چگونه روزمان را خراب کنیم؟

فقط کافیه صبح بلافاصله که بیدار شدی برای یه چِک ریز به سمت گوشی بری، اونوقت کل روزت رو باختی! کاش میشد هر صبح که از خواب بیدار می‌شم‌و این همه برنامه و کار که باید انجام بدم، همشون دست به دست هم بدن گوشیو بکوبن به دیوار :|

  • ۷
  • نظرات [ ۵ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱

    این فرم ایمن نیست. تکمیل خودکار خاموش شده است.

    هوالرحیم

    نمیدونم چرا چند وقتی هست که اینقدر عصبی‌ام! البته درسته اوضاع اجتماعی کم تاثیری نداره ولی خب هرچیزی در جای خودش باعث عصبانیت و حرص خوردن میشه اما من با اینکه تقریبا مشکلی یا فشار روانی‌ای مثل قبل(کنکور) ندارم ولی باز هم اعصابم خورده. همه چیز روی مخمه و یه جرقه کافیه تا آتیشم شعله‌ور بشه‌و همه جارو دامن بگیره. مثلا همین الان هم انگار عصبی‌ام. سرم سنگینه‌و اذیتم میکنه. خیلی وقته شاید نزدیک یکماه باشه که گریه نکردم و نمی‌دونم چون قبلا عادت داشتم هر روز و هر شب یه آبغوره‌ای بگیرم تا روزم روز بشه و شبم، شب، اینطوری شدم؟! شاید تلنبار اینهمه گریه نکردن باعث سرنگین شدن سرم و اعصاب خوردی‌های مداومم شده. اما مشکل این هست که گریم نمیاد! حتی با اینکه پاور کیس کامپیوترم هم امروز که بعد از چندین روز می‌خواستم دستی به پنل بیان بکشم و یکم حرف بزنم، سوخت! راستش از دست صورتم حرص می‌خورم. جوش زده زیاد. هرچند کسی شاید متوجه نشه ولی خودم مهمم که خیلی بخاطرش خودخوری می‌کنم. دلم می‌خواد با یک دوست حرف بزنم و حرف بزنم. بخندم از ته دل‌و قهقهه بزنم منتها دوماهی میشه از دیدار آخرین به اصطلاح دوستم میگدره ولی عادت ندارم همیشه من شروع کننده پیامی باشم که تهش خودم رو کوچیک کنم! آدما اگر میل به ارتباط با کسی رو داشته باشن قطعا اگر پیش قدم نشن، ادامه طناب ارتباط رو سفت می‌چسبند ولی این چیزی که من میبینم، رها کردن طنابه تا سفت به دست گرفتنش! روی میزم نشستم دارم داستان سرایی میکنم بلکه سرِ سنگین صد کیلوییم کمی سبکشه اما زهی خیال باطل که فقط وقت تلف می‌کنم چون قراره بریم عروسی تا یکی دو ساعت دیگه! فکر کنم یکی از دلایل جوشای صورتم همین عروسی‌هایی باشه که غروب ۲۹ صفر نشده، اذون نگفته‌‌و ماه ربیع‌الاول دیده نشده گرفتن! یکی دیگه از دلایل اعصاب خوردم همین چیزاییه که حرص رسیدن بهشون رو دارم. خیلی عجولم واقعا اذیت میشم. چند وقته این جمله امام علی(ع) که گفتن در روز قیامت هر کسی با محبوب خودش محشور میشه، به یادم میاد و با خودم میگم: یعنی اون روز من با چی محشورم؟! یکاری توی این دنیا می‌کنم یا رفتاری دارم یا هدفی دارم که خجالتش نمونه برام؟! بعد میگم که نکنه با پول محشور بشم. هزاران اسکناس صد تومنی :/ یا چیزای بیخود تر از بیخود! آره سر همین موضوع هم حرص می‌خورم و اعصابم خورد میشه. دیروز رفتم دکتر و دکتر هم همون داروهای قبلی که قبلا دکتر دیگه‌ای برام تجویز کرده بود ولی سهل انگاری گردم و نخوردم رو نوشت و البته همون داروهایی که خودم سر خود مصرفشون میکردم هرازگاهی :دی ماشاءالله  توی درمان معده درد یه پا استادی شدم! کلیدینیوم_سی رو نشون دکتر دادم و میگم: اینو برای زمانی که عصبی میشم و معدم درد میکنه خریدم بخورم ولی جرئت نکردم چون باید دکتر تجویز کنه. این پنتوپرازول هم برا اسید و... همونارو گفت مرتب بخور و یکی چنتا داروی دیگه. البته برای قیژ قیژ سر زانوم هم برام مکمل کلسیم نوشت. گفتم قیژقیژ سر زانو! چند روز پیش رفته بودیم مشهد و اینقدر از خونه فامیلمون تا حرم یا بازار پیاده رفتیم که زانوی ضعیف و نحیف همونی که قبلا توی پستی مفصل از درمان دردش با پماد خر براتون شرح مفصل دادم، دیگه واقعا صداش در اومد. شبیه لولای در کمدای قدیمی که وقتی خشک میشه و روغنش تموم میشه یه صدای قیژ مانند اعصاب خوردکنی داره، زانوی پای منم موقع حرکت همین صدا رو میداد. اصلا چی دارم میگم؟! دارم از معجزه نوشتن اشتفاده می‌کنم تا مغزم آروم شه؟! احتمالا همینه! یه ماجرای جالبی هم وقتی خونه فامیلمون بودیم پیش اومد که دوست دارم بنویسم ولی میگم شاید قضاوت و تهمت یا غیبت بشه و درست نیست اما ماجرا از بُعدی بود که کمتر شنیدیم! یه چیز دیگه‌هم که برام مضحک بود البته اینو بگم. تلویزیون روشن بود و شبکه روی کانال مجاهدین خلق!(لعنت الله علیه) سخنرانی مسعود رجوی درباره مظلومیت و چگونگی شهادت امام حسن مجتبی! سخنرانی تاثیر گذاری بود مثل اینکه معاویه بیاد از فضائل امیرالمومنین خطبه بگه. تو خفههه! تو یکی که خفهههه. نه تو ساکت باش! بشین سرجات بتمرگ! فقط خفه باش. هیس خفه! به قول برخی دوستان از اینجا تا اون سر دنیا پرانتز :))))))) البته خب این دنیا، دنیای عجایبه و اگر عجایب هفتاست این یکی شد هشتمی :| اگر به طرفدارای این حزب جنایتکار هم برخورد با این حرفم، بگه تا بیشتر بگم تا بیشتر بهش بر بخوره !

