اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

اعتکافِ دل

وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا

سلام خوش آمدید

یادتونه گفتم خدا انگار کنار اون هدف اصلی‌ای که مارو بخاطرش آفریده و داره هدایتمون می‌کنه سمتش، یه چیزی هم می‌خواد یادمون بده؟! البته نمیگم فقط یک چیز بلکه هزاران چیز، هزاران صفت و هزاران خصلت خوب و چیزهایی در همین محدوده. بعد هم گفتم انگار خدا میخواد بهم صبر کردن رو یاد بده چون آدم عجولی‌ام! نمی‌دونم توی اون پست گفتم یا نه ولی مامانم گاهی بخاطر این بی‌قراری و ناشکیبایی من میگه دلیلش اینه که هفت ماهه به دنیا اومدی و خب منم قبول کردم که ذاتا آدم عجولی‌ام و صبر برای من انگار تعریف نشدنست، آره خلاصه از حرف اصلیم دور  نشم و بگم که من باید صبر رو یاد بگیرم. حس می‌کنم جواب اینهمه سخت گذشتن و صبر کردن در عین ناکشیبایی و البته میشه گفت تحمل این صبر اجباری، کم کم داره روزنه امید و انجام و کمی تا حدی رسیدن رو برام باز میکنه. البته نه رسیدن کامل! فقط و فقط رسیدن به نقطه شروع و من اینو دوست دارم. از نشستن و صبر کردن خوشم نمیاد و دلم میخواد برم تو دل ماجرا. خدایا شکرت که اون روی ناشکیبم رو تحمل کردی هم تو و هم خانواده و داری نادیده میگیری بدرفتاری‌هام رو. انگار حتی بیان هم یکم جون گرفته :) فقط کاش یکی یکی گره کورهای هر کدوم از ما که گره متفاوتی داره باز بشه و حالمون بهتر شه.

  • ۵نظر
  • ۱۱ شهریور ۱۴۰۱ ، ۱۷:۵۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

سلام.

علیک سلام!

این پست حاوی مقادیر زیادی خشمه.

میشه بگید چتون شده؟ البته خودمم میدونم چون توی همون حالم ولی این فضای سرد و تاریک و خاموش تو بیان غیرقابل تحمله! چند روز پیش پستای قبلی وبلاگم رو بالا پایین می‌کردم. اون حجم کامنت و حرفای زیادی که باهم میزدیم، نظرای مختلفی که میدادیم و حتی دعواهایا اون استیکرهای قلب، گل و همزاد پنداری‌ها یا نظرات طولانی کجاست واقعا؟ قبلا فعال‌تر بودیم. شادتر بودیم. الان انگار گرد مرگ پاشیده شده تو بیان. دوست ندارم این فضای خفه کننده و طرد کننده بیان رو. بیاین برگردیم به دوران قبل. نمیدونم این قبل دقیقا به چه زمانی برمی‌گرده، شاید به قبل کرونا، قبل98 یا 97 یا 96 یا... ولی بیاید برگردیم. بیاین بنویسیم، کامنت بذاریم و حرف بزنیم. دلم برای مشارک‌ها و رونق گذشته بلاگ تنگ شده. اصلا بیاید دعوا کنید ولی نذارید بلاگ بمیره. این بیان، این وبلاگ نویسی داره نفس‌های آخرش رو می‌کشه بیاین دستشو بگریم از تنهایی و افسردگی نجاتش بدیم  تا قبل از اینکه دق مرگ بشه! میدونید که بیماری روحی زودتر آدم رو از پا درمیاره. دلم برای غلط املایی هام و توصیه‌های شما تنگ شده :(

  • ۲۶نظر
  • ۰۸ شهریور ۱۴۰۱ ، ۱۳:۴۳
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

ولی حقیقت این هست که رویاهاهم تاریخ انقضا دارن. حتی خودشون نه ولی شوق و ذوقی که نسبت بهشون داری همینطورن. هر رویایی زمانی داره. درسته نرسیدن بهشون مثل یک محدودیت هست و رسیدن بهش رو نیاز داری ولی وقتی از زمانش بگذره حتی با وجود نیاز، دیگه اون احساس شادی قبل رو نسبت به قبل بهش نداری چون جاش رو با رویاها و هدفها و حتی سرشکستگی پر کرده.

