هوالنور
چند وقته یه تک بیت شعر مثل کک افتاده به جون ذهنم و دائم تکرارش میکنم. وقتی حرفی هم ندارم میخوام یه چیزی بگم هم باز بلند تکرارش میکنم. مثلا میگم مامان: آنان که خاک را کیمیا کنند، آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟!" و همش این بیت تکرار میشه و تکرار میشه. هرچقدر سعی میکنم از ذهنم پاکش کنم نمیشه. یا اون دو بیتی معروف باباطاهر که میگه خوشا آنان که الله یارشان ... رو ورد زبونم شده. :/ حس میکنم دلم برای شعر خوندن تنگ شده. دلم کمی گرفته از روزگار و دنیا. مشکلی ندارم به اون صورت ولی همین دائم فکر کردن و برنامه ریختن و یه لحطه آسوده نبودن توی این دنیا و اتفاقا باعثغمگینی میشه.
دیروز سریال کیمیای روح رو تموم کردم و نفرین آمون به کارگردان و عوامل فیلم! نفرین آمون به خودم که سراغ سریالی رفتم که میدونستم فصل دوم داره و تو خماری آدم رو لِه میکنه و بله! تا دسامبر ما رو با یه آنچه در فصل دو خواهی دید گذاشت و رفت...
بابام چند وقت پیش رفته بود کرمانشاه و برامون نون برنجی و نونخرمایی آورد و الله الله از نونخرمایی! البته نون برنجی هم خوشمزست ولی در مقام دوم قرار میگیره. نون برنجیهارو دیدم یاد نرگس افتادم برای همین عنوان رو نون برنجی گذاشتم تا مگر خودی نشون بده :))
یه پستی رو پارسال قبل از عید برای خودم انتشار در آینده زدم که مثلا یهویی در تاریخی دقیقا یکشال بعد منتشر بشه تا شگفتزده بشم و اینا ولی هر وقت میخوام پست جدید بذارم اون با گوشی، دستم میخوره بهش و میره تو صفحه پست و اینگونه سوپرایزم دائم برام لو میره :/
مهمون داریم و امشب رو صددرصد موندگارن تا عصر فردا. خدا از فرداشب بخیر کنه چون این چند روز خیلی اعصابم درست درمون نیست و خستم و حوصله ندارم. دلم میخواد مثل بچههای دو ساله پا بکوبم به زمینو داد بزنم: از خونمون برید بیرون!" منتها ادب رو رعایت میکنم چون در اون صورت این منم که مامان از خونه بیرونم میکنه! و اینکه مهمونهای خونگرم و خوبی داریم واقعا فقط من تاکید میکنم من خیلی عُنُقم مخصوصا اینکه یکم درس دارم و هیچی نخوندم و فردا هم کلاس دارم. :/
دلم شعر میخواد. یه تک بیت شعر مهمونم کنید :)