    اگر غلط املایی یا عدم رعایت علائم نگارشی توی پستم هست به بزرگی خودتون ببخشید چون با گوشی واقعا سخته پست گذاشتن.

  • ۸
  • نظرات [ ۸ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • جمعه ۸ مهر ۱۴۰۱

    واقعا عنوان ندارد.

    هوالغفور

    از لحاظ روحی حس می‌کنم از قبل پسرفت کردم.
    حداقل یک نمونش امسال محرم که شعور حسینی که پیشکش، من حتی شور حسینی هم نداشتم.
    از دست خودم کلافه و عصبی‌ام. از دست درجا زدنای روحیم. هنوز که هنوزه بین یه چیزایی درگیرم. چند وقته هی مدام می‌پرسم من کند ذهنم؟! نمیدونم شاید واقعا کند ذهنم...
    این وبلاگ برای راحت نوشتن جای مناسبی نیست. از وقتی از بلاگفا اومدم اینجا خودسانسوری زیاد شده و نه دست و دلم برگشت به بلاگفا رو داره نه کاملا و راحت نوشتن در اینجارو. معلقم بین اینجا و اونجا. انگار متعلق به هیچ جایی نیستم. به هرحال دلم این احوال روحی خودم رو نمی‌خواد. دلم آرامش ذهنی می‌خواد. از این همه نشخوار فکری و دو دل بودن و مردد بودن خسته شدم.

    شایدم باز دارم به خودم سخت می‌گیرم. همونکاری که ازش متنفر و فراری‌ام!

    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • جمعه ۱ مهر ۱۴۰۱

    چه برایمان آورده‌ای مارکو؟

    هوالعظیم

    گاهی وقتا رفتار ما با خدا شبیه اون آدمی هست که یه کار خیلی فوری و مهم داشت و دنبال جا پارک برای ماشینش بود، رو کرد به خدا و گفت: اگه جا پارک برام پیدا شه قول میدم نمازامو سر وقت بخونم و آدم خوبی باشم و از این دست قول‌هایی که موقع گرفتاری برای برآورده شدن حاجت میگیم و خلاصه حین گفتن یه جا پارک پیدا می‌کنه و به خدا میگه: خدایا دیگه لازم نیست، خودم پیدا کردم!

