اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

معمولا مامان عصرها تا شب خونه نیست. سری میزنه به مادربزرگ که حالا دیگه نمی تونه بهمون سر بزنه و حتی آلزاییمر گرفتارش کرده. دم غروب یا سر شب معمولا لامپ و چراغارو برای رهایی از تاریکی روشن میکینیم. خونه ما با دوتا لامپ روشن میشه. نه اسراف میشه و هم خونه به روشنایی استانداردش میرسه. یه کلید برق دم در ورودی نزدیک جاکلیدی هست. خونه بدون روشن شدن اون لامپ تاریک و دلگیره هرچند لامپ دیگه روشنه و خونه از تاریکی خوفناکش بیرون اومده اما با روشن شدن اون یکی لامپ روشنایی همه حارو میگیره. مامان وقتی از بیرون میاد همونطور که کلیداشو داره میذاره سر جاش دستشم به سمت کلید برق میره و روشنش میکنه. هرشب که چراغارو روشن میکنم دستم به سمت اون کلید اون لامپ نمیره. انگارمنتظرم هرشب مامان بیاد و روشنش کنه. یجور انتظار غیر مستقیم از حضور مامان دارم. بقیه رو نمی دونم تو خونه ولی من همونی ام که بعد از نیم ساعت نبود مامان بهونه میگیره دلم و چشم به دره. منتظرم برگرده. روشن نکردن لامپ انگار یجور بهونست. یجور امید به بودن و انتظار رسیدن مامانه. روشن شدن اون چراغ به دست مامان چراغ دل منو روشن میکنه. امید و گرما رو به قلبم میده هرچند اگر ابراز نکنم و مستقیم نگم که میدونم بهش میگم قطعا.

  • ۴نظر
  • ۱۷ فروردين ۱۴۰۱ ، ۱۹:۲۲
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

همونطور که دیشب گفتم امروز رفتیم بیرون با خانواده پدری. خوب بود. خوب گذشت. من هر دفعه موقع رفتن خیلی مثل بچه های تخس و لوس نمیام نمیام راه میندازم و اوقات همه رو تلخ میکنم منتها خب میرم و بهمم بد نمیگذره. ایندفعه کمتر غرلند زدم. برای گردش در طبیعت هم رفتیم یه شهر دیگه. اینجا شهر ها در فاصله 15 یا 20 کیلومتری و همین حدودای کم قرار دارن برای همین پارک جنگلی یکی از شهرای نزدیک شهرمون رو انتخاب کردیم و رفتیم. جای خوبی بود. تا تونستم از همه جا عکس گرفتم و از همه عکس گرفتم منتها نمی دونم چرا تا به خودم میرسید همه استعداد عکس ساده گرفتنشون صفر میشد و بدترین عکس هارو از من میگرفتن. اینکه این دفعه خیلی خنوک بازی در نیاوردم در راستای همون اهداف 1401 ایم هست که خنوک بودن و تخس بودن و ویراژ رفتن روی اعصاب خودم رو بگذارم کنار، و از دامان طبیعت بهره جویم همچنین همه اینها بعدا خاطره میشن برام و عکس ها و لحظاتش ثبت میشن پس بهتره اعصاب خودم رو با چیزهای الکی ناراحت نکنم. از بس 1400 سال توی فجازی و گوشه گیری بوده که منزوی طور شدم و دلم میخواد این اخلاق رو اصلاح کنم. همین گوشه اتاق نشینی باعث شده باز دوباره توانایی ارتباط گرفتن با آدم هارو از دست بدم. خیلی فکر و هدف دارم برای سال جدید و میخوام تمام سعیم رو برای تحققشون بکنم. اهداف روحی-اخلاقی-معنوی زیادی هستن که باید تو وجودم به وجود بیارم یا تقویت یا نابود کنم. یکی از دلایل حضورم جدیدا تو جمع خانوادگی پدری حضور یه قدم نو رسیده بامزه و جیگر عمه (جیگر عمه لقبشه چون اولین بار که دیدم برای قربون صدقه رفتنش گفتم جیگر عمه. گرچه عمش نیستم.)باران دوماهه عمو ته تغاریمه. این بچه خیلی مهرش به دلم نشسته و خب وقوع این پدیده هر صدسال یکبار اتفاق می افته. هم نازه هم شیرینه. و خب به قول مامان خون خون رو میکِشه. چون نسبت خونی نزدیکی داریم باهم باعث این مهر و محبت شده. جوری که منِ فراری از بچه یه پوشه مخصوص از عکسای جیگر عمه تو گوشیم دارم و دم به دقیقه تو کانالم میذارم. فکر کنم اعضا عاصی شد باشن از دستم. :))