  • ۲نظر
  • ۰۷ شهریور ۱۴۰۱ ، ۱۰:۵۹
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

https://bayanbox.ir/view/6933887405275221290/photo-%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B2-%DB%B0%DB%B8-%DB%B2%DB%B3-%DB%B1%DB%B1-%DB%B5%DB%B8-%DB%B3%DB%B2.jpg

جانستان کابلستان/ رضا امیرخانی

روایت سفر کوتاه رضا امیرخانی به همراه خانوادش به کشور افغانستان. من تابحال سفرنامه نخوندم و این اولین مواجهه‌ام با کتاب سفرنامه بود و البته اولین کتابی که تونستم از این نویسنده باهاش ارتباط بگیرم و بخونمش. با توجه به دوتا تجربه ناکام از خوندن دو کتاب از این نویسنده. یکی کتاب "منِ‌او" که نتونستم باهاش ارتباط بگیرم و یکی "ارمیا" که نسخه ناقص بود! اما این کتاب، خب روایت جالب و خوبی بود. افغانستان برای من خیلی ناشناخته‌ست و در حد اطلاع کلی و خلاصه از اوضاع سیاسی-اجتماعی آشوب‌وارش، توی اخبار و... درباره این کشور میدونستم اما این کتاب کمی دید تازه‌ای در من از این کشور و مردمش باز کرد. مشکلات سیاسی و دینی و قومی داخل کشور چییزی هست که از نگاه نویسنده مانع از اتحاد مردم این کشور و تبدیل شدن اون به یک کشور مقتدر و متحد و رو به پیشرف چه در فرهنگ چه در اقتصاد و سیاست، میشه.  روایت جذاب و خوندنی و تا جایی شیربن و حتی تلخی که قلم نویسنده به خوبی بیان کرده. خط فکری سیاسی نویسنده در این کتاب دخیله تا جایی که یک فصل از کتاب رو به شرحِ انتخابات این کشور میپردازه. ولی من بشخصه کتاب رو دوست داشتم و لذت بردم. پاراگراف قسمت آخر کتاب و دید نویسنده رو هم برام جالب بود:

هربار وقتی از سفری به ایران برمی‌گردم، دوست دارم سر فروبیافکنم و بر خاک سرزمینم بوسه‌ای بیافشانم. این اولین بار بود که چنین حسی نداشتم. برعکس، پاره‌ای از تنم را جا گذاشته بودم پشت خطوط مرزی، خطوط بی‌راه و بی‌روح مرزی. خطوط "مید این بریتانیای کبیر"! پاره‌ای از نگاه من، مانده بود در نگاه دختر هشت ماهه... بلاکش هندوکش...

زخم داوود / سوزان ابوالهوی

داستان زندگی پر مصاحب و سختی یک دختر مهاجر فلسطینی و سرنوشت تلخ خانوادش و دوستان و هم وطنانش رو از زبان خودِ این دختر روایت می‌کنه. داستان تلخی که هرچند ممکنه که افراد داخل کتاب شخصیت‌های واقعی نباشند ولی بی‌شک این جنایاتی در واقعیت درحال وقوعه و نویسنده با الهام از این اتفاقات کتاب رو نوشته. خوندن یک کتاب درباره فلسطین و داستان زندگی اونها که توسط یک کشور اروپایی چاپ شده جالب بود. اینکه بالاخره این ظلم و جنایت رو که درحق مردمی که فقط گناهشون زندگی توی کشور و وطن خودشونه رو نوشتن قابل تامل هست. هرچند که نویسنده از موضع مشخص اروپا و آمریکا رو درباره مسئله فلسطین و دفاع آشکارش از صهیونیست و البته کمک‌های بیشمارش به صهیون هیچ حرفی نزده بود و یک جاهایی مثل قسمت هایی که مربوط به موشه هست خواسته تطهیر کنه و ازش بگذره و من فکر میکنم این با نیت بوده چون توی کشوری مثل فرانسه اجازه چاپ چنین کتابی قطعا منوط به شروطی هست! به هرحال این جنایت به دست صهیونیست حتما حامیان بزرگی داره که همچنان در حال انجامه و حقیقت اینکه همچنان این فجایع در حال وقوع هست و سازمان‌های بین المللی مثلا حمایت از حقوق بشر جز سکوت کاری نمیکنن. اما خوندن کتاب خالی از لطف نیست و روایت خوبی داره از زندگی پرتنش فلسطینی ها.

