همینطور که خیره بودم به کتابم، چشام غرق کلمات بود اما ذهنم غرق اقیانوس فکر و خیال و استرس و اضطراب. با خودم حرف میزدم. گشنمم شده بود. نرگس آرومِ درونم گفت: یکم آروم باش! بهتره استرس و ترس رو بندازی دور. بسپار به خدا حل میشه. چه خوبه الان دوتا گوجه سرخ کنی کنارشم یه دونه تخم مرغ. خودم از پیشنهاد خودم خوشم اومد! رفتم آشپزخونه. همینطور با خودم حرف میزدم: آفرین! چی بهتر از اینکه به فکر خودت باشی! گوجه هارو ریز کردم. دستمریزاد! گذاشتم سرخ شد. دیگه به هیچی فکر نکن! همینطور که تخم مرغ رو از یخچال برداشتم گفتم: املتها نه ها! تخممرغ پخته شده کنارشم دوتا گوجه سرخ شده. گوجه هارو بزنی کنار تخم مرغ رو بشکنی! . به به! خیلی هم خوشمزه. همونطور که مامان میپزه. در همین حال تخم مرغ رو وسط گوجهها شکوندم. با قاشق تخم مرغ و گوجه هارو هم زدم. اصلا همین که بیخیال خورد و خوراکت شدی باعث شده به این روز بیفتی! به خودم یادآوری کردم که واسه املت زردچوبه زیاد میریزن. واسه این یکم فلفل تنها با نمک. دست بردم سمت زردچوبه. قوطی زردچوبه و فلفل قرمز شبیه همه. برداشتم و ریختم توی غذا. گفتم فلفل باید بیشتر باشه. چشام به ماهیتابه بود و گرم دیدن و شنیدن صدای جلزو ولز محتوایت غذا. فلفل هم ریختم. زیر گاز رو خاموش کردم و از فکر اومدم بیرون. چشم دوختم به ماهیتابه. به املتهای پخته شده پر از فلفل و زردچوبه!
دستام رو زدم به کمرم. ابروهامو دادم بالا. با خودم گفتم: آشپزی کردنت برای صدسال اخیر بسه دیگه!