسی بودن. یا خجالتی بودن. ولی یه نکته عجیبش این بود که خوش مشربن. با اینکه خجالتیان ولی رفتار خوبی دارن و باعث خندیدن بقیه میشن و اینکه مهره مار دارن! :/ من واقعاً این رو قبول ندارم برای خودم حداقل! چون نظرم این بوده آدم معمولیام که شاید کمتر کسی ازم خوشش بیاد. شاید این از اعتماد به نفس پایینم باشه
از ویژگیهای دیگه اینکه گروه خونیم جزو سومین گروه خونی نادر دنیاست!
یه آقایی اومده بود دارو میخواست برا بچههاش. دارو ضد تشنج بود. ازش پرسیدن چرا مصرف میکنن؟ گفت متاسفانه بچههاش مریضن و مادرزادی همیننطور بودن. گفت خون خودش و زنش بهم نمیخورده و نتیجه ازدواجشون شده تو بچه که متاسفانه مریضن. حتی میگفت تا سه ماهگی کاملا سالم بودن! خیلی غمانگیز بود ماجرا. یهو گفتم اگه گروه خونیم با کسی که بعدهد بخوام باهاش ازدواج کنم و دوستش دارم بهم نخورن چی؟!
رفتم توی اینترنت جستجو کردم و به یه نکته جالب دیگه درباره گروه خونی خسیسم برخوردم.
زنِ دارای گروه خونی AB+ میتونه به هر نوع گروه خونیای ازدواج کنه ولی مردِ گروه خونیAB+ فقط باید با یه گروه خونی AB+ ازدواج کنه تا بچههاشون دچار مشکل نشن :)
خداروشکر پسر نشدم! همینجوریش دغدغه اینو داشتم نکنه یه وقت عاشق بشم گروه خونیمون نخوره بهم، ازدواجم به فنا بره. الکی مثلاً خیلی عاقبت اندیشم :دی
بسم رب نور
《 ما هر سال روز شهادت حضرت زهرا(س) نذری میدادیم... امسال محمدحسینمون رو به حضرت زهرا(س) دادیم》.
محمد حسین حدادیان جوان دهه هفتادی انقلابیای که در اغتشاشاتِ دراویش گنابادی مظلومانه به شهادت رسید.
خیلی وقته که یه گارد خفیفو نامرئیای نسبت به کتابهای زندگینامه شهدا از زبان همسر یا مادر، گرفتم ولی خب چون دوست داشتم این دفعه با وجود اون گارد و دید نقادانه این دست کتابهارو بخونم و درثانی مطمئنم که خیلی چیزهای خوب میشه از درون این کتابها و لابلای حرفا درباره شهدا فهمید و درس گرفتن، تو پویش شرکت کردم و کتاب رو خوندم.
من بیشتر از مقدس نماییای که توی جریان داستانی بعضی کتابها درباره بعضی اشخاص مهم کتاب یا دنیای واقعی وجود داره، اذیت میشم و خب این کتاب هم مستثنی نبود و این مسئله اذیتم میکرد! چیزی که توی خیلی از کتابها یا روایتها و یا حتی فیلم سریالها میشه دید و این وجه خوبی برای خود اون اشخاص نداره بنطرم! یک مورد دیگه هم احساسی روایت کردن باعث میشه دلزده بشم. خوندن درباره زندگی شهدارو دوست دارم ولی دید خانواده و دید کسی که عاشقانه کسیو دوست داره به یک نفر خیلی بر اساس احساساته. بدون در نظر گرفتن نقاط منفی! ما آدمها جز معصومین که از کلمه معصومین هم پیداست، ممکنالخطاییم! کاش در کنارش از این مقدسنمایی ها دست بردارن.
یک چیزی هم توی سیر داستان جالب بود و اون هم ناپیدا شدن یکبارگی شخصیت مجتبی توی داستان بود! میخک بهتر دراین باره نوشته و من به همون بسنده میکنم ولی نمیدونم چرا اینطور حس کردم که مادرش اون رو رها کرده بود دیگه؟! شاید بگید که نباید قضاوت کرد و همین دست حرفا. یا اینکه چرا موصوع اصلی رو رها کردی چسبیدی به فرع؟ ولی مگر داستان نیست؟ مگر روایت نیست؟ مگر نه اینکه در معرض عموم قرار گرفته پس یعنی پییِ نقد رو هم به تن نوشته مالیدن؟! اگر که اینطوره من رفتار مادر خانواده درباره این پسر برام عجیب بود!