لبخند مسیح / سارا عرفانی

داستان درباره یک مترجم مدرس زبان انگلیسی هست که با آدمایی دست و پنجه نرم میکنه و در همون حین ماجرایی از یک دوست خارجی براش پیش میاد که دنبال حقیقت و دونستن درباره اسلام هست. ایده اصلی خوب بود ولی انگار به دست یه نویسنده تازه وارد حتی میشه گفت دبیرستانی سپردن داستان رو تا بنویستش. انتظار چیز بیستری داشتم ولی خیلی توی ذوقم خورد! به هرحال اگر کمی بسط میداد به داستان و پربارتر و غنی‌تر می‌نوشت، رمان خوبی توی این موضوع میشد.  اما واقعا کتاب که تموم شد گفتم خب که چی؟! و این بنظرم بی محتواترین کتابی بود که امسال تا الان خوندم البته اگر کتاب شب صورتی رو لحاظ نکنم! کاش نویسنده  از روی حوصله و تمرکز برای کتاب وقت میذاشت.

  • ۱نظر
  • ۰۱ شهریور ۱۴۰۱ ، ۱۳:۴۶
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

اولین کتابی که از نادر ابراهیمی خوندم، کتاب" مردی در تبعید ابدی" بود. تا قبل از آشنا شدن با این کتاب، گمان می‌کردم که نادر ابراهیمی فقط در حوزه عشق کتاب می‌نویسه. این پیشینه فکری هم بخاطر همون کتاب‌های معروف " چهل نامه کوتاه به همسرم" و "یک عاشقانه آرام" بود. ولی وقتی اتفاقی فهمیدم این کتاب درباره یک فیلسوف و دانشمند و عالم بزرگ جهان اسلام نوشته شده، تصمیم گرفتم بخونمش. چون دلیلم ارادتی بود که نسبت به این شخصیت داشتم. کتاب درباره صدرالدین محمد بن ابراهیم شیرازی معروف به ملاصدرا، بنیانگذار مکتب فلسفی حکمت متعالیه هست. کتاب قشنگی بود. پر فراز و نشیب نبود. انتظار یک رمان جذاب و میخکوب کننده هم نباید ازش داشت چون این بیشتر شرح زندگی صدرالمتالهین هست ولی داستان جوری نیست که کسل کننده باشه یا فراز و فرود داشته باشه. نه! کتابی در شرح اونچه که بر این عارف و فیلسوف نامدار و بزرگ ایرانی گذشته هست. تا قبل از این فکر نمی‌کردم شخصیت بزرگی چون ملاصدرای شیرازی اینقدر بخاطر راهی که درونش قدم گذاشته سختی کشیده باشه ولی بعد متوجه شدم، کسی که به دنبال حقیقت و طالب اون هست، خواه ناخواه گرفتار حسد و بخل جاهلان زمان خودشه. مثل خیلی های دیگه. آشنایی نسبیم با ایشون قبلا از طریق فلسفه دبیرستان بود. حتی از عکسی که توی کتاب بود هم میشد جذبه و شگفت انگیز بودن این مرد رو تشخیص داد. من مشتاقانه این کتاب رو خوندم. کتاب درباره ابعاد مختلف زندگی ملاصدرا حرف زده، سیر تحول و پختگی فکری ایشون رو به تصویر کشیده. بعضا مجادله و بحث هایی از ایشون با رقبا رو هم درون کتاب آورده. بدعت و دشمنی زاهدان ریاکار نسبت به بزرگی چون ملا صدرا رو بیان کرده.

کتاب جالب و خوبیه. اونطور که مقدمه کتاب آورده شده، این درواقع پایان نامه نادر ابراهیمی بوده در موضوع زندگی این عارف بزرگ.

وقتی توی دوران دبیرستان فلسفه می‌خوندیم. هر کلاس درس فلسفه انگار مارو از زمین میکند و به اعماق آسمان و کهکشان، جایی دور از زمین و واقعیت خاکستری دنیا میبرد. هنوز که هنوزه شیرینی اون کلاسا با اینکه کتاب‌های ما اصلا آنچنان چیزی از دنیای فلسفه نبود و ببیشتر یک مقدمه یا معرفی چند خطی از میون کتابخانه عظیم دنیای فلسفه بود، ولی همون یک ذره روح رو از شدت قشنگی و جذابیتی، از بدنمون جدا میکرد. البته دبیر خوب اصلا بی‌تاثیر نبود! همیشه آرزوم بوده و هست که کاش میشد منم بتونم نه به عنوان شاگرد یا طالب علم فقط به عنوان یه شنونده بنشینم سر کلاسای درس بزرگانی چون ملاصدرا، شیخ سهروردی، بوعلی سینا و... به علت حلاوت همون دُر و گوهر‌هایی که درباب جهان مثل نقل و نبات توی کلاساشون رایج هست.