بعد بطور اتفاقی یکی از دوستهای خانوادگیمون رو دیدیم که تا فهمید پشت کنکوری ام کمر همت به نصیت کردن من برای درس خوندن بست و خب این پدیده هم تو این شراط مکانی و زمانی دور و بر من  واقعا نادره و من هر وقت توی این خلق را تقلیدشان برباد داد کسی میاد تشویقم میکنه به ادامه راهم، واقعا پر از انرژی میشم و حقیقتا شاد میشم. گرچه ممکنه خسته کننده باشه شنیدن حرفایی که خودت میتونی صدجلد کتاب دربارش بنویسی ولی دلم گرم میشه وقتی کسی منو درک میکنه و به سمت راهی که میرم تشویقم میکنه.

چندباره چندین نفر مختلف من رو دیدن بیرون، میگن چقدر عوض شدی!. ولی من فقط عینک میزنم و نمیدونم منظورشون چیه دقیقا ولی گاهی با یه حالت عجیبی بهم نگاه میکنن که معذب میشم. ( تو پرانتز بگم که به چشم زخم هم تا جایی اعتقاد دارم.) امیدوارم منظورشون این باشه که یجورایی چند سطح بهتر شدم. سعی میکنم با تحقق هدفام کاملا زیاد تغییر مثبت کنم. ان شاءالله.

  • ۸نظر
  • ۱۲ فروردين ۱۴۰۱ ، ۲۰:۳۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

امشب فهمیدم خدا قطعا قطعا قطعا بهترین و تنها سامان دهنده ترین به نحو احسن ترین کارهاست. یک جوری قربونش برم ماجرارو راست و ریست میکنه که قضیه رو برمیگردونه. نه سیخ میسوزه نه کباب!. وقتی دل آدم میکشنه و آزرده میشه بهترین ترمیم کننده و خریدار اون خورده شیشه های شکسته شده قلب آدمه. دوستش دارم حسابی. خیلی خوشحالم که حواسش بهمون هست.

دوست دارم بهش ایمان قوی داشته باشم. چون هرچی رو که بخوام بترینشو میده. درست ترین کارو برام انجام میده. اما دوست داشتنم و اینکه به سمتش روانه هستم بخاطر این نیست که از این خصلتش سوء استفاده کنم یا فقط بخاطر چیز میزایی که میخوام سمتش باشم. نه!. چون دلآدم گرمه بهش. میسپره به خودش و دیگه بدون دلشوره و نگرانی میره کنار. اضطراب نداره چون میدونه بهترین یاور رو داره. بهترین حامی. بودن باهاش امنِ. حس خوبی داره. اصلا معنویت رو دوست دارم. حس دلگرمی و ماورایی ای که ازش میگیرم قابل بیان نیست. هرچند که اخیرا رابطمون شکرآب بود. :دی
الان به حدی حالم خوبه که حتی مغز و قلبم باهم میگن ببین پذیرای عشقی. اگر خواستی عاشق شو.
ولی خودم از این دوتا عاقل ترم میگم: خوشحالم ولی دیوونه نیستم که خودم رو به فنای الهی بدم. نمیخوام کنترل زندگیمو بدم دست هورموناکه. :/

