اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

سلام.

اینطور که از عنوان پست معلومه این پست از روی خجلی نوشته شده و ثبت شده. خب راستش بعد از اینکه پریشان‌وار همه اعضای کانالم رو ریمو کردم و بلافاصله اکانت تلگرامم رو حذف کردم، وبلاگم رو بستم و وبلاگ بلاگفام رو هم حذف کردم، پشیمونی از اینکه خیلی بی‌ادبانه اعضارو ریمو کردم و یک دفعه ناپدید شدم به سراغم اومد! و چقدر از اون روز دلتنگ کانالمم و اینکه چقدر هذیونوار اونجا پست میذاشتم. گرچه واقعا حالم بد بود و هست اما خب نتونستم نیام و معذرت خواهی نکنم. حالم بسیار آشفته و پریشانه. دوست ندارم حرفایی که می‌نویسم پر از غم و آشفتگی و حال بد باشه. راستش یه قول نه‌چندان محکم به خودم دادم که تا زمانی که لحظه‌های نوشتن کلمات و تایپ حروف توی وبلاگم حالم خوب و دلم دیگه خونه غم نباشه و بجاش شادی و حال خوب و آرامش قلبم رو تسخیر نکرده باشه، برنگردم. این روزا دلم حسابی می‌خواد همون روزانه نویسی هرچند خالی از فایدم رو ادامه بدم و بنویسم ولی هرچقدر به تاریخچه پست‌هام نگاه می‌کنم هرکدوم با غم سرشته شدن و این شده یه عقده و آرزو که یعنی دوباره روزی میرسه من همون آدم رویاباف و خوش‌خیال و شادِ پرانرژی عاشق  جهان و ممکنات بشم؟! مثل قبل که عکسای نه چندان باکیفیت و حرفه‌ای که از در و دیوار شهر میگرفتم، بگیرم و اینجا بذارم تا شمارو هم با لحظات خوبی که گذشت، همراه کنم؟! و این سوال و بیشمار سوال دیگه که ته ذهن خستم کنار باقی چیزا وول میخوره و اذیتم میکنه. خیلی ممنون از دوستانی که به یادم بودن. این واقعا مایه شادی و شوق و بغضی از سر ذوق و احساسِ محبته که سراغم میاد. متشکرم ازتون. نمی‌دونم بگم برام دعا کنید یا نه!؟ این روزا حتی دعا کردن برام بی‌اعتبار شده متاسفانه. بیشتر حرف نمیزنم. نمیگم میرم پشت سرمم نگاه نمیکنم و نمینویسم نه! شاید چراغ اینجا روشن بشه ولی شرمنده اگر کامنتا بسته بود و یا دوباره حرفام آکنده از غم بود.  ممنون =)

  • ۲۲ مرداد ۱۴۰۱ ، ۲۰:۵۴
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

از اونجایی که آدم اهل نوشتن دفتر برنامه ریزی [معادل فارسی بولت ژورنال] و امثالهم نیستم، و تا حدود بسیاری هم فراموشکارم، تصمیم گرفتم هرچی کتاب میخونم یه مختصر توضیحی ازش بنویسم که بعدا یادم نره و بدونم داستان چی بودو نکته هاشو بدونم. راحت ترین شیوه نوشتن برای من توی وبلاگ هست چون نیازی به دست خط نیست! :/

از قبل عید تا یکماه به کنکور چند کتابی خوندم و برای اینکه داستان و موضوع کتاب  و نظرم دربارش از ذهنم پاک نشه، حدودی هرچی یادم هس رو می‌نویسم. این مدل پست صرفا برای خودمه. پیشنهاد یا انتقاد نیست. به رخ کشیدن و اینا هم نیست. فقط چون با دست خط گل‌و بلبلم، اهل نوشتن روی کاغذ نیستم و اینجا دسته بندی راحت‌تره می‌نویسم. دوست داشتین استفاده کنید :)

