من زیاد باخودم حرف میزنم. روزی میلیونها کلمه توی حافظم در رفت و آمده که نتیجهی این حرف زدنها شده خودخوری و درون ریزی. 98 درصد با خودم حرف میزنم و نه با هیچکس دیگه برای همین برعکس فاطمه دلم میخواد با دیگران حرف بزنم. دلم میخواد قابلیت حرف زدن با خودم رو نداشته باشم چون حسابی از دستش کلافم!
منم همین حس رو دارم. خیلی وقته. ولی تاحالا به چیزی تشبیهش نکردم. گرچه موقعیتهامون متفاوته ولی حال بد و اون حس یکیه. چقدرم که منم لجبازم و چقدر این لجبازی کار دستم میده.
تا اطلاع ثانوی/من زندهام/یک بلاگر محبوس
خیلی بین عنوانها گشتم تا یه هایکو خوب از کار در بیاد.
مثل وزش باد زیر درخت بید مجنون ...
چقدررر من فقدان بغل دارم!! یادمه آخرین باری که بابام بغلم کرد، خونه دوستش بودیم. اون موقع شاید 10 یا یازده سالم بود. مامان میگفت بابا خیلی دلش میخواد بغلتون کنه ولی چون بزرگ شدین خجالت میکشه و خب هر وقت یادش میوفتم یه لبخند پهن میاد رو صورتم چون با همه سرتق بازیهای من و اختلاف یا شباهتها ما یک خانوادهایم.
از تعریف کردن پستهای اکلیلیِ روناهی بگذریم، از قشنگی فضای وبش و پر احساسی پستِ قشنگش بگذریم، کاش یکی برای منم نامه مینوشت. فکر کنم اکثرا وقتی بچه بودیم با دوستامون نامه نگاری میکردیم. من فقط یک نفر بود که با اینکه دائم تو مدرسه پیش هم بودیم ولی بعد مدرسه یا پشت خط تلفن باهم حرف میزدیم یا خونه هم بودیم ولی باز برای همون چند ساعت دوری نامه مینوشتیم. دلم برای اون نامه ها تنگ شده. کاش دوباره برام نامه بنویسی دوست قدیمی و دورِ من...
پ.ن: دو چالش وبلاگی رو ترکیب کردم البته با اجازه برگزار کنندگان چالش :) بدین صورت که درباره پنج وبلاگ نوشتم که یکی از اون وبلاگها درباره چالش هایکو بود. قیمه هارو ریختم تو ماستا به روایت پست =)