میخوام تمومش کنم. میخوام این بلاتکلیفی رو تموم کنم. انگار خوشم میاد که وسط بازی کنمو ندونم چی میشه آخرش! ولی دارم شجاعتم رو جمع میکنم که برم مسئله رو برای خودم روشن کنم. اگر شد از لطف خداست، اگر نشه هم غصه میخورم ولی اونقدرا مهم نیست چون میسپارمش به خدا. حتما قسمت نبودهو قسمتم یه چیز دیگست. خودش منو تا اینجا آورده، از این به بعدم دست خودش. راستش دیگه مثل قبل اونقدر خودم رو بهم نمیریزمو ناراحت نمیکنم. اصرار بیفایده هم معلومه که بیفایدست وقتی یه چیز دیگه منتظرته! این تویی دختر؟! این تویی که دیگه اصرار نمیکنی و میگی خودش حلش میکنه؟! آره میبینی؟ بالاخره یه سر سوزن بالغ شدم.
اون خوشی کوچولو هم باید فدای یه خوشی بزرگتر بشه وگرنه بدون ریسک هیچ موفقیتی پیش نمیاد. اصلا شاید هم به ضررم باشه؟! هوممم؟! منکه هیچی نمیدونم.
غصهمو میخورم ولی امیدم رو دارم. هر چی شد خدایا شکرت.
فقط منو از بلاتکلیفی برهانو عاقبت به خیر کن.