نامیرا/صادق کرمیار

نامیرا کتاب عجیب و حرص در آری بود برای من. خیلی حرص خوردم سر این کتاب! از رفتارِ بچگانه و بی فکر و برحسب هیجانِ آدمایی مثل عمربن حجاج! درسته یکم بخاطر تعلل های عبداالله ممکنه ناراحت بشی ولی هرچقدر میری جلو این مرد رو بیشتر تحسین میکنی. ولی بهت و ناباوری و پست فطرتی رو توی امثال عمربن حجاج و همپیمانانش دیدم! نمی‌دونم چطور اینقدر آدم میتونه پول پرست و بی عقل و خرد باشه، اینقدر حذب باد و چه و چه باشه که در آخر چشم روی همه اون اصرار ها به امام حسین(ع) برای اومدن به کوفه‌و ادعای جان فدایی برای اهل بیت بگذره و نه‌تنها گولِ ابن مرجانه رو بخوره بلکه به سپاهش بپونده و توی واقعه عاشورا به امام حسین(ع) شمشیر بکشه!!! من هنوز از این رفتار گیجم. بعد این همه مدت که از خوندن کتاب میگذره، این بحث قشنگ توی ذهنم تداعی میشه و من هی حرص میخورم! این کتاب چون به تاریخ اصل خیلی نزدیک تر بود، منبع خوبی میتونه برای واقعه عاشورا باشه. هرچند که کتاب دراصل به قبل از ورود امام حسین(ع) به کربلا پرداخته. میتونم بگم داستانِ تردیدها. دو راهی ها. سرگردونی بین حق و باطل. کدوم یکی حق کدوم یکی باطل؟! و این مسائلی هست که همین امروز میتونیم توی جامعه خودمونم ببینیم. کتاب دوست داشتنی‌ای بود.از آدمای منطقی خوشم میاد. از کسایی که بی‌گدار به آب نمی‌زنن و حسابی سبک سنگین میکنن. عبداالله‌بن عمیر آخر سر همون کاری رو کرد که باید و خوش بسعادتش :) من واقعا خوندن این کتاب رو توصیه میکنم. جنس تردید و داستان و موضوعی که بهش پرداخته بود رو دوست داشتم.

برزخ بیگناهان/کارین یه بل

داستانی جنایی و خشن و بی‌رحم داشت. داستانِ خوبی داشت ولی بنظرم مناسب هر سنی نیست و خب من محدودیت سنی ای ندارم منتها خوندن این مدل کتاب‌هارو به هرکسی توصیه نمیکنم. داستان فضای جنایتکارانه و هولناک خوبی داشت. کسی که دم خورِ شیطان بود و خودشم به شیطان تبدیل شده بود. اون زندان روحی ای که پاتریک برای سارا درست کرده بود، فکر میکنم حتی بعد مرگ اون پست فطرت دست از سر سارا برنمیداشت.

 اتاق/اما دون اهو

داستان کتاب نسبتا کسل کننده بود. نویسنده به موضوع تازه ای پرداخته بود ولی من به مزاجم سازگار نبود! اصلا دوستش نداشتم و تقریبا میتونم بگم با کتاب برزج بی گناهان از نظر موضوع شباهت‌هایی داشت که اصلا دوست ندارم اسم موضوع رو بیان کنم! کتاب های جنایی و ترسناک رو خیلی دوست دارم ولی پرداختن به چنین مسئله‌ای رو به عنوان یک نوع گونه از وحشت اصلا باب میلم نیست و توصیه میکنم هرکسی سراغ این کتاب نره مخصوصا نوجوونا. توی خیلی از فیلم و سریال ها خیلی زیاد و به بی‌رحمی آدم میکشن ولی اون قابل تحمل‌تر از موضوع این کتابه. در کل بخاطر موضوعش خیلی معروفه کتاب و داستان آنچنان جذاب و میخکوب کننده‌ای نداره. سیر آروم و یه لحظه تند و تا اخر آروم پیش میره. کند و حوصله سر بر. بنظرم همینکه فهمیدین سرنوشت اون پسر بچه بعد از اون نقشه‌ای که کشیدن چی میشه، کتاب رو نخونید چون چیز دیگه‌ایی نداره جز روزمرگی :/