بعضی از جملات زیبای کتاب رو هم برای خودم نوشتم:

- تحمل کنید ای دوستان، یاران، وفاداران!

مشقت را به خاطر خدا تحمل کنید; اما تسلیم مشقت نشوید.

تحمل اندوه به معنای اندوه پرستی نیست.

تحمل درد، غیر از قبول درد است.

مشقت، آزمایشی از سوی حق، و راهی‌ست میانبُر به جانب آرامش و شادمانی.

و

"بانو! ویرانه ای است این جهان. عمر کفاف نمی دهد که آباد کنیم، غیرت رخصت نمی دهد که رها کنیم."

و

"ایمان، توان مرگ را پس پشت همه چیز افکنده بود. توکل با مرگ همانگونه بازی می کند که طفلی با فرفره یی."

  • ۶نظر
  • ۳۰ مرداد ۱۴۰۱ ، ۱۴:۰۵
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

نمی‌دونم چرا تو فیلما وقتی دوتا بازیگر به هم خیره میشن، من خندم میگیره! :/ حالا خوبه من اونجا بازی نمی‌کنم وگرنه جمع نمی‌شود دگر خنده‌ای که میپراکنم😶😑

  • ۷نظر
  • ۲۹ مرداد ۱۴۰۱ ، ۱۵:۱۷
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

۱) دارم به این فکر میکنم که خدا هر کدوم از ما آدم‌هارو میخواد یک جوری وادار به فراگیری یه صفتی بکنه! البته نه اینکه کل هدف خلقت ما همین باشه، نه! فقط فکر می‌کنم در راستای رسیدن به همون کمال و پختگی، یه سری مانع‌ها و همین چیزایی که برای ما پیش میاد رو سر راهمون قرار میده برای یادگیری همون درس یا صفت. من فکر می‌کنم خدا می‌خواد به منِ عجول 7 ماهه به دنیا اومده، معنی صبرو شکیبا بودن رو یاد بده. به هرجای زندگیم که نگاه می‌کنم برای هر چیزی از کوچک‌ترین چیزها وادار به صبرم. وقتی به خودم و مشکلات اطرافانم نگاه می‌کنم. وقتی حرفای بقیه‌و گفتن از مشکلاتشون رو میبینم، به خودم میگم: ها؟! چه دختر؟! واقعا چی فکر می‌کنی؟ تو چی هستی اصلا؟ الان شاید به تعبیر دخترِ حداقل ده سال بعد، چه روزای بی دغدغه‌ای رو سر هیچ و پوچ با خودت کلنجار می‌رفتی و میگذروندی! 