و نکته دیگه اینکه به خیلی نکات مهم نپرداخته بود و به جاش مسائل ریز و حزییات کماهمیتتر رو دنبال کرده بود. صحبت زیادی درباره حوادت مهم اون زمان نداشت بیشتر جنبه احساسی و خانوادگی و حتی شخصی رو مطرح کرده بود.
و اما اینکه همه این حرفا باعث نمیشه لحظهای در مظلومیت این شهید شکی داشته باشم. پسری که برای وطن و مردم مظلومانه و فجیح به شهادت رسید! چقدر سخته برای یه مادر که جوون رشید و عزیزش رو به اون شکل شهید کنن. نکته غمانگیز ماجرا همینجاست که همچنان گمنامن چنین افرادی بین جوونای ایرانی. هم خودشون هم داستان مظلومیتشون. هم راهی که توش قدم گذاشتن. هم رفتار و کردار و الگوهاشون.
در آخر هم " کهف را عاشق شوی، آخر شهیدت میکند".
پ.ن: این حرفایی که درباره این کتاب زدم معناش این نیست که از روی اجبار این کتاب رو مطالعه کردم یا کلا سبک من نباشه. نه! اصلا چنین نیست. اتفاقا اکثر کتابهایی که میخونم و موضوعاتی که علاقه دارم حول محور دفاع مقدس و انقلاب اسلامی و تاریخ مسائل مربوط به ایران و اسلام هست. نمیگم قرار بوده از این دست کتابها نخنونم! منظور این بود که مثل قبل با نگاه خوش خیالی و بدون نقد و بررسی دیگه قرار نیست کتابهایی از این دست یا هر موضوع دیگهای رو بخونم. دوشت داشتم روحیه زودباوری رو کنار بگذارم.
یکی از موضوعات موردعلاقم دفاع مقدس و سرگذشت شهدای کشورم هستن. پر از نکته پر از تلنگرهای خوب پراز رزق و برکت! پس حتما حتما پیشنهاد میکنم این کتاب رو و باقی کتابهایی در این موضوع رو فارغ از نقاط ضعفهاشون چرا که درباره شهید خوندن، درباره انسانهای والا خوندن، قطعاً نتیجه خوبی توی زندگی و احوال آدم میذاره. والسلام :)
مولا امیرالمومنین(علیهالسلام):
#عشق؛ نوعی قرابت و فامیلی است!
@alaviaat | غررالحکم،حدیث۱۰۲۰۴
راستش عشق که نه ولی دوست داشتن رو چون چشیدم، مطابق میدم با این حدیث. تو تمام عمرم تنها کسی که تمام حرفاش دقیقاً دقیقاً درست و خود هدف بوده، مولا امیرالمومنین هستن.
من دوست داشتن رو از عشق بهتر و مفیدتر میدونم. بنظرم عشق باعث سوختن آدم میشه اگر که برای آدم اشتباهی و چیز اشتباهی باشه. ولی دوست داشتن با منطق بیشتر جور در میاد. کور و کر نیست. عشق اگر درست باشه الماسیهست در برابر عقیق دوست داشتن ولی اگر و اما داره!
هیچ وقت یاد ندارم بطور اتفاقی با حدیثی از ایشون بربخورم و همونی نباشه که من هستم. اینقدر ریز و دقیق بیان کامل و جامع احوال آدم رو هیچکسی، هیچ نویسندهای و هیچ عارفی و عالمی نمیتونه بگه و این چیزی جز یکی از نشانههای علم بیکرانِ این شخصیت والاست؟!
بچه که بودم کارتون آنه شرلی رو خیلی میدیدیم و دوستش داشتم. هنوزم خیلی دوستش دارم. یادمه وقتی به آخراش رسیده بود و انه به سن جوانی رسیده بود، دیگه خبری از رویابافیهای بامزشو رفتارای عجیب غریبِ مخصوصِ آنه نبود. شده بود یه دختر ساکت و نسبتاً عاقلی که دغدغههایی مثل دغدغههای تموم آدمهای دنیا داشت. دوستش نداشتم! من اون آنه رو دوست نداشتم. به مامان گفتم: این انه دیگه دوست داشتنی و جذاب برام نیست. لوس شده. بزرگ شده انگار دیگه مثل قبل شیطون و بامزه و رویاباف با اون داستان سراییهای عجیبش نیست." الان بصورت اتفاقی یه عکس از انیمیشن آنه دیدم. همون آنه بزرگ. دیدم خودم چقدر شدم همون آنه شرلی آخرای کارتون! نه مثل قبل فانتزیبافی میکنم. نه خیالبافی میکنم. دیگه خبری از سبک سریهای کودکانه و رفتارای خامِ نوجوونی و کودکیم نیست. یه آدمیام با دغدغههای مخصوص آدم بزرگا که آنه رو از اون آنهی بامزهی خیالباف به آنه آروم و متفکر تبدیل کرد. این آدم رو برعکس اون موقع دوست دارمش. این موقعیت سنی و این نوع از دغدغههای متفاوت رو دوست دارم هرچند که خیلیهاش به شیرینی و خوش خیالی کودکی نیست!