    منم خیلی وقتا رفتارم همینه. دستاوردها و چیزایی که به دست میارم میشه تلاش خودم ولی انجام نشدنشون رو میندازم گردن خدا.

    پ.ن: این بود پند امشب. عنوان هم هیچ ربطی نداره. اون عکس هم کاملا بی ربط‌تر از عنوانه ولی خب امروز رفتم کتابخونه دیدم قشنگه ازش عکس گرفتم منتها اگر یه جمله با معناتر مینوشتن بهتر نبود؟

  • ۱۱
  • نظرات [ ۴ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۱

    در ستایش نون برنجی

    هوالنور

    چند وقته یه تک بیت شعر مثل کک افتاده به جون ذهنم و دائم تکرارش می‌کنم. وقتی حرفی هم ندارم می‌خوام یه چیزی بگم هم باز بلند تکرارش می‌کنم. مثلا میگم مامان: آنان که خاک را کیمیا کنند، آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟!" و همش این بیت تکرار میشه و تکرار میشه. هرچقدر سعی می‌کنم از ذهنم پاکش کنم نمیشه. یا اون دو بیتی معروف باباطاهر که میگه خوشا آنان که الله یارشان ... رو ورد زبونم شده. :/ حس می‌کنم دلم برای شعر خوندن تنگ شده. دلم کمی گرفته از روزگار و دنیا. مشکلی ندارم به اون صورت ولی همین دائم فکر کردن و برنامه ریختن و یه لحطه آسوده نبودن توی این دنیا و اتفاقا باعثغمگینی میشه.

    دیروز سریال کیمیای روح رو تموم کردم و نفرین آمون به کارگردان و عوامل فیلم! نفرین آمون به خودم که سراغ سریالی رفتم که میدونستم فصل دوم داره و تو خماری آدم رو لِه میکنه و بله! تا دسامبر ما رو با یه آنچه در فصل دو خواهی دید گذاشت و رفت...

    بابام چند وقت پیش رفته بود کرمانشاه و برامون نون برنجی و نون‌خرمایی آورد و الله الله از نون‌خرمایی! البته نون برنجی هم خوشمزست ولی در مقام دوم قرار میگیره. نون برنجی‌هارو دیدم یاد نرگس افتادم برای همین عنوان رو نون برنجی گذاشتم تا مگر خودی نشون بده :))

    یه پستی رو پارسال قبل از عید برای خودم انتشار در آینده زدم که مثلا یهویی در تاریخی دقیقا یکشال بعد منتشر بشه تا شگفت‌زده بشم و اینا ولی هر وقت می‌خوام پست جدید بذارم اون با گوشی، دستم می‌خوره بهش و میره تو صفحه پست و اینگونه سوپرایزم دائم برام لو میره :/

    مهمون داریم و امشب رو صددرصد موندگارن تا عصر فردا. خدا از فرداشب بخیر کنه چون این چند روز خیلی اعصابم درست درمون نیست و خستم و حوصله ندارم. دلم می‌خواد مثل بچه‌های دو ساله پا بکوبم به زمین‌و داد بزنم: از خونمون برید بیرون!" منتها ادب رو رعایت می‌کنم چون در اون صورت این منم که مامان از خونه بیرونم میکنه! و اینکه مهمون‌های خونگرم و خوبی داریم واقعا فقط من تاکید می‌کنم من خیلی عُنُقم مخصوصا اینکه یکم درس دارم و هیچی نخوندم و فردا هم کلاس دارم. :/

    دلم شعر می‌خواد. یه تک بیت شعر مهمونم کنید :)

  • ۵
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • يكشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱

    پاییز

    هوالغفور

    یکی دو شب هست که عصر دم غروب، بعد از غروب خورشید، وقتی شب شده و هوا تاریکه، خیلی خیلی زیاد بوی پاییز و صدالبته بوی مدرسه میاد. اما جدای این بوی مدرسه و یادآوری اون دورانی که توی این زمان به فکر تهیه کیف و لباس مدرسه بودیم و چقدر ذوق داشتیم و حداقل من به شخصه به خودم قول میدادم که از پارسال بیشتر درس بخونم و تمرین‌های ریاضی رو کامل بنویسم و این حسِ مربوط به مدرسه و کودکی، یه حس عجیبی میاد سراغ آدم. امشب بیشتر احساسش کردم. ممکنه فردا شب بیشتر بشه و همینطور بیشتر و بیشتر. نمی‌دونم برای شما هم این حس وجود داره؟ حس غریبیه. حس عجیبیه. نمی‌تونم روش اسم بذارم ولی تنها کلمه‌‌ی نزدیکی که با فکر کردن به این احساس میاد توی ذهنم، دلتنگیه! حالا دلتنگ چی و کی نمیدونم! حس عجیب و غریب. همونی که هرسال این موقع میاد سراغ آدم. حس تنهایی؟! شبیه یه موسیقی پیانوِ مبهم زیبا. چیزی که هنوز علتش رو نفهمیدم. کمی شیرینه کمی غریب.