۲) به کتاب شازده کوچولویی که دو روزی روی کمد گذاشته بود و هممون بی‌توجه از کنارش عبور می‌کردیم فکر می‌کردم. به اینکه یک روز که برداشتم و گذاشتمش توی قفسه کتاب از خواهرم پرسیدم این از توئه؟و جوابش نه بود. وقتی از داداشم پررسیدم اونم همین جواب رو داد. به این فکر کردم که چطور این کتاب سرو کلش از خونه پیدا شده و هیچکسم گردن نمیگیرتش! بعد فهمیدم بابا اونو توی اوتوبوسی که از مسافرت میومده برداشته. کتابی که گویا صاحبش توی ماشین جا گذاشته بودتش و برای پس دادن کتاب، حداقل دو سه تا صد کیلومتر، فاصله فیزیکی بوده البته اگر ندونستن مشخصات و اینکه از کی بوده رو فاکتور بگیریم! خلاصه بازش کردم‌و اتفاقی بر خوردم به اون جمله معروف اهلی کردن یعنی چه؟ همون که شاهزده کوچولو برای پیدا کردن دوست با روباه هم‌صحبت میشه. این کتاب از سنم گذشته. برام جذابیتی نداشته و نداره، ولی کتابو ورق می‌زنم. بعد خوندن اون دو سه خط هی به این فکر می‌کردم منی که این روزا هیچ دوستی ندارم، چطور برم دنبال دوست؟ توی پارک که بودم و چشم به گروهای دسته جمعی یا دو نفری دوست‌ها می‌افتاد، حسابی حسرت می‌خوردم. دلم می‌خوادست منم مثل شازده کوچولو برم یه دوست پیدا کنم. با خودم می‌گفتم: دوست پیدا کردن چطوریه؟! باید چی گفت؟ کجا باید رفت؟ فرمالیته هست یا قانونی داره؟ جایی نیست که برای آدم دوست خوب پیدا کنن؟ مشخصاتی رو بدی و بگی اگر فلان دختری با این مشخصات بود باهام تماس بگیرید؟ اصلا... اصلا منو برگردونید به اول دبستان! می‌خوام ببینم چطور با همکلاسیام دوست شدم. چطور حرف زدم؟ چطور شروع کردم که نتیجش شد دوازده سال دوستی؟ بعد از این همه فکر و فهمیدن ناتوانیم توی این مورد، به فکر تاسیس بنگاه دوستی افتادم. نمی‌دونم! شاید یک روزی بر حسب نیاز چنین کاری رو انجام دادم! اما من واقعا به دوست نیاز دارم. این روزا جای خالی دوست با وفا رو حسابی خالی میبینم. دوستایی که دور و برم  صفت دوست بودن رو یدک می‌کشن، یه تعداد آدم هستن که به وقت نیاز به یادت می‌افتن. خوشم نمیاد ناز کسی رو بکشم. خوشم نمیاد چند بار و چند بار به مثلا دوستان پیشنهاد بیرون رفتن بدم و هر بار نه بشنوم. و نادیده گرفته بشم. خوشم نمیاد دلم بخواد ازشون خبر بگیرم و باهاشون حرف بزنم ولی فقط برای امتحانم که شده یکماه تمام هیچ خبری، احوالی ازشون نگیرم و چنان فراموش بشم انگار هرگز چیزی بینمون نبوده! انگار من توی ارتباطی یک طرفه بودم و اونا منتظر قطع کردن این ارتباط. شاید من بد تعبیر کردم و اینو دوستی دونستم. از دوستی یادم میاد که قدمت دوستی‌مون اندازه سنمونه ولی بعد پیدا کردن آدم‌های جدید من براش غریبم. از اینکه... میدونید این دلشکستگیه و دلم میخواد بندازمشون دور. خیلی ناراحتم از این بابت و حسابی دلخور. خیلی دلم حرف زدن با دوست رو می‌خواد. بیرون رفتن باهاش رو. زنگ زدن. پیام دادن ولی اهل شکستن غرورم و ارتباطی یک طرفه نیستم. میندازمشون دور و به این فکر می‌کنم منم بالاخره یکی رو پیدا میکنم.

۳) دیشب بعد از یه مهمونی فامیلی به خودم می‌گفتم:به عینه ببین دختر و برات مهم نباشه حرف صد مَن یه غاز مردم که چنان پر شور و هیجان مشکل زندگی مردم رو به سانِ چهل کلاغ روش میذارن و میگن. موفقیت آدم رو اندازه بال ملَخِ  کوهی تنزل رتبه میدن! ببین. سیر کن و بفهمن و یاد بگیر! واقعیت همینه. کوبیدن آدما به صورت غیابی زیر مشت‌و لگد و پتکِ خشم‌ حسرت و حسادت بقیه، خیلی رواله. آدما دوست دارن موفقیت‌های هم رو از خار بیابون بی‌ارزش‌تر کنن چون همون موفقیت و خوب بودن و خوشی خاری هست که میره توی چشم بقیه.

۴) چند روزه خیلی حرف می‌زنم.

۵) عاشق بوی چای تازه دمم. وقتی می‌خوام چای دم کنم، اون موقی که قطره‌های شتابزده آبجوش با سرعت سقوط میکنن روی پَرهای خشک شده چای، همینطور عطر بهشتیه که تو فضا پخش میشه.

۶) بابا رفته یزد‌ و من بی‌صبرانه منتظرم برگرده با ظرف باقلوا :)))

پ.ن: لطفا طفا اگر پست این پست یا هر پستِ دیگه غلط املایی داره بهم بگید. من به هیچ وجه ناراحت نمیشم. اصلا و ابدا! چند دور میخونم پست رو به بهانه مچ گیری غلط املایی‌ها ولی بعضا از دستم فرار میکنن :/

  • ۴نظر
  • ۲۶ مرداد ۱۴۰۱ ، ۲۰:۳۴
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

از ده دقیقه‌های خودم

من زیاد باخودم حرف می‌زنم. روزی میلیون‌ها کلمه توی حافظم در رفت و آمده که نتیجه‌ی این حرف زدن‌ها شده خودخوری و درون ریزی. 98 درصد با خودم حرف می‌زنم و نه با هیچکس دیگه برای همین برعکس فاطمه دلم میخواد با دیگران حرف بزنم. دلم می‌خواد قابلیت حرف زدن با خودم رو نداشته باشم چون حسابی از دستش کلافم!