سینوهه جلد1/میکاوالتاری

یه کتاب تاریخی-داستانی جالب از دوران مصر باستان. سرگذشت مصر و سرگذشت خودِ نویسنده که درواقع پزشک سلطنتی فرعون بوده. داستان جالبی داره. سینوهه تولدش مصادف شده با تبلیغ یکتا پرستی و شروع آیین یکتا پرستی توسط فرعون جدید یعنی آمن هوتب چهارم. صحنه جنگ و وضعیت مردم مصر و کشورهای همجوار مصر. اعتقادات و پوشش و سبک زندگی مردم و درجه اهمیت خرافات و لاقیدی مردم و همین موضوعات. یک مسئله جالب که هست مربوط به همون ترویج آیین خداپرستی و به رسمیت شناختنش توسط فرعون هست. تاجایی که ما میدونیم، دو پیامبر الهی در ترویج خداپرستی در مصر نقش داشتن و درواقع یکتا پرستی به دست این دو پیامبر یعنی حضرت داوود و حضرت یوسف بوده. چیزی هم که میتونیم حتی توی اینترنت دربارش بخونم همزمانی حضرت یوسف و پادشاهی آمن هوتب چهارمه. که خب صددرصد یوسف نبی بودن که عزیز مصر شدن و اون اتفاقات براشون افتاده و خداپرستی رو توی مصر رواج دادن که در اصل ما از قران این رو میدونیم. اما توی این کتاب خبری از پیامبر نیست و نه‌نتها بعد از تبلیغ و به رسمیت بخشید به خدای یکتا برای مردم خوشبختی و رهایی از ظلم و جنایتی درکار نبوده بلکه مردم رسما میگن ما همون آمون چوبیِ خودمون رو میخوایم! جوری که نویسنده میگه بدبختی و فقر بیشتر و جنگ و فلاکت بیشتری وارد زندگی مردم بینوا شده و اون هارو در وضعیت بسیار بدتری قرار داده و چه بسا نفرین امون دلیل این بدبختی و فلاکته. خب این مسئله که وجود یوسف نبی دقیقا در دوره کدوم فرعون بوده، دقیقا اشاره نشده ولی به احتمال زیاد در زمان آمن هوتب چهارم بوده و داستان سینوهه که به گفته نویسنده و مترجم براساس خاطرات سینوهه پزشک دربار و بر اساس واقعیت هست، من رو گیج کرده. چون از وجود شخصی مبنی بر منجی و حتی دستیار فرعون نه حتی آوردن اسم شخص یوسف نبی، هیچ حرفی توی کتاب نیست. و خب من نمیام به حرفای این کتاب و نویسنده‌ای که نمیشناسم و معلوم نیست کتاب چقدر ذهن بافیه چقدر واقعیت اعتماد کنم و اون رو روایت تاریخی کاملا معتبر بدونم. قطعا به قرآن ایمان دارم و روایت قرآن صد درصد برام معتبر تره. =) ولی کتاب جالبیه. من دوستش دارم. روایت جز به جزء و دقیقا و جذاب از زندگی مردمان خیلی خواندنی و حیرت انگیزه و به خوبی اوضاع مصر رو به تصویر میکشه و منم که از بچگی عاشق مصر و رمز و رازش بودم و هستم. فعلا دارم جلد2 رو میخونم تا برسم به پایان و بدونم چی میشه آخر داستان.

ارمیا/امیرخانی

این کتاب رو از کتابخونه که قرض گرفتم. تقریبا دوروز بعد رفتم سراغش. چند صفحه خوندم‌و تا به جای حساس کتاب رسیدم دیدم ای دل غافل! دقیقا همون صفحات مهم نیست! :/ دیگه قسمت نشد باقی ماجرارو بخونم.