من در بهترین لحظات و خوش خوشان ترین لحظات عمرم که خیلیی تو استخر خوشحالی غرقه هستم، یه چیزی میاد دستمو میگیره بزور میکشه ببره بندازه تو استخر غم. مثلا امشب با وجود خوشحالی بیش از حد بابت اون ماجراعه و اومدن بارون نم نم. همینطور که دستم از شیشه ماشین بیرون بود و قطره قطره بارون میریخت رو دستم و قند تو دلم آب میشد، چشم افتاد به لاشه گوسفند آویزون شده از سقف مغازه قصابی. بغض کردم و ناراحت شدم بخاطر گوسفنده و سرنوشت غمناکش!. :/

خلاصه که آره. حس میکنم تو ماه شعبان تنها دعا و درخواستی که میخوام از صاحبان عزیز این ماه قشنگ داشته باشم اینکه، حداقل تو این ماه کسی ناراحت و آزرده نباشه. کاش غم نباشه تو دل هیچکس. بی دلیل یا با دلیل غمگین نباشه هیچکس. الهیی آمین. :*)

  • ۱۶ اسفند ۱۴۰۰ ، ۲۱:۳۳
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

امشب از بند خونه تکونی و نقاشی و بنایی رها شدیم.یک هفته کامل خونه مثل بازار شامی که چنگیز خان مغول بهش یورش برده بود، میموند. اما الان همه چیز بر وقف مراده. از این بابت خوشحالم. اما دستام و بازوهام حسابی درد میکنن و گرفتن چراکه وظیفه خطیر رنگ امیزی اتاقم و آشپزخانه مخصوصا سقف هاشون به عهده بنده بود.و خب خیلی سخت بود. چند بار میخواستم از روی چهارپایه بیوفتم. چندبار گفتم اگر بمیرم چی میشه و میدونم مامانم تحمل مرگم رو نداره. ممکنه ببینه افتادم اون هم غش کنه. بقیه هم فرق چندانی نداره. خوشحالم میشن. کامپیوتر و وسایلامو برمیدارن. چه بسا سرشون دعوا کنن. اما این تراژدی غم انگیز وقتی چیک چیک رنگِ سفید چکید روی صورتم و دستم همینطور آویزون روبه سقف بود، پایان یافت. شماهم همیشه تراژدی غمگین با پایان مرگ شخصیت اصلی و پایان باز متصور میشید در هرشرایطی؟.

کفر نعمت واقعا از کف آدم بیرون میکنه همون چیزی رو که داریم. بطور مثال من هرسال از اومدن عید و احوال پرسی و دید و بازدید ها گلایه مند بودم و مخالفت خودم رو صریحا بطور رسمی اظهار میکردم، اما امسال علاوه بر دید و بازدید عید، عروسی اقوام هم در پیش داریم. و این عصبیم میکنه، چون واقعا روحیم جای این کار هارو نداره.

من هنوز قسمت نهم دهکده ساحلی چاچاچا هستم. دلم میخواد مثل دونگ شیک یک عالمه شغل پاره وقت داشته باشم و تو چنین شهری زندگی کنم و ارتباطم با آدما خوب باشه. اما حوصله ندارم.

من شخصیت هایی رو که مشکل روحی دارن توی سریال ها خیلی دوست دارم و دلم میخواد برم باهاشون بشینم و بگم: خب. بگو. و اون بگه و تعریف کنه و باهم های های گریه کنیم.

دلم میخواد یک کلکسیون از عینک های طبی آخرین مدل داشته باشم.

پینترست خیلی بازی با احساسات من رو پیشه کرده. دیگه دوسش ندارم.