حجم بی شکل خاکستری رنگ

منم همین حس رو دارم. خیلی وقته. ولی تاحالا به چیزی تشبیهش نکردم. گرچه موقعیت‌هامون متفاوته ولی حال بد و اون حس یکیه. چقدرم که منم لجبازم و چقدر این لجبازی کار دستم میده.

تا اطلاع ثانوی/من زنده‌ام/یک بلاگر محبوس

خیلی بین عنوان‌ها گشتم تا یه هایکو خوب از کار در بیاد.

کاش من ماهت بودم

فارغ از جهان 

مثل وزش باد زیر درخت بید مجنون ...

بغلی

چقدررر من فقدان بغل دارم!! یادمه آخرین باری که بابام بغلم کرد، خونه دوستش بودیم. اون موقع شاید 10 یا یازده سالم بود. مامان میگفت بابا خیلی دلش میخواد بغلتون کنه ولی چون بزرگ شدین خجالت میکشه و خب هر وقت یادش میوفتم یه لبخند پهن میاد رو صورتم چون با همه سرتق بازی‌های من و اختلاف یا شباهت‌ها ما یک خانواده‌ایم.

هنوز هم به من فکر می‌کنی؟

از تعریف کردن پست‌های اکلیلیِ روناهی بگذریم، از قشنگی فضای وبش و پر احساسی پستِ قشنگش بگذریم، کاش یکی برای منم نامه می‌نوشت. فکر کنم اکثرا وقتی بچه بودیم با دوستامون نامه نگاری می‌کردیم. من فقط یک نفر بود که با اینکه دائم تو مدرسه پیش هم بودیم ولی بعد مدرسه یا پشت خط تلفن باهم حرف می‌زدیم یا خونه هم بودیم ولی باز برای همون چند ساعت دوری نامه می‌نوشتیم. دلم برای اون نامه ها تنگ شده. کاش دوباره برام نامه بنویسی دوست قدیمی و دورِ من...

پ.ن: دو چالش وبلاگی رو ترکیب کردم البته با اجازه برگزار کنندگان چالش :) بدین صورت که درباره پنج وبلاگ ‌نوشتم که یکی از اون وبلاگ‌ها درباره چالش هایکو بود. قیمه هارو ریختم تو ماستا به روایت پست =)

چالش احیای مجدد بیان توسط میخک

چالش هایکو توسط یاکریم

  • ۱۲نظر
  • ۲۴ مرداد ۱۴۰۱ ، ۱۱:۳۵
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

این روزا کاری جز کتاب خوندن ندارم و از اونجایی که ماندگاری مطالب توی حافظم صفر و صدی هست سعی میکنم یه خلاصه و نظرم رو درباره کتاب‌هایی که میخونم بنویسم تا یادم نره. این خلاصه نویسی و توضیح فقط نظر خودمه و نه نقده و نظر تخصصی. صرفا دیدگاه خودم درباره کتاب هاست :)

داستان راستا جلد 1و2/شهید مطهری

دو جلد کتاب کوچیک و کم حجم از نظر فیزیکی با داستان های کوتاه و روایت ساده اما پر مفهوم. اولش که شروع به خوندن جلد اول کتاب کردم و داستان هارو میخوندم با توجه به کوتاهی و سادگی داستان ها میگفتم علت معروفیت این کتاب واقعا چیه؟! اما نکته توی همون سادگی و روانی و کوتاهی داستان ها نهفته بود. هرداستان پندی اخلاقی رو به زبان روان با داستان های شیرین به خورد آدم میداد. داستان ها اکثرا در زمان قدیم موقع صدر اسلام و دوران ائمه اطهار هستن. نکته های اخلاقی ای که با خوندن هر داستان به عنوان نتیجه وجود داره حکایت از اهمیت بسیار زیاد اخلاقیات در اسلام داره. با خوندن این دو جلد کتاب کوچیک این رو فهمیدم که واقعا اسلام دین اخلاقیات و ادبه ولی صد حیف که این نکته کمتر بهش توجه میشه.