  • ۶نظر
  • ۰۸ مرداد ۱۴۰۱ ، ۱۷:۳۵
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

گفتم عشق رو نمیفهمم. درکش نمیکنم. ولی این به معنای وجود نداشتنش نیست. درک من ناقصه از وجود عشق! حالا من دوست داشتن رو ولی حسابی میفهمم و درک میکنم. درک ناقصم از عشق و عاشقان شما این فنای در ذاتِ معشوقه! چیزی که برام دست نیافتنی‌ترین و دور از ذهن‌ترین چیزه. گفتم عشق هست‌و نفهمیدن من دلیل بر نبودش نیست، چون عاشقای شمارو میبینم و بهشون غبطه میخورم. میدونید برای خدا شدن، براش شما فنا شدن، دور از ذهنمه ولی برام قشنگه. رنگ و بوش دوست داشتنیه. رایحه این عشق هرچند کم ولی به مشامم هم میخوره‌و همین باعث حال خوبم میشه. باعث حسرتم میشه. دوست داشتن چیز بدیهی‌ایه ولی عشق دست نیافتنی چون مشخصه‌ای مهم به اسم فداکاری داره. اینم چیز کمی نیست. راه عشق آدم میخواد. زره‌و چکمه پولادین میخواد. تحمل میخواد. گفتم که بگم اینو میفهمما! کلیتش برام جذابه ولی کار هرکَس نیست این راه طویل! اینارو برای لوس کردن خودم ننوشتم فقط درد دل بود. شما که گوش میدین گفتم بذار بلند بلند بنویسم تو مغزم چی میگذره. شما اینارو بذار به حساب بچه پروئی که از رو نمیره :) آره خلاصه دوست دارم عاشق باشم ولی نمیتونم!

عزیزم حسین(ع)

  • ۰۷ مرداد ۱۴۰۱ ، ۲۳:۳۸
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

سریال* جدیدی که میبینم، یه چیز جالبی داره که ذهنم رو به فکر و تصور وا داشته. توی سریال انسان ها و موجودات دیگه‌ای به اسم نئانتل‌ها زندگی می‌کنند که شبیه انسان هستن اما از جهاتی متفاوت و دارای نیروی خارق‌العاده‌ای ان، از جمله رویا دیدن! درواقع منظورشون همون خواب و رویاییه که انسان در حال خوابیدن میبینه و توی فیلم انسان ‌های عادی از این نیرو برخوردار نیستن. یک جایی از فیلم مردم قبیله به پسری که ایگوتو هست (دورگه انسان و نئانتال)، با تعجب از دیدنش در حالت خواب و شنیدن صداها و حرکاتش به این دلیل که داره خواب میبینه، می‌پرسن: رویا دیدن چطوریه؟! اصلا وجود داره؟ اون پسر میگه: من درحالی که دراز کشیدم و چشام بسته‌ان، چیزی اینجا نمیبینم و نمیشنوم، اینجا هستم، ولی یکجای دیگه، درحال انجام یه کار دیگم. در حال دریافت و تجربه حس های دیگه". بعد دیدن این سکانس‌ها فکرهای توی سرم مثل نخ های کاموا دورهم پیچیدند و پیچیدند تا جایی که شدن یه کلاف سردرگم از چندین نخِ متفاوت. توی اون آشفته بازار این فکر پرید وسط میدون. این فکر که چرا من دیگه نمیتونم خیالپردازی کنم؟! نکنه منم از این موهبت محرومم؟! نکنه فقط توهم بوده؟! خواب و رویا با خیالپردازی یه تفاوت داره و اون هم اختیاری بودن دومی و غیر ارادی بودن اولیه ولی من که خواب میدیدم ولی خیال‌پردازی چی؟! من ازش محروم شدم؟ شاید از وقتی که میل بافتنی هام رو کنار گذاشتم و تمام کلاف‌های کاموا رو بیرحمانه توی پلاستیک، درون کمد پشتِ جعبه های پر از وسایل بی مصرف و کم مصرف، محبوس کردم، به نفرینشون دچار شدم؟! به نفرین کامواهای بینوایی که هزاران آرزو و رویا برای تبدیل شده به چیزی که میخواستن و رسیدن به اون هدفی که باهاش خیالپردازی کردن داشتن، اما من بی‌رحمانه اون هارو توی تاریکی و سیاهیی زندانی کردم.احتمالا این درد و دل شکستی تبدیل به خشمی شد که با اون طلسم سیاه من رو هم از این ویژگی محروم کنند! جادوی سیاهی که دیگه نتونم رویاپردازی کنم و غرق اون کهکشان لاینتهیِ عظیم بشم! نتونم از جامِ بلورینِ رویاپردازی بنوشم و از طعم شیرینش از خود بی خود شم؟! اما حقیقت همینه. هرچند تلخ من دیگه توانایی خیال‌پردازی ازم سلب شده. خیلی وقته با فکرهای شومِ ترس از آینده و اینکه چی میشه، سحر شدم و توی زندان این طلس محبوسم. این واقعیت که قدرت تصور چیزا و کارهایی که دوست داشتم رو از دست دادم، از بادام تلخ و یا حتی از دمنوش گل‌گاوزبون  هم تلخ تره. هرچه که هست دلم برای خیالپردازی و رویا بافی حسابی تنگ شده.