  • ۱۹
  • نظرات [ ۴ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • يكشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۱

    میدونید سالانه برای تهیه هر پماد با عصاره خر، چنتا خر کشته میشه؟

    چند روز بود زانوی پای راستم خیلی درد می‌کرد. انگار با میخ میکوبیدن سر زانوم و هی میکشیدنش بیرون. دردش توی کل پام پخش می‌شد. یکشب با خودم گفتم: بذار ببینم پمادی، چیزی نیست که درد لعنتی ساکت بشه؟ خب معمولا پماد پیروکسیکام خوبه که هرچی گشتم نبود. به مامان گفتم تو ندیدیش؟ گفت که یکی از همسایه‌ها برده و نیاورده و بعد گفت از اون پمادِ گیاهی‌ای که بابا موقع درد کِتفِش از دارو گیاهی گرفته بزن. توی ذهنم بود که شکل ظرفش قوطی بود. رفتم تمام کابینت‌هارو گشتم نبود که آخر سر یه قوطی پماد پیدا کردم که روش یه آدم اسکلت مانند ایستاده بود و با نقاط قرمز سر زانوها و کتف و گردن و مچ دست هارو نشون کرده بودن که نقاطی هست که باید مصرف بشه، روشم نوشته بود برای درد مفاصل و استخوان. خلاصه من به مامانم گفتم: همیه؟ و گفت: اره. منم درِ قوطی رو باز کردم و به پام زدم. بوی خیلی تندی داشت اینقدر که ته دماغت می‌سوخت. همون موقع خواهرم گفت: این خوبه وقتی دماغتِ بسته شده و نمی‌تونی نفس بکشی، بوش کنی، سه سوته راه تنفسیت باز میشه. منم اعتنا نکردم و رفتم تا شبی دیگر. پام خیلی خوب شده بود و فقط یکم بهونه میگرفت، منم برای محکم کاری گفتم بذار یکم دیگه هم بزنم به پام. قوطی به دست بازش کردم بازم بوش همه جارو برداشت. بابا که شب قبلش نبود و نمیدونست قضیه چیه، مامان بهش گفت: این پماده که اینقدر بو نداشت که! بابام گفت: کدوم؟ قوطی رو نشونش دادم، گفت: این پمادِ خره! همونی که مامانبزرگ موقعی که کِتفِش شکسته برای درد آورده و بابامم بهش دست نزده گذاشته تو کمد! پماد عصاره خر:/ آره خلاصه... پماد خر شاید اسمش زیبا نباشه ولی اثرش عالیه. دردِ پام به سمت علفزارهای آمریکا فرار کرد! ممنون مادربزرگ :/ 

    پ.ن: عنوان رو قرار بود بنوبسم "به بهانه روز وبلاگ نویسی" و نمیخواستم با خر مزین کنم ولی دیدم خر که فحش نیست، حیوانه! بعدم توی این برهه‌ای که همه به فکر حمایت از یه چی هستن، چرا من نیام و تابویِ توهین به این حیوان شریف و اسمش رو نشکنم؟ و آره این شد که شما رو هم به این #کمپین_خر_حیوان_نجیبی_است دعوت کنم :دی

    پ.ن: انصافا این روز رو اول به خودم بعد به باقی وبلاگ نویسا و همه کسانی که این همه سال از شروع وبلاگ نویسی نوشتن و ادامه دادن و تا الان استوارن، تبریک میگم :)

  • ۹
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • چهارشنبه ۱۶ شهریور ۱۴۰۱

