ساعتِ ۰۰:۵۸ دقیقه نیمه شب تو راه برگشت از سفر یکروزه مشهد، همه مسافرای اتوبوس خوابند بجز من و البته راننده! دارم بعد مدتها آهنگ گوش میدم و همچنان پلکهام قصد بسته شدن نداره! یکم میترسم اما از ترسیدن خسته شدم. از هشدارهای مغز نیمه‌هوشیارم که جز حال بد و اضطراب، ثمر دیگه ای برام نداشته، تا بازداری از انجام هرکاری! 

به هرحال الان نسبتاً خوبم. خداروشکر. ولی سبک نشدم! سنگین‌تر از همیشه‌ام و این برمیگرده به خودِ درونیم که با دعا و طلب کمک از خدا و توسل به امام رضای رئوف و تلاش بسیارم شاید حل بشه که من دومی رو ندارم!

من عاشق جاده‌ام. یعنی بیشتر از خود سفر، از مسیر سفر لذت میبرم. عاشق رانندگی شباهنگامم. سفر در شب دوست داشتنیه، شب رمز آلود و هراس انگیز و هیجان انگیزه. آره و من عاشق مسیر سفر با ماشینم شایدم قطار :) هواپیما؟ اینو هنوز نمیدونم! 

ولی دوست داشتنیه.

و اینکه باید یک چیز رو قبول کنم. گرچه قبول کردم ولی بطور رسمی باید ابرازش کنم. اون هم اینکه من بشدت بد مسافرتم و اینو با ارزیابی تمام سفرهایی که رفتم به دست آوردم. نتایج حیرت‌انگیز و مشمئزکننده بود! من بد مسافرتم! سفر رو به بقیه زهر میکنم! متاسفم برای خودم چون مشکل از منه! : همین. 

پ.ن: دوست دارم از سفر یکروزه با مامان به مشهد بنویسم؟! نمیدونم! یکم ابعاد تلخ داشت به همین خاطر دوست ندارم بیان کنم. باید گذاشت برای بعد!

پ.ن۲: نابرده رنج آیا قدیمی میشه؟!

پ.ن۳: ببخشید که یادم رفت سلام کنم =) خیلی وقته پنل رو باز میکنم بنوبسم ولی امان از حرفی! اما امشب از این حال طاقت نیاوردم ننویسم:)