*سریال Arthdal Chronicles

  • ۸نظر
  • ۲۵ تیر ۱۴۰۱ ، ۲۲:۳۳
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

روزی صد بار میام و پست میذارم و منتشر میکنم. حرف میزنم از چیزایی که تو مغزم در جریانه ولی متاسفانه این صرفا یک فرایند ذهنیه و تو همون مرحله خیال پردازی میمونه.

به طرز عجیبی چنتا گوش قرمز توی صورتم زده بیرون و من به این قضیه مشکوکم که قراره چه اتفاقی بیوفته که جوش ها از قبل تدارکات دیدن و رفتن پیشواز!

این روزا بدون استرس فیلم میبینم و در همین روزهای آتی هم میرم کتابخونه و کتابایی که تا قبل از "اسمشو نبر" نتونستم بخونم یا بخاطر آشفتگی ذهنیم، یک کلمه هم ازشون متوجه نمیشدم رو میخوام با آرامش بخونم. منتها هوا بس ناجوانمردانه داغه! گرم هم نه ها! داغِ داغ. این چند روز هراز گاهی استرس و ترس قبول نشدن تو رشته ای که بخاطرش باز یکسال زحمت کشیدم میوفته به جونم ولی خب من تمام تلاشمو کردم و میسپارم به خدا. هرچند که مطمون نیستم سپردم به خدا یا انداختم روی دنده بیخیال ولش کن. اینکه دائم استرس داشتم و فکر و خیال میکردم، نشون از اعتماد نداشتن به خدا بوده! گرچه هزاران بار از اعماق قلبم بهش اعتراف کردم که میسپارم به خودت ولی خب، از استرس لحظه به لحظه معلومه که اعتماد کافی ندارم.

این چند روز دوتا سریال میبینم و همینطور سریال جومونگ رو برای دومین بار در عمرم دنبال میکنم و بی‍‌صبرانه منتظر پخش مختارنامه تو ایام محرمم! :دی

وقتی هوا بشدت گرمه و از بی‌حالی ولو شدم روی مبل، به خودم میگم بازم خداروشکر که مثل روزهای منتهی به کنکور لازم نیست هم گرما رو تحمل کنی، ضعیف و بی‌حال باشی در کنارشم استرس اینکه وای چرا نمیتونم برم درس بخونم رو، داشته باشی.