ورود به دهه دوم زندگی واقعاً عجیبه. خیلی عجیب.
شب آرزوهاست. امسال آرزوهام برخلاف سالای قبل متفاوته. راستش پارسال رو یادم نیست ولی این رو خوب یادمه آرزوهام میتونه چی بوده باشه. و اینکه هیچ تصوری از این موقعیتی که الان دارم نداشتم. آرزوم دانشگاه رفتن و درس خوندن و مستقل شدن وهمین دست آرزوهای تکراری هر سالم بود تا قبل از رهایی از کنکور و فهمیدنو تجربه یه چیزایی که الان لمسشون کردم و قبولشون کردم! من دچار جبر زمانه شدم و خیلی هم غمگین نیستم ولی خب از اونجایی که انسان ذاتاً دائمالناراضیه و فقط همونی که میخواسته رو میخواد حتی اگه براش سراسر ضرر باشه، گاهی به آرزوهای گُم شدم فکر میکنم و غصشون رو میخورم! خب این یک نوع خریّتِ محضه! بلا نسبتتون.
چیزای زیادی میخوام از خدا ولی تهش میگم آخرش که کار خودش رو میکنه. حداقل و حداکثر و خوبیش به اینکه چیزای خوب و درست رو پیش پات میذاره :) الان که اینارو مینویسم یه لحظه دلم خواست لُپِ خدارو از سر هیجان و عشق بوس کنم :')
من میسپرم به خودت همه چیز رو. من گیجم اصلاً. من عرضه تشخیص خوب از بد رو اندازه سر سوزن ندارم چه برسه در مقابل تو. من خستم و درگیر. من دلم بهت خوشه. دلم میخواد تو خوشت بیاد. یه سری چیزارو جلو پام گذاشتی که برام قشنگ و پر از حسای گنگِ لذتبخش درعین حال آزار دهندن ولی حس میکنم تو دلشون امتحان نهفتهست. میدونم تو دل نعمتاتم امتحان نهفتس. غُر میزنما ولی خب اگه دانشجو درش نخونه و امتحان نده، ماهیتِ دانش پژوهیش زیر سوال میره! پس اجالتاً من سعی میکنم وقتی خسته میشم سر دنیا غُر بزنم اما با رعایت انصاف. تو هم قول بده به دل نگیری. پس میخوام بزرگترین خواستم ازت تو این شبِ قشنگ این باشه که؛ من رو به چیزی که استحقاقش رو دارم و عاقبت بخیر میکنه، برسون"
خواستم رمزدار فقط برای خودم با ذکر تک تک چیزایی که میخواستم بنویسم ولی بحثم رسید جای دیگه.
بذار چنتا کوچولو از اون آرزو گندههام رو بنویسم:
ازم راضی باشی.
امام زمان با لبخند نگاهم کنه.
برا رضای خودت کاری انجام بدم.
آدم خوبی بشم.
تو شغلم موفق باشم و نون حلال در بیارم.
بتونم با کارم خدمت به خلق کنم.
تکلیفم با کسی که ازش خوشم اومده مشخص بشه چون از لحاط احساسی واقعاً دارم اذیت میشم!
بتونم اون چیزایی که میخوام رو بخرم.
مامانم خوشحال بشه و باشه.
دوستام و آشناهام، کسایی که دوستشون دارم به آرزوهایی که به صلاحشونه برسن.
اونایی که میخوان ازدواج کنن، جفتِ چفتِ خوبشون میدا بشه.
عاقبت بخیر و خوشبخت بشن.
تجربههای متفاوت و خوبی رو داشته باشم.
یه کربلا مارو مهمون کن :'(
آدم بشم.
کاش بتونم آدم بشم.
دوستت دارم.
دست از سرم برندار.
دست از دامنت برندارم.
لطفا بگو امام رضا یکم بیشتر منو بطلبه :(
بغلم کن زیاااااااد. خواهش میکنم💔
من گیجم. گفتم که! بهتر میدونی ولی بازم گفتم که حواست بهم باشه. خیلی سربه هوا میشم، هوامو بگیر غلط نرم که این آخرا همین حس رو دارم.
دوستت دارم.