تنها گریه کن/ روایت زندگی مادر شهید معماریان نوشته اکرم اسلامی

داستان از قبل از انقلاب و دوران کودکی و نوجوانی اشرف سادات منتظری هست. از شروع فعالیت های انقلابیشون و بعد از انقلاب هم فعالیت هایی که پشت جبهه انجام میدادن. واقعا اینقدر فعالیت و آماده به خدمت بودن و فداکاری و خیلی منو متعجب میکرد. قبلا موقع خوندن "کتاب فرنگیس حیدرپور" هم همین حس رو داشتم. این فعالیت ها از تبدیل کردن خونه به محل آماده سازی تدارکات غذایی و حتی لباس برای رزمنده های جبهه تا فرستادن پسرش به جنگ، بعد از اون شهادت پسرش و ادامه دادن فعالیت های داوطلبانه، همه اینا نشون دهنده روح بزرگ و جوهره پاک این زن هست. این کتاب قشنگ بود. جالب بود. و روایت خیلی جالب و قشنگی از فعالیت های زنان پشت جبهه تو روزای سخت جنگ بود از همکاری و کمک های بیشمار زنانی که کمتر از فعالیت هاشون گفته شده. من این کتاب رو دوستش داشتم واقعا.

سینوهه جلد2/میکا والتاری-مترجم ذبیح الله منصوری

به سلامتی همین چند روز پیش این کتاب رو هم تموم کردم. اما با تقلبی حدود 100 صفحه رد کردن! راستش نمیدونم بخاطر اوضاع روحی و بی‌حوصلگی خودم بود یا اینکه از جلد دوم کشش داستان کم شد و بیشتر به روابط و مناسبات جنگ میپرداخت و واقعا داستان یکم سقوط کرد؟! نمی‌دونم به هرحال گریزی زدم برخلاف علاقم به آخر کتاب که مقدمه کامل رو نوشته بود و خوندمش. درواقع مقدمه کتاب به منزله یک لو دهنده کامل داستان بود برای همین مترجم عزیز تنها بخشی از مقدمه رو اول کتاب جلد یک آورده بود تا داستان برای ما لو نره و من 200 صفحه اخر حوصلم سررفت و رفتم خوندمش. و چیزی هم از دست ندادم خوشبختانه. کتاب جالبی بود. سینوهه دید جالب داشت. توصیفش از تنهایی و خلقیات خودش. زندگی و سفرهایی که به سرزمین های مختلف داشت. بخش سفرهای سینوهه مخصوصا زمانی که به جزیره کرت سفر کرد و داستان اون دختری که رقص گاو انجام میداد خیلی جالب بود. یک چیز جالب کتاب قدرت کاهنان در هر منطقه و کشوری بود. گول زدن مردم فقط به بهانه خشم خدایان دروغین و ظلم به مردمان فقط دلیلش افزایش قدرت و ثروت خودشون بود.جزئیات خوبی از پزشکی تا صنعت و زندگی مردم و خوراک همه چیز رو نوشته بود. بخش جالبش پرداختن به طب و علم پزشکی تو اون دوران بود که واقعا حیرت انگیزه من هنوز نفهمیدم وقتی برای جلوگیری از خون ریزی بیمار یه مردی رو که بدنش بوی متعفنی میداد رو میآوردن و اون بو ممانعت میکرد از خون ریزی چطور بود این ماجرا؟! و البته اینو هم نفهمیدم هورم‌هوپ چرا از خواهر فرعون متنفر شد؟چون میخواستم زود این کتاب رو ببندم بعد چهار ماه کش دادن برای همین از اون قضیه عبور کردم. ولی کتاب جذابی بود دوستش داشتم. مخصوصا جلد اول و سفرهای سینوهه رو.فقط ای کاش یکم از اسرار اون اهرام ثلاثه هم مینوشت.