بین خودمون بمونه، بعد از آزمون حس میکنم خون توی رگام جریان یافته و دارم جون میگیرم. خواب عمیق و بدون استرس رو دارم تجربه میکنم. اینکه یه لحظه وسط روزهیچ کاری انجام نمیدم عذابم نمیده و وقتی فکر میکنم چقدر وقتم ازاده و لازم نیست اون کتاب‌های کوفتی و مطالب هزار بار تکرار شوندش رو بخونم، یه نفس عمیق میشه و بهم آرامش میده.

از یک چیز خیلی مطمئن هستم. این حرف که "کنکور همه آینده شما نیست" چرت ترین حرفیه که میتونید به یه دانش آموز بزنید! چراییش بماند!

خب چون قرار بود اول سریال وینچزو رو به اتمام برسونم الان دارم میبینمش و خوشم اومد. نه واقعا خوشم اومد! از قسمت چهار به بعد جالب شد و اینکه دوز عاشقانش به سطح حداقل رسیده منو بیشتر جذب خودش میکنه. من خیلی آدم عجولی‌ام! هر فیلمی که میخوام ببینم کلا دو دقیقه بهش فرصت دفاع میدم و خب اون دو دقیقه طبیعتا تیتراژه دیگه. با اینکه سریال اکشن و درام/جناییه نسبتا طنز خوبی داره. البته کمدی سیاه. من سر هر سکانس میخندم. :/

ببینم شما تا حالا کسیو دیدین که ته دیگ نونی رو به ته دیگ سیب زمینی ترجیح بده؟! من دیدم. خواهرم! میدونم کافره و باید توبه کنه.من خودم سعی میکنم به راه مستقیم منحرفش کنم. استدلالشم اینکه ته دیگ سیب زمینی کمتر توی قابله جا میگیره و کمتره! متاسفانه داره کیفیت رو فدای کمیت میکنه و اصلا آگاه نیست و این چیزی جز اثر جنگ رسانه و هژمونی و تحلیل رفتن مغز نوجوونا و همین چیزا نیست.

این روزا خیلی از خدا دورم. من که حس میکردم بهش نزدیکم ولی دیدم چقدر فاصله کهکشانی ازش دارم، هرچند که اون همینجا کنارمه.

  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

وقتی بهشت رو درباره وبلاگ نویسی و بلاگستان متصور میشم، با خودم فکر میکنم که تو بهشت، هرقالبی از هر سرویس وبلاگ نویسی ای به همه نوع سرویس وبلاگ دهی میخوره و آدم حسرت نداشتن قالبای بلاگفا برای بیان یا بالعکس رو نمیخوره.

بهشت وبلاگ نویسی شما چطوریه؟

  • ۵نظر
  • ۱۲ تیر ۱۴۰۱ ، ۱۱:۱۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

همینطور که خیره بودم به کتابم، چشام غرق کلمات بود اما ذهنم غرق اقیانوس فکر و خیال و استرس و اضطراب. با خودم حرف میزدم‌. گشنمم شده بود. نرگس آرومِ درونم گفت: یکم آروم باش! بهتره استرس و ترس رو بندازی دور. بسپار به خدا حل میشه. چه خوبه الان دوتا گوجه سرخ کنی کنارشم یه دونه تخم مرغ. خودم از پیشنهاد خودم خوشم اومد! رفتم آشپزخونه. همینطور با خودم حرف میزدم: آفرین! چی بهتر از اینکه به فکر خودت باشی! گوجه هارو ریز کردم. دستمریزاد! گذاشتم سرخ شد. دیگه به هیچی فکر نکن! همینطور که تخم مرغ رو از یخچال برداشتم گفتم: املت‌ها نه ها! تخم‌مرغ پخته شده کنارشم دوتا گوجه سرخ شده. گوجه هارو بزنی کنار تخم مرغ رو بشکنی! . به به! خیلی هم خوشمزه. همونطور که مامان میپزه. در همین حال تخم مرغ رو وسط گوجه‌ها شکوندم. با قاشق تخم مرغ‌‌ و گوجه هارو هم زدم. اصلا همین که بیخیال خورد و خوراکت شدی باعث شده به این روز بیفتی! به خودم یادآوری کردم که واسه املت زردچوبه زیاد میریزن. واسه این یکم فلفل تنها با نمک. دست بردم سمت زردچوبه. قوطی زردچوبه و فلفل قرمز شبیه همه. برداشتم و ریختم توی غذا. گفتم فلفل باید بیشتر باشه. چشام به ماهیتابه بود و گرم دیدن و شنیدن صدای جلزو ولز محتوایت غذا. فلفل هم ریختم. زیر گاز رو خاموش کردم و از فکر اومدم بیرون. چشم دوختم به ماهیتابه. به املت‌های پخته شده پر از فلفل و زردچوبه!

دستام رو زدم به کمرم. ابروهامو دادم بالا. با خودم گفتم: آشپزی کردنت برای صدسال اخیر بسه دیگه!

  • ۶نظر
  • ۲۸ خرداد ۱۴۰۱ ، ۲۳:۱۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

اینکه ته دلم باز‌هم امید به معجزه دارم، کلافم میکنه!

  • ۲۵ خرداد ۱۴۰۱ ، ۲۱:۰۳
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

ساعتِ ۰۰:۵۸ دقیقه نیمه شب تو راه برگشت از سفر یکروزه مشهد، همه مسافرای اتوبوس خوابند بجز من و البته راننده! دارم بعد مدتها آهنگ گوش میدم و همچنان پلکهام قصد بسته شدن نداره! یکم میترسم اما از ترسیدن خسته شدم. از هشدارهای مغز نیمه‌هوشیارم که جز حال بد و اضطراب، ثمر دیگه ای برام نداشته، تا بازداری از انجام هرکاری! 

به هرحال الان نسبتاً خوبم. خداروشکر. ولی سبک نشدم! سنگین‌تر از همیشه‌ام و این برمیگرده به خودِ درونیم که با دعا و طلب کمک از خدا و توسل به امام رضای رئوف و تلاش بسیارم شاید حل بشه که من دومی رو ندارم!

من عاشق جاده‌ام. یعنی بیشتر از خود سفر، از مسیر سفر لذت میبرم. عاشق رانندگی شباهنگامم. سفر در شب دوست داشتنیه، شب رمز آلود و هراس انگیز و هیجان انگیزه. آره و من عاشق مسیر سفر با ماشینم شایدم قطار :) هواپیما؟ اینو هنوز نمیدونم! 

ولی دوست داشتنیه.

و اینکه باید یک چیز رو قبول کنم. گرچه قبول کردم ولی بطور رسمی باید ابرازش کنم. اون هم اینکه من بشدت بد مسافرتم و اینو با ارزیابی تمام سفرهایی که رفتم به دست آوردم. نتایج حیرت‌انگیز و مشمئزکننده بود! من بد مسافرتم! سفر رو به بقیه زهر میکنم! متاسفم برای خودم چون مشکل از منه! : همین. 

پ.ن: دوست دارم از سفر یکروزه با مامان به مشهد بنویسم؟! نمیدونم! یکم ابعاد تلخ داشت به همین خاطر دوست ندارم بیان کنم. باید گذاشت برای بعد!

پ.ن۲: نابرده رنج آیا قدیمی میشه؟!

پ.ن۳: ببخشید که یادم رفت سلام کنم =) خیلی وقته پنل رو باز میکنم بنوبسم ولی امان از حرفی! اما امشب از این حال طاقت نیاوردم ننویسم:)

  • ۷نظر
  • ۲۲ خرداد ۱۴۰۱ ، ۰۱:۱۰
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

بی تو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو.

  • ۱۸ فروردين ۱۴۰۱ ، ۲۰:۰۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