قسمت اخر سریالی که میبینم تو پینترست به واسطه یک عکس اسپویل شد. :/

یکی از دوستان دوران مدرسم که کنکوریه، هر چندوقت یکبار از اینکه چقدر خوندم و کجا هستم و... میپرسه. بیشتر از روی رقابت نه پرسیدن احوال. و خب یکم عصبیم میکنه. منم امروز که پرسید یه عالمه بلوف زدم. جوری که دیگه پیام آخرم رو سین نکرده. :دی (انتقام به سبک آبان ماهی ها)

از لحاظ روحی نیاز به شنیدن یه خبر سوپرایز کننده خیلی خیلی خیلی خوشحال کننده دارم.

عیدتون هم مبارک.💚☘️

  • ۵نظر
  • ۱۵ اسفند ۱۴۰۰ ، ۲۱:۴۸
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

امید غریبان تنها، کجایی؟!...

  • ۱۳ اسفند ۱۴۰۰ ، ۲۱:۵۰
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

درود من را به مخترع خانه تکانی دَم عید برسانید و بگویید یه دقیقه بیاد کوچه پشتی با بچه ها منتظرشیم تا حسابی تشکر ویژه ازش داشته باشیم. اینجوری خشک و خالی  زشته. :/

با تشکر.

  • ۵نظر
  • ۱۱ اسفند ۱۴۰۰ ، ۱۲:۴۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

گاهی مثل الان حس میکنم کسی طلسمم کرده که پایان هرچی سریاله که قراره ببینم یا دارم میبینم، برام لو بره، چون میدونن من خیلی نسبت به داستان و اسپویل حساسم.  :/

  • ۱۱ اسفند ۱۴۰۰ ، ۱۲:۱۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

دانلود یک همراه با یه فلاسک کوچیک چایی ترجیحاً با کفش کتونی که پایه پیاده روی نصف شبی زیر این نم نم بارون بریم تا ته جاده دنیا، فارغ از همه چیز.

  • ۰۲ اسفند ۱۴۰۰ ، ۲۳:۳۴
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

توی کشوی کابینت دنبال جوش شیرین می گشتم. بسته جوش شیرین با بسته وانیل تو یه پلاستیک گره شده بود. پلاستیکو باز کردم. بسته وانیل رو برداشتم که بسته جوش شیرین رو از کنارش بردارم دستم بوی وانیلی گرفته که اصلاً من عاشق این بوی مطبوعم!. این بو قطعا بهشتیه. هرچقدرم دستم رو شُستم بازم نرفته. چُنان در تک تک سلول های دستم رسوخ کرده که حالا حالا ها موندگاره این بو. ولی کیه که بدش بیاد؟!.

  • ۳۰ بهمن ۱۴۰۰ ، ۲۳:۵۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

توی دوران مدرسه گویا شیرینی پزی کنار مدرسه بود، که هیچ وقت نتوانستم، پیدایش کنم ولی همیشه بوی شیرینی های داغ داغِ از تنور بیرون آمده، همه مارو به شکموهایی تبدیل کرده بود که مشتاق خوردن شیرینی هابودیم. یادم می آید بعد از کلاس صبح که بعضا ریاضی هم بودخسته و کوفته از کلاس بیرون میامدیم و اولین چیزی که حالمان رو خوب میکرد بوی شیرینی هایی بود که بینی هامان را قلقلک میداد. وقتی از درِ سالن بیرون میامدم دستانم رو برای به آغوش کشیدن خورشید و چشیدن طعم شیرینی ها از بویِ مطبوعشان، میگشودم. همان زمان هروقت این عطر خوشبو را حس میکردم بلند فریاد میزم:چقدر بوی زندگی میده. یکی از دوستانم باخنده میگفت: بویِ زندگی؟ میگفتم:آره بوی زندگی. بویِ خودِخودِ زندگی. بویِ شادی، بویِ خوشبختی." با اینکه هیچ وقت این مکان مجهول را پیدانکردم، و هرگز نتوانستم یک شیرینی از آن شیرینی های خوشمزه، خوشبو را مزه کنم اما هنوز که هنوز است عطر مطلوبِ خوشِ زندگی وارَش را حس میکنم و غرق در شادی میشوم.

  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