سقای آب و ادب/سید مهدی شجاعی

میتونم بگم یه بیان عاشقانه از حضرت عباس بود. نویسنده با تشبیه و استعاره های قشنگ به بیان عشق حضرت ابوالفضل نسبت به امام حسین(ع) پرداخته بود. داستان دربازه زمانی‌ای هست که حضرت برای آوردن آب به فرات میرن و هر دفعه از بیان کسی ایشون رو روایت میکنن. همه داستان حول محور کربلا و ایثار بزرگ حضرت میگذره. مردانگی و عظمت و جایگاه رفیع قمر بنی هاشم، سپه سالار کاروان، میر و علمدار قافله، آقای ادب و بزرگواری و هزاران چیز دیگه که اصلا نمیتونم بنویسم. البته از شخصی چون حضرت ابوالفضل که پسر امیرالمومنین هستن کمتر انتظار فضل و چنین فداکاری و رشادتی نمیره. کتاب شاعرانست. عاشقانست. انتظار زندگی نامه داشتم ولی توصیف بزرگی و عظمت سقای آب و ادب بود و بغض بود که با هرکلمه قورت میدادم از گلوم. با اینکه حرف زیادی کتاب نزده بود و البته بیشتر ارادت نویسنده به حضرت بود تا زندگی نامه نویسی، ولی دوستش داشتم و دیدم تغییر عاشقانه ای نسبت به ایشون کرد. نسبت به عظمت و بزرگی ایشون واقعا تغییر کرد. نویسنده خودش گفته عرض ارادته و نقد یا تحسین جایز هست برای کتاب اما برای قسمت هایی هم از منابع موثق جا داده شده بود توی کتاب. دوستش داشتم و چه خوب که خوندمش=)

وقتی دلی

یک برداشت آزاد از یکی از بهترین یاران پیامبر اکرم(ص) به نام مصعب‌بن عمیر. یک جوان پولدار با اصل و نسب از یه خانواده مشهور در مکه. مصعب پسر خلف پدرش بود، گرچه که پدر ناخلف بود! من جدیدا به کتاب‌هایی که درباره زندگی اصحاب پیامبر یا اهل بیت هستن خیلی علاقه پیدا کردم. علتشم زمان داستان هست. صدر اسلام یا موقع حضور ائمه. اصلا اون اسلام واقعی و شیرین و منجی و نجات دهنده، اون اسلام ناب محمدی و پاک و قشنگ، اون اسلامی که مثل اشعه های خورشید میون جهالت اون زمان تابید، برام خیلی قشنگ و دوست داشتنیه هرچند که پر از سختی برای مسلمان ها و شکنجه و رنج و عذابه ولی واقعی بودن و مطابق بر اصل بودنش بیشتره نسبت به الان! قشنگ میشه حس کرد اسلام چه کرد با جهالت و سفاهت و حماقت مردمان اون زمان. خب درباره داستان بگم که مصعب از اولین یاران پیامبر بودن. اولین فرستاده رسمی ایشون به مدینه و اولین کسی بود که نماز جمعه رو در شهر مدینه به پا داشت. اولین مقری قرآن و دست چقدر آدم هایی رو از منجلاب جهل گرفت و بیرون کشید و به راه درست هدایت کرد. اونطور که نویسنده گفته بیشتر کتاب براساس تخیل نویسنده شکل گرفته ولی قسمت های مربوط به پیامبرو امیرالمومنین و اسلام واقعی و برگرفته از منابع موثق تاریخی. حالا یه چیزیم بگم وقتی اول کتاب تشکر نویسنده از حامد عنقا رو دیدم همون اول به میزان عاشقانه بودن و تخیلی بودن کتاب پی بردم! ولی مصعب کاملا واقعی و تمام نقشش در اسلام که گفتم هم واقعی بود.

  • ۶نظر
  • ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ ، ۲۰:۱۳
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱

خب بعد از مدت‌ها تصمیمم رو عملی کردم و یه دستی روی وبلاگی که قرار بود آرشیو کدهای قالب باشه که اینجا به تن قالبم می‌پوشوندم و بعد از چند روز خسته می‌شدم و مینداختم دور، کشیدم و یکم سرو سامونش دادم. چیز خاصی نیستن ولی قالب هایی هستن که اینجا میذاشتم و چون بیشتر زری تشویق کرد به اشتراک گذاری این قالب‌ها منم این تصمیم رو عملی کردم.

اینقدر قالب عوض کردم که باید یکی یکی کدهارو از توی سیستمم پیداکنم و بعد بذارم توی وب.آدرس وبلاگ توی منو وبلاگم هم هست.

اگر دوست داشتین میتونید ازشون استفاده کنید. برای قالب‌های عرفان یه فاتحه برای طراحش بخونید و بخاطر اینکه روشون تغییرات انجام دادم 5 تا هم صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان(عج) بفرستید. =)

نارسیس تِم

اسم وبلاگ رو به پیشنهاد دوستم ملی‌کا گذاشتم نارسیس و اسم قشنگی هم هست :دی

  • ۵نظر
  • ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ ، ۱۶:۰۳
  • به قلمِ یاس ارغوانی🌱