    بدون عنوان خاص

    یادتونه گفتم خدا انگار کنار اون هدف اصلی‌ای که مارو بخاطرش آفریده و داره هدایتمون می‌کنه سمتش، یه چیزی هم می‌خواد یادمون بده؟! البته نمیگم فقط یک چیز بلکه هزاران چیز، هزاران صفت و هزاران خصلت خوب و چیزهایی در همین محدوده. بعد هم گفتم انگار خدا میخواد بهم صبر کردن رو یاد بده چون آدم عجولی‌ام! نمی‌دونم توی اون پست گفتم یا نه ولی مامانم گاهی بخاطر این بی‌قراری و ناشکیبایی من میگه دلیلش اینه که هفت ماهه به دنیا اومدی و خب منم قبول کردم که ذاتا آدم عجولی‌ام و صبر برای من انگار تعریف نشدنست، آره خلاصه از حرف اصلیم دور  نشم و بگم که من باید صبر رو یاد بگیرم. حس می‌کنم جواب اینهمه سخت گذشتن و صبر کردن در عین ناکشیبایی و البته میشه گفت تحمل این صبر اجباری، کم کم داره روزنه امید و انجام و کمی تا حدی رسیدن رو برام باز میکنه. البته نه رسیدن کامل! فقط و فقط رسیدن به نقطه شروع و من اینو دوست دارم. از نشستن و صبر کردن خوشم نمیاد و دلم میخواد برم تو دل ماجرا. خدایا شکرت که اون روی ناشکیبم رو تحمل کردی هم تو و هم خانواده و داری نادیده میگیری بدرفتاری‌هام رو. انگار حتی بیان هم یکم جون گرفته :) فقط کاش یکی یکی گره کورهای هر کدوم از ما که گره متفاوتی داره باز بشه و حالمون بهتر شه.

  • ۱۱
  • نظرات [ ۵ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱

    اهالی بیان چتون شده؟!

    سلام.

    علیک سلام!

    این پست حاوی مقادیر زیادی خشمه.

    میشه بگید چتون شده؟ البته خودمم میدونم چون توی همون حالم ولی این فضای سرد و تاریک و خاموش تو بیان غیرقابل تحمله! چند روز پیش پستای قبلی وبلاگم رو بالا پایین می‌کردم. اون حجم کامنت و حرفای زیادی که باهم میزدیم، نظرای مختلفی که میدادیم و حتی دعواهایا اون استیکرهای قلب، گل و همزاد پنداری‌ها یا نظرات طولانی کجاست واقعا؟ قبلا فعال‌تر بودیم. شادتر بودیم. الان انگار گرد مرگ پاشیده شده تو بیان. دوست ندارم این فضای خفه کننده و طرد کننده بیان رو. بیاین برگردیم به دوران قبل. نمیدونم این قبل دقیقا به چه زمانی برمی‌گرده، شاید به قبل کرونا، قبل98 یا 97 یا 96 یا... ولی بیاید برگردیم. بیاین بنویسیم، کامنت بذاریم و حرف بزنیم. دلم برای مشارک‌ها و رونق گذشته بلاگ تنگ شده. اصلا بیاید دعوا کنید ولی نذارید بلاگ بمیره. این بیان، این وبلاگ نویسی داره نفس‌های آخرش رو می‌کشه بیاین دستشو بگریم از تنهایی و افسردگی نجاتش بدیم  تا قبل از اینکه دق مرگ بشه! میدونید که بیماری روحی زودتر آدم رو از پا درمیاره. دلم برای غلط املایی هام و توصیه‌های شما تنگ شده :(

  • نظرات [ ۲۶ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • سه شنبه ۸ شهریور ۱۴۰۱

    ۳۰۷

    ولی حقیقت این هست که رویاهاهم تاریخ انقضا دارن. حتی خودشون نه ولی شوق و ذوقی که نسبت بهشون داری همینطورن. هر رویایی زمانی داره. درسته نرسیدن بهشون مثل یک محدودیت هست و رسیدن بهش رو نیاز داری ولی وقتی از زمانش بگذره حتی با وجود نیاز، دیگه اون احساس شادی قبل رو نسبت به قبل بهش نداری چون جاش رو با رویاها و هدفها و حتی سرشکستگی پر کرده.

  • ۸
  • نظرات [ ۲ ]
    • به قلمِ یاس ارغوانی🌱
    • دوشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۱
    به نامِ خدای کلمات

    ~اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج

    ~الهی در جستجوی آنچه برایم مقدر نکرده‌ای خسته‌ام مکن.~

    چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۰ ساعتِ18:29

    کانال تلگرام؛t.me/parchinraz
    